Send   Print

دو ضربه به صورتم زد بدون هیچ حرفی. می خواست در ماشین را باز کند و من را بیرون بکشد. وسط اتوبان. از پنجره ی ماشین یقه ام را گرفته بود و پشت سر هم فحش می داد. می گفت چرا به آن خانم آنطور نگاه کردی؟ فرصت نشد بگویم چون ناگهان پرید جلوی ماشین و من قصدی نداشتم. تنها چیزی که فرصت شد در لابلای ضرباتش به سر و صورتم بگویم این بود که چرا می زنی و چرا صحبت نمی کنی؟ دو نفر بودند و هر کدامشان سه برابر من. نمونه ی مرد! با غیرت! ایرانی. نمونه ی همان مردانی که خودشان با کثافت کاری هایشان حق شان را از سکس می گیرند و ناگهان اما با نگاه بیجای غریبه ای به خواهرشان فرصتی برای عرض اندام بدن سازی شده شان می یابند. برای نشان دادن غیرت مردانه شان. بعد که خسته شدند لابد از نوازش صورت من پی کار خود رفتند. سرم را آرام گذاشتم روی فرمان ماشین و داشتم از ظلمی که بهم کرده بودند می ترکیدم که با صدای بوق های ماشین های عقبی یادم آمد آنها وسط اتوبان پیچیدند جلوی من و من الان وسط اتوبان ایستاده ام.
بقیه ی راه را به جایی که زندگی می کنیم فکر می کردم و به فرهنگ اش. به تیپ های مختلف مردمانش، به آمالشان و نحوه ی گذران زندگی شان. نمی دانم تجسم شما از این کشور بخت برگشته چیست؟ نمی دانم چه در سر دارید برای آینده ی این کشور غرقه در خون و حق کشی تاریخی، نمی دانم چه بر سر سرزمین حافظ و مولانا آمده است. من اما دیگر هیچ امیدی ندارم.
چه فکر می کنید؟ فکر می کنید چند نفر از جوانان ایران پای اینترنت می نشینند و به فردایی بهتر برای وطن شان فکر می کنند؟ چند نفر کتاب خوان داریم؟ چند نفر هنرمند؟ چند نفر هر زمان یکدیگر را می بینند با هم بحثی برای بهتر زندگی کردن می کنند؟ این روزها چند نفر حافظ که می خوانند شرمنده ی تاریخ می شوند؟ چند نفر از درد دل مصدق و بغضی که با خودش برد خبر دارند؟ چند نفر تاریخ بی دروغ کشورشان را می دانند؟ راستی چند نفر از خواننده های بلاگ ها مردم عادی کوچه و بازار هستند و سعی دارند فکرشان را آبی تر کنند؟ خواننده های بلاگ های فارسی که خود هم بلاگر هستند! خودشان که با هم بحث و جدل دارند و بر سر و کول نظرات هم می پرند. حالا چه برسد به مردم عادی سر گذر. خودشان آنچنان یقه های یکدیگر را می گیرند بی هیچ منطقی مثل همین دو نفر که امروز یقه ی مرا گرفتند و منتظر دفاع طرف مقابل نمی شوند.
من دیگر هیچ امیدی به این سرزمین ندارم. امیدی برای اصلاح فرهنگش. امیدی برای آداب دان شدن مردمانش. امیدی برای آباد و آزاد شدنش. شاید بر پیشانی دماوند و تخت جمشید نوشته شده باشد که این سرزمین برای طول تاریخ درگیر وجود آزادی و امنیت و آبادانی خواهد بود. همیشه آزادی خواهانش در زندان ها خواهند پوسید. همیشه قربانی دود تریاک و خمار و نئشه ی حقیقت باقی خواهد ماند. شاید !
من اما این روزها دیگر هیچ امیدی به این سرزمین ندارم. نه ثروتی می خواهم نه مقامی. باور کنید فقط اندکی امید می خواهم برای فرو بردن نفس هایم. امید را در چشم کسی نمی بینم این روزها. این روزهایی که حتی خورشید و ماه هم از روی عادت از شرق به غرب با هم عشق بازی می کنند من هیچ امیدی به این نفس های بی امید از روی عادت ندارم.
می دانم این ها هم جزوی از زندگی است. می دانم زندگی پستی و بلندی دارد. اما آخر تا کی؟ تا کی ما در قعر این دره بیاستیم و به آفتاب خیره شویم؟ تا کی بی امیدی برای فردا به بستر رویم؟ می دانم اینها هم جزو زندگی است اما زندگی کردن هم که نباید اینسان سخت باشد. کیوان راست می گوید: آخه توی اين مملكت دلمونه به چی خوش باشه؟! آب و هوای خوبش؟! تكريم و احترام و منزلت اجتماعی؟! درآمد مكفی؟! توزيع عادلانه ثروت؟! عدم تبعيض؟! خونه متری 1 ميليون؟! اجاره خونه ماهی 300-400 هزار تومن؟! تلفن؟! اينترنت؟! موبايل؟! تلويزيون؟! پارك؟! سينما؟! مدرسه؟! دانشگاه؟! اتوبان؟
تا کی؟ تا کی حاکمان دنیای مجازی باشیم و برای خودمان شهری بسازیم. اما دنیای واقعیت برایمان جهنمی باشد. تا کی بنویسیم از سرزمین ایده آل و رویایی مان در دنیای مجازی اما بیرون از خانه قانون جنگل حاکم باشد. مگر ما اینقدر خیال پردازیم؟ چرا اینقدر تفاوت؟ دنیای مجازی برای نسل ما مثل خواب و خیال را دارد برای نسل پدرانمان. در همین دنیاست که فریاد می زنیم و پتشین امضا می کنیم با کمی احساس غرور. غافل از اینکه ساکنان دنیای واقعی به ما خواهند خندید وقتی از خواب بیدار شویم. وقتی از اینترنت دیس کانکت شویم.
فکر کرده اید چند درصد مردم ایران کاربر اینترنت هستند؟ چند درصد از اینترنت برای پرورش روح شان کمک می گیرند نه برای ارضای نیروی جنسی سرکوب شده شان ؟!

نه چراغ چشم گرگی پیر،
نه نفس های غریب کاروانی خسته و گمراه
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش،
زیر بارانی که ساعت هاست می بارد
در شب دیوانه ی غمگین
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد

در شب دیوانه ی غمگین
مانده دشت بیکران در زیر باران، آه، ساعت هاست
همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر
نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
نه چراغ چشم گرگی پیر.

اندوه. اخوان ثالث. 1333

Send   Print

وقتی که آسمان اینگونه ابری است دل من بی هوا می شود نمی تواند نفس بکشد. وقتی آسمان اینگونه ابری است دل من می گیرد از من طلب آفتاب می کند. شاید نمی داند دستم نمی رسد ابرها را مثل پرده ی اتاق کنار بزنم و دستم را به سوی شعله های داغ و جذابش بگیرم و به سوی دلم بکشم. شاید نمی داند دستم نمی رسد حتی سقف آرزوهایم را لمس کند چه برسد به ابرهای بلند پرواز.
وقتی پاییز کوله بارش را کنار شهرمان پهن می کند و همه جا را با بادهای ولگردش به هم می ریزد دلم بیشتر بهار و تابستان می خواهد با بوی شکوفه ها و میوه هایی که در همه کوچه ها پخش بودند. صدای جیغ بچه ها که در کوچه ی کنار فوتبال بازی می کردند و تن شان از آفتاب داغ خیس بود. این گرمای تابستان بدجوری به دلم می نشیند. بوی شکوفه های گیلاس در کوچه باغ ها، گردهای لرزان شکوفه ها از این سو به آن سو می پرند شاید درخت عقیمی را مانده در روزهای سرگردان خاموش اش بارور کنند.
وقتی صدای باد برگ ها را از زمین بلند می کند یادم می آید که شاید پاییز آمده باشد. وقتی صدای ناله ی برگ های زرد و ارغوانی را زیر پاهایم می شنوم یاد پاییز می افتم که چقدر بی رحم است. یاد دست بی نشان باد می افتم که چگونه التماس برگ ها را ندیده می گیرد و آنها را از شاخه های گریان جدا می کند. بعد هر کدامشان را رنگی می زند و به روی زمین می اندازد شاید عابری با دیدن آنها یاد پادشاه فصل ها بیفتد.
وقتی شاخه ها را عریان می بینم رو به آسمان، مثل وقتی مادر بزرگ دست هایش را به آسمان بلند می کرد و زیر لب چیزی می گفت، با خود می گویم حتمن آرزوی بهار دیگری را می کنند. شاید از خدا می خواهند تا بهار سال دیگر دست سرد تبری آنها را هرزه گرد کوچه و خیابان نکند.
وقتی صدای کلاغ ها را می شنوم از این شاخه به آن شاخه می پرند و قارقار می کنند، انگار دارند شاخه های بی پناه را بین خودشان تقسیم می کنند، چقدر خوشحال و سر مست اند. شاید بهار دل آنها پاییز چشم ما باشد.
وقتی چرخش موزون برگ ها را می بینم بین زمین و هوا معلق، یاد دلکم می افتم که چقدر این روزها از این سو به آن سو می رود و بهانه می گیرد. یاد دلکم می افتم که از من می خواهد تا وقتی روی برگ های نارنجی راه می روم عاشق شوم. یاد دلکم می افتم که چند سال پیش، بدون اینکه روی برگ ها قدم بزنم عاشق شد و به من هم نگفت.
وقتی که آسمان اینگونه ابری است دلکم می گیرد. انگار که از سرما می ترسد، جمع می شود یک گوشه ی قلبم و با من هم حرف نمی زند. آنقدر سکوت می کند تا بغض من در این هوای ابری بترکد.

Send   Print

وقتی تو نیستی
جام باده بغض می کند
دانه های انار دلم نامشان را
فریاد نمی کنند
وقتی تو نیستی
نسیمی به دشت خزان زده نمی وزد
حتی سبزینه ای در کویر دلم
کورسویی از امید ندارد
وقتی تو نیستی
بادها بی صدا می وزند
باران دلم صدای جرجر نمی دهد
کودک احساسم تنهاست
چشم فیروزه ای دلم کم سو می شود
آخر...
دستان شقایق ها به یادت خیره مانده اند
قسم به یادت
اینبار که بیایی...
با نفسم زمان را منجمد می کنم
تا همیشه
سرت بر شانه ام بماند
و من
مست حضورت شوم
...
...

Send   Print

Hey you, out there in the cold
Getting lonely, getting old
Can you feel me
Hey you, standing in the aisles
With itchy feet and fading smiles
Can you feel me
Hey you, don't help them to bury the light
Don't give in without a fight

آهای، تو که آن بیرون در سرما ایستاده ای
تو که پیر می شوی، تنها می شوی
می توانی مرا حس کنی؟
آهای، تو که در راهروها ایستاده ای
با پاهایی که می خارند و لبخندهای بی رنگ
می توانی مرا حس کنی؟
آهای! تو کمکشان نکن تا روشنایی را به خاک سپارند
بی آنکه بجنگی تسلیم مشو

Hey you. The Wall. Pink floyd

آزادی برای گنجی
گنجی چراغ اميد است، اين چراغ را روشن نگه داريم
گنجی تنها،در جهان پرمدعا

پ.ن. مثل اینکه هیچ کس راهی جدید برای حمایت از گنجی ندارد. همه ی راه ها قبلن پیموده شده اند. چیزی برای ما نمی ماند جز نوشتن از او. شاید اینگونه دلمان آرام گیرد.

Send   Print

معصومه شفیعی:
دو سه روز بعد از آخرين ملاقات ما- چهارم شهريور- در بيمارستان ميلاد، تيم ويژه عملياتی دستگاه قضايی كاغذ و خودكار براي گنجی می آورند و از او می خواهند كه كتباً مانيفست جمهوری خواهی و پاسخ نامه آيت ا... منتظری و آقای دكتر سروش را پس بگيرد؛ او قبول نمی‌كند؛ در مرحله بعد از او می‌‌خواهند دو نامه مذكور را پس بگيرد، او باز هم قبول نمی‌كند؛ در مرحله آخر به او می‌گويند كتباً تعهد بده اگر بيرون رفتی،‌هيچ حرفی نزنی و هيچ مصاحبه ای نكنی؛ گنجی باز هم زير بار نمی‌رود. سپس آنها در محل بيمارستان ميلاد در قرنطينه طبقه 12، چند نفری بر سر گنجی می‌ريزند و طی يك روز او را سه بار به شدت مورد ضرب و شتم قرار می دهند به طوری كه غرق خون می شود و دستش جراحت عميقی بر می‌دارد؛ سرش را به شدت به تخت می‌كوبند و در حالی كه الفاظی بسيار ركيك و زننده به كار می بردند، می‌گفتند: كسی كه چنين است، "خودش بايد برود" ما با او فلان و بهمان می‌كنيم. ماجرا به همين جا ختم نمی‌شود، پس از چند روز سرپرست آن تيم عملياتی، كه "سماواتی" ناميده می‌شود به آقای گنجی می‌گويد می‌خواهيم تو را مرخص كنيم، سپس همان افرادی كه ضرب و شتم گنجی را به عهده داشتند، برای ترخيص او می آيند. گنجی اعتراض می‌كند، سماواتی می‌گويد: "اينها می‌خواهند از تو دلجويی و عذرخواهی كنند" لذا گنجی را از بيمارستان سوار ماشين می كنند به بزرگراه چمران كه می‌رسند يكی از ماموران از صندلی جلو به عقب می‌آيد و روي پاهای گنجی می‌نشيند به او چشم بند می‌زنند و در حالی كه فحاشی می كردند دست‌های او را به صورت قپانی از پشت دستبند می‌زنند. دستبند قپانی زدن باعث آسيب ديدگی شديد كتف چپ آقای گنجی می شود. با وجود در رفتگی و درد شديد كتف او را به درمانگاه نمی‌برند، بلكه به بند انفرادی 2 الف می‌برند، به او دارو هم نمی‌دهند، دريغ از يك قرص؛ مسئول بهداری را به بند 2 الف می آورند تا چند جلسه كتف او را فيزيوتراپی كند.

معصومه شفیعی و افشای برخوردهای غیر انسانی با اکبرگنجی درمدت 52 روز
دنيا هفته بعد درباره وضعيت حقوق بشر در ايران تصميم مي‌گيرد
برای گنجی چه می‌توان كرد؟
ايتاليا گنجی را برگزيد
مراقبت های ویژه. کاریکاتور نیک آهنگ
معصومه شفيعی: به قول‌ها عمل نکنند، حرف می‌زنم
لزوم گزارش يك هيات مستقل بين المللى از وضع اكبر گنجى، صدای آلمان
شعری به ياد گنجی، الف. تهرانی
گنجی یادآور سه تبار
اکبر گنجی به عنوان عضو افتخاری انجمن قلم (پن) سوئد برگزيده شد
نام گنجی را تکرار کنيم

پیشنهادی برای شروع یک حرکت جدید به نفع گنجی دارید؟ یک کار جدید و تازه. سرزمین رویایی از هر پیشنهادی که به نفع گنجی باشد استقبال می کند.

Send   Print

به نقل از: یک لیوان چای داغ

دين‌داران در باب «دعا» عقيده‌ دارند که:
۱) دعا می‌تواند باعث تاثير در امور عالم شود. پس امری واقعی است و افرادی وجود دارند که دعايشان در تغيير پيشامد‌های اين دنيا موثر است.
۲) دعا باعث نمی‌شود امور از مسير عادی خود خارج شوند. مثلا هيچ دعايی باعث نمی‌شود آب خالص در سطح دريا در ۱۰۱ درجه بجوشد و گرنه اسم آن معجزه می‌شود و نه دعا. در واقع دعا از طريق روند عادی امور محقق می‌شود.
۳) توضيح دقيق‌تری برای مورد ۲ اين‌که خداوند علاقه ندارد نظم عادي علت و معلولی عالم را بر هم زند جز در موارد بسيار خاص كه همان معجزه است. اين در حالی‌ است كه روزانه ميليون‌ها دعا در جهان رخ می‌دهد و تاثيراتی بر جای می‌گذارند. خود اين نشان می‌دهد كه دعا باعث به هم ريختن نظم نمی‌شود و گرنه هر روز بايد شاهد هزاران اتفاق عجيب می‌بوديم.

برای ادامه بحث بياييد فرض کنيم رابطه تمامي متغيرهای جهان را فرموله کرده باشيم. در نتيجه می‌دانيم جهان در لحظه بعد در وضعيتی قرار می‌گيرد که تابعی از وضعيت تمام متغيرهايش در لحظه قبل است و نيز می‌دانيم که بر اساس فرض بندهای دو و سه قرار است نظم علت و معلولی عالم به هم نخورد يعنی اين رابطه هميشه (حتی با وجود دعا) برقرار می‌ماند.
اگر موارد فوق را قبول داريد به اين مثال دقت کنيد:
«هواپيمايی در حال سقوط است و درويشی مستجاب‌ الدعوه در بين مسافران است. اگر درويش دعا نکند هواپيما قطعا سقوط خواهد کرد. درويش دعا می‌کند و هواپيما از سقوط نجات پيدا می‌کند.» بر اساس بند يک ما دين‌داران معتقديم که چنين داستانی محال نيست و امکان‌پذير است. شايد همه‌مان انواعی از آن‌را تجربه کرده باشيم. حالا بيايد روی ماجرا کمی دقيق شويم. برای اين که هواپيمايی که در حال سقوط بود سقوط نکند بايد اتفاقات واقعا فيزيکی در عالم رخ دهد. مثلا باد قوی بيايد که آن‌را در هوا نگه دارد. يا چرخ‌دنده‌ای که گير کرده بود آزاد شود يا خلبانی که بی‌هوش شده بود دوباره به هوش آيد و الخ. خود اين اتفاقات معلول زنجيره‌ای از اتفاقات فيزيکی ديگر در عالم هستند. مثلا برای اين‌که بايد بيايد بايد دمای جايی از زمين تغيير کند و برای اين كه دما تغيير كند بايد ابرها كنار روند و همين طور تا به آخر. يعني هر تغييری خود نيازمند تغيير در علت آن است و همين طور به آخر. از سوی ديگر دعای درويش باعث می‌شد تا چند اتفاق فيزيکی جديد در عالم رخ دهد که بدون اين دعا رخ نمی‌دادند. يعنی با اين دعا وضعيت آينده سيستم عالم از S1 (اين كه باد نيايد يا چرخ‌دنده گير كند) به S2 (آمدن باد و آزاد شدن چرخ‌دنده و ...) تغيير يافت بدون اين‌كه درويش كوچك‌ترين تغيير فيزيكی در عالم صورت دهد. او تنها كاری كرد كه كرد يك دعای معنوی بود. اين به اين معنی است كه دعای معنوی او بايد جايي «رابطه علت و معلولي» موجود در عالم را به هم ريخته باشد كه بدون تغيير فيزيكي وضعيت جهان تغيير كند يعنی فی‌المثل بدون گرم و سرد شدن هوا باد بيايد. پس ما به تناقضی در فرضيات سه‌گانه‌مان رسيديم.

سال‌ها است كه من هرچه به ذهنم فشار می‌آورم نمی‌توانم بفهم تاثير متافيزيك روی فيزيك چگونه اتفاق می‌افتد.

Send   Print

می دونی چی حالمو بهم می زنه؟ این زرزر خندیدن و از یک طرف شماره تلفن به زور دادناتون به دخترا و از یک طرف دیگه این روزا لباس سیاه پوشیدناتون. از یک طرف ریش پنترا گذاشتن و ژل زدن به موهاتون توی خیابون الاف بودن و هیکل دخترا رو با نگاه خوردنتون از طرف دیگه این روزا چای دم چهارراه ها پخش کردنتون، خرما دادناتون. از یک طرف فکل گذاشتن و مانتوهای چسب پوشیدنتون، لباس های مد روز پوشیدناتون، کتاب خوندناتون و احساس روشنفکری کردنتون، حرف های گنده گنده زدناتون و اینکه ما دیگه نسل جدیدیم و قرار نیست کارهایی که مامان و باباها کردن رو بدون پرسش تکرار کنیم و از طرف دیگه شب ها رفتنتون به مجلس های خاله زنکی و قران سرگرفتناتون.
تا به کی می خواین دورو باشین؟ تا کی می خواین خودتونو گول بزنین؟ تا کی می خواین با هر بادی به هر طرفی بچرخین؟ چرا تکلیفتون رو با خودتون روشن نمی کنین؟ چرا هر راهی رو که انتخاب می کنین ادامه نمی دین؟ به خدا همون پسر و دخترایی که چفیه می اندازن و چادر می پوشن و تکلیفشون با خودشون روشنه از شما دوروها صاف ترند. تا به کی از این شاخه به اون شاخ پریدن؟

Send   Print

حتمن می دانید در میل باکستان پوشه ای هست به نام بالک فولدر که اگر برایتان اسپم و تبلیغات اینترنتی فرستاده شود در این فولدر جمع می شود. اما گاهی هم دیده اید که ای میلی یا نامه ای از عزیزی را به اشتباه داخل این فولدر انداخته و از چشم شما دور مانده تا اینکه اتفاقی ببینید. من همیشه این فولدر را دقیق تر برانداز می کنم تا مبادا به اشتباه، نامه ای از دوستی که در انتظار جواب من است بی پاسخ بماند.
دل های ما هم بالک فولدر دارد. نمی دانستید؟ گاهی یک نگاه هرز، گاهی یک حرف سیاه از دوستی عزیز، گاهی تپش های قلبی که دوستمان دارد اما از نظر ما غیر منطقی است و خارج از عرف، گاهی دشمنی ناخودآگاه دوستی که عزیز می داریم اش، گاهی حرفی پشت سرمان که بد ما را گفته از آشنایی که می شناسیم اش، با لبخندی تلخ داخل این پوشه می اندازیم تا دیگر آزارمان ندهد.
نکته ی اصلی اما اینجاست. داخل بالک فولدر دلتان را هم خوب بگردید شاید همچون میل باکستان نگاهی در آن پیدا کردید که به اشتباه به آنجا فرستاده شده بود. شاید نامه ای ، خواهشی در نی نی چشمان دوستی، شاید بغضی آرام و بی صدا، شاید در خواستی بی صدا، تمنای دلی از عزیزی ناآشنا، شاید گریه های شبانه ی دوست هر روزه تان و بی توجهی ما به آن، شاید لبخند تلخ مادر که نفهمیدیم از چه رو بر لبانش نشسته، شاید چشمان نا امید پدر در پایان یک روز طاقت فرسا که دلمان نخواست بفهمیم چرا در چشمانش دیگر امشب امیدی سوسو نمی زند.
هرشب وقت خوابیدن بالک فولدر دلم را با دقت جستجو می کنم. نکند پیام مثبت انسانی یا شاید نگاه دوستی در آن، جامانده باشد. نکند دست دوستی برای کمک در آن بی پاسخ بماند. نکند چشمان خیس عزیزی برایم بی معنی بماند. نکند تمنای چشمان کودک سر گذر با بوی سپندی که داخل ماشین می پیچد برایم عادت شود.
هر شب وقت خواب چک کنید بالک فولدر دلتان را و نامه های که باید آهسته گشودشان چون دلی در آن پیچیده است را به دقت به فولدر اصلی منتقل کنید. اینگونه هیچ وقت صدای خاموش بغض بی هنگام دوستی، از نگاه تیزبین قلبتان پنهان نمی ماند. اینگونه زندگی انسانی تر خواهد بود.

Send   Print

سازمان بهشت زهرای تهران طرح بازسازی و ساماندهی قطعه 33 آن مجموعه را که منجر به تخریب گورستان شهدای انقلاب 57 می گردد، آغاز کرده است. این طرح در سال گذشته نیز مطرح شده بود که با عتراض گسترده و نامه نگاری ها به حالت مسکوت گذاشته شد. قبر تعدادی از برجسته ترین جوانان و مبارزانی که به دست رژیم پهلوی پیش از انقلاب 57 کشته شده اند در این گورستان قرار دارد. سازمان بهشت زهرای تهران ادعا دارد که با اجرای طرح بازسازی و ساماندهی (در واقع دو طبقه کردن قبرها) هیچ آسیبی به قبر پائین نمی رسد و تنها یک قبر جدید در بالای آن ساخته می شود که قابل خرید و فروش است. این اقدام بی شرمانه در ادامه طرح های ضد ملی در دست اجرایی چون آبگیری سد سیوند که منجر به نابودی آثار ملی ـ تاریخی ایرانیان می گردد، به هیچ روی قابل توجیه و دفاع نیست. برای همین از کلیه خوانندگان تقاضا می شود با امضای این متن اعتراض خود را نسبت به این عمل سازمان بهشت زهرای تهران که زیر نظر شهرداری تهران بزرگ اداره می شود اعلام کنند و از هیچ اقدامی جهت متوقف کردن طرح مذکور چشم پوشی ننمایند. قطعه 33 بهشت زهرا بخشی از تاریخ و هویت ما است. با تخریب آن تاریخ ما را تخریب می کنند.

اصل مقاله
برای امضای این پتشین کلیک کنید

Send   Print

Feminism: the belief that women should have the same rights and apportunities as men

Longman Dictionary of Contemporary English

Send   Print

برون کای عزیز: خوشحال هستم که چیزی نوشتی که همه ی ما را به فکر انداخت که جایگاه کلمه ی فمینیزم را مشخص کنیم. اما قبل از هر چیز باید ببینیم نوشته ی تو نقد بود یا ناسزا؟ تلنگری بود یا ریشخند؟
آنجا که می گویی: ترشیده باشید. این هم از نکات مهم فمینیست بودن است. هیچ کس خواستگاری شما نمی‌آید اما وانمود می‌کنید که روزی 3 تا خواستگار دارید. آیا به نظرت این نقد است یا ناسزا؟ یا جایی که می گویی: صبح به صبح برای گریم خودتان از وسایل زیر بهره ببرید: آهک:500 گرم. ماله: 2 عدد . بیکینگ پودر: 6 پاکت بزرگ. گچ:3 گونی . رژ: 4 قاشق چایخوری. خط چشم رنده شده: به مقدار لازم. آیا باز هم عقیده داری انتقاد کردی؟
مهدی خلجی راست می گويد که جامعه تا وقتی نهادهای مدرن نداشته باشد هر قدر هم افراد مدرن در آن بسيار شود مدرن نخواهد شد. و ما هنوز مدرن نشده ایم. این را باید باور کنیم. حتا در همین دنیای مجازی درست مثل همان راننده هایی که بعد از تصادف بر سر و کول هم می پرند برای هم نامه نگاری در کوبیدن طرف مقابل می کنیم. هنوز نمی دانیم باید از این آزادی مجازی چگونه استفاده کنیم؟ همین آزادی کوتاه که عمرش تا زمان آنلاین بودن ماست و وقتی از دنیای مجازی قطع ارتباط می کنیم به شهر خاکستری و استرس زده ی خودمان بر می گردیم. و شاید از بس در این شهر زندگی کرده ایم دیگر برایمان دنیای مجازی هم حکم همین شهر را دارد. به جای اینکه دلیل بیاوریم و منطق خوش در زبان بگیریم سعی می کنیم آنچنان بنویسیم که طرف مقابل مبهوت نثر ما شود. در اثر این تند روی ها هم مسلمن عده ای دورمان را می گیرند و تشویق می کنند درست مثل دعواهای مدرسه.
اما منطق چیز دیگری است. در نوشته ای منطقی باید با مدرک سخن بگویی. نباید حرفی بزنی که در آن توهین به طرف مقابلت باشد. نباید تند بروی. از کجا معلوم حق با تو باشد شاید مدارکت کافی برای صدور رای به نام تو نبود.
در نوشته ی جدیدت گفته ای: اصولا بحث بر سر فمینیست بودن یا نبودن و بعضی موضع‌گیری‌های جدید بعضی از این دوستان مونث و در صدر جدول دوستان مذکر تئوریسن آنها، پروژه جدیدی ست که هیچ‌کس نمی‌داند در پشت پرده آن چه می‌گذرد
کدام پشت پرده؟ کدام پروژه؟ یاد سخنرانی های حکومتی و ساختن دشمن خیالی برای قدری طولانی تر کردن طول عمرشان می افتم. آیا بر این گمانی که پروژه ای در کار است و عده ای بسیج شده اند تا انقلابی در بلاگستان بکنند و یا شاید تظاهرات خیابانی؟ باور کن خبری نیست. ما همه قربانی هستیم. هم تو و هم دوستان فمینیست مان. هم ما که بهت زده کلمات رد و بدل شده ی شما را می نگریم با تعجب. ما قربانی زندگی در جهان سوم هستیم. ما قربانی دوران گذار لعنتی هستیم که عمرمان شاید قد ندهد پایانش را ببینیم. ما قربانی سال های تهمت و افترا هستیم. سال های برنامه هایی مثل هویت و شاید متن تو از نظر من خیلی شبیه به هویت نویسان باشد.
گفته ای: می‌دانید دستور فیلترینگ را چه کسی می‌دهد؟ کمیته تشخیص فیلترینگ را اگر بگویم از همین دوستان وبلاگ‌نویس ما تشکیل شده است...باورتان می‌شود؟
چقدر این نوشته شبیه برنامه ی هویت است. راستی چه شباهتی بین این نتیجه گیری و تاخت و تاز به فمینیست ها وجود دارد؟ چرا حالا که به قول تو عده ای از دوستان بلاگر ما دست نشانده های حکومت اند باید به فمینیست ها پاسخ دندان شکن داد؟ چرا این اختلاف ها را در بلاگستان دامن می زنید؟
قبل از تو به یاد دارم دعواهای حسن آقا و حسین درخشان را که هر دویشان آنچنان بر هم می تاختند که گویا دشمنی دیرینه اند. جالب آنکه هر دو هم برای مبارزه با فیلترینگ جمهوری اسلامی برنامه داشتند. ظاهرن هدفشان یکی بود اما اختلاف راهشان وادارشان می کرد به هم ناسزا بگویند. هیچ کدام از ناسزاهای آنها برای بلاگستان نان و آب نشد. فیلترینگ روز به روز شدید تر شد و حکومت چیان هم از همین اختلافات خوب استفاده می کردند. تا اینکه درخشان پیشنهاد داد برای سال جدید 84 با حسن آقا و پن لاگی ها آشتی کند و نمی دانم پس از آن رابطه شان چگونه شد.
می خواهم بدانم هدف تو از اینگونه نوشتن چیست؟ درد جامعه ی ما همین کلمات است؟ بغض دیگری نداریم تا به بهانه ای بترکانیم اش؟ باید به هم بپریم چون هستیم؟
سرگذشت شهرنوش پارسی پور را خواندم. کامل. او هم مثل تو مثلن با فمینیست نماها اینگونه بر خورد می کرد؟ یا احتمالن آنها را تشویق می کرد و راه درست را نشان شان می داد؟ تا کنون در نوشته های افراد مختلف چگونه افرادی را دیده ای که ادبیاتی مثل نوشته ی تو را انتخاب کنند در بیان اهدافشان؟ و چه کسانی با صبر و حوصله و متانت آنچنان متین پاسخ داده اند که جای شبه ای نمانده؟
و اما فمینیست ها:
ما ایرانی ها قربانی کلمه ایم. زود هم برای خودمان صفتی می سازیم و هم برای طرف مقابل انگ. اگر بگوییم اصلاح طلبیم تمام حزب های دیگر دنبال بهانه گیری از ما هستند. اگر بگوییم سلطنت طلب به همانگونه.
عباس معروفی می گوید: حالا قبيله ها حرف می زنند؛ قبيله کمونيستی، قبيله کارگری، قبيله بازاری، قبيله سلطنتی، قبيله فمنيستی، قبيله اصلاح طلبی، قبيله مؤتلفه اسلامی و هرکدام هم در انواع و اقسام گوناگون، پراکنده بر اين خاک پهناور. و همه هم مدعی حقيقت و برتری. و همه شان در بسياری چيزها منافع و انديشه مشترک می يابند، جز يک چيز که نامش ايران است و وطن ماست.
و چه راست می گوید. همه در گیر اسم مان هستیم فارغ از هدفمان که ایران باشد. یکی می شود فمینیست، یکی ضد فمینیست، یکی حاجی بازاری، یکی روشنفکرنما، یکی اصلاح طلب، یکی راستی. هیچ کدام هم به چیزی جز منفعت گروه خودش نمی اندیشد. درد ما جهان سومی ها همین است. همین تک روی ها. همین انگ زدن ها. آنقدر باید به همین کار مشغول باشیم تا کسانی فرصت کنند 27 سال بر زمین ما گوی حکومت برانند.
برای همین است من جزو همه هستم و نیستم. هیچ صفتی انتخاب نکردم. دنبال حقیقت بوده ام چه در مشت مصباح یزدی باشد و چه در مشت فرح پهلوی، چه در دست خاتمی و یا جمهوری خواهان در تبعید. حقیقت جزئی از همه ی اینهاست و هیچ کدام نیست. حقیقت وجود محض دیگری است در جایی دیگر. باید به دنبالش رویم نه با این انگ ها که 27 سال است در راه مانده ایم.
به گمانم گروه فمینیست عزیز بلاگستان باید اهدافش را مشخص کند. در قاب کند بزند بالای بلاگش. باید مشخص شود آیا فمینیست ها دنبال برتری حقوق شان بر مردها هستند یا برابری؟ دنبال جامعه ی بدون مرد هستند یا جامعه ای با مردان حرف گوش کن؟ آنطور که از کلمه ی فمینیست برداشت می شود دست و پای پیروان اش را در انتخاب راهی نزدیک تر به حقیقت می بندد. چرا باید خودمان را به صفتی مشخص کنیم؟ چرا وقتی می توانیم از انسان و انسانیت دفاع کنیم آن را محدود به نام فمینیزم کنیم؟ چرا زمانی که در قرن 21 ام دنیا پست مدرنیسم و پست فمینیزم را تجربه می کند ما هنوز در کلاف به هم پیچیده ی نام گروه هایمان به هم بپریم؟ با اینکه می دانیم حقیقت چیز دیگری است. حقیقت نزد هیچ کدام از ما به صورت صد در صد نیست. حتی همین نوشته شاید کاملن در اشتباه باشد. شجاعت اینست که بدانی عقل کل نیستی و برای دیگران هم نسخه ی زندگی نپیچی.

پ.ن. امیدوارم هیچ کدام از دوستان خوبم از نوشته ی من ناراحت نشوند که سعی کردم بی طرفانه بین شان به قضاوت بنشینم.

آزادی دو انسان و نوشته ای درباره ی دیدگاه فمینیستی

Send   Print


هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری؟

یعنی که نمودند بر آینه ی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

خیام
پ.ن. استادی که قبلن براتون گفتم امروز ازم امتحان گرفت و با اینکه نمره ی بالایی آوردم فقط نمره ی پاسی رو بهم داد علاوه بر اینکه منو سه ساعت پشت در اتاقش نگه داشت تا ورقمو صحیح کنه !

Send   Print

گرچه فکر می کنم بحث زیر در مورد مردان هم صادق است، اما تحقیق زیر را بر روی گروهی از زنان انجام داده اند. آنقدر ما ایرانی ها در این موارد با خرافات درگیر هستیم که بهتر دیدم کل مطلب شبنم و ترجمه ی قشنگش را اینجا بگذارم.
به نقل از بلاگ شبنم فکر:

خود ارضایی: تنها زنان انگشت شماری قادرند بدون پرده پوشی و احساس شرم درباره این بخش از زندگی جنسیشان سخن بگویند. دلیل آن از سویی بر می گردد به فشار اخلاق جنسی تعریف شده از سوی کلیسا (به طور کلی مذهب-شبنم) ، و سنتهای چند صد ساله که زنان را از بهره مندی مستقل از سکسوالیته پر لذت منع می کنند، از سوی دیگر زیگموند فروید (Sigmund Freud) نیز با تئوری خود بر میزان نااطمینانی افزود. با اینکه او خود ارضایی را در سنین کودکی به عنوان قدم مهمی برای رسیدن به تکامل جنسی عنوان کرد، اما عقیده داشت که همراه با فرارسیدن سن بلوغ این کاربرد از بین می رود. از نظر فروید سکسوالیته به تکامل رسیده زنان، تنها به رابطه جنسی واژنی مرتبط است و کلیتوریس در طی دوران رشد و تکامل ، نقش و اهمیت خود را از دست می دهد.
ما در چهار چوب یک عمل تحقیقاتی، با ۳۰ زن در سنین بین ۲۰ تا ۶۰ سال مصاحبه کردیم، و پیش از هر چیز به دنبال پاسخ این سوال بودیم که آیازنان خود ارضایی را به عنوان جانشینی برای ارتباط جنسی به کار می برند، یا اینکه این عمل شیوه مستقلی برای بهره مندی از لذت جنسی محسوب می شود.
در پاسخ به این سوال که زنان بالغ، خود ارضایی را چگونه تجربه و ارزش گذاری می کنند، تحقیقات ما به این نتیجه رسید: در آغاز همراه با احساس شدید گناه، ولی با گذشت زمان تقریبا برای همه آنها نقش مثبتی پیدا کرده است. خود ارضایی به بسیاری از زنان برای رسیدن به آرامش و از بین بردن استرس کمک می کند. آنها از لذت حاصل از این عمل بهره می برند، خستگی خود را به در می کنند، و برای مدتی از دنیای واقعیت و روزمره فاصله می گیرند. در عین حال دریافت حسی و شناخت بهتری از بدن خود پیدا می کنند، که در نهایت نقش مثبتی نیز در ارتباط جنسی آنها با پارتنرشان دارد. برای بسیاری از زنان این عمل ، جدا از شرایط زندگی آنها و داشتن یا نداشتن ارتباط جنسی با دیگری، شکل خاص و مستقلی در کسب لذت جنسی شمرده می شود. همینطور به خاطر انتخاب آزاد رویای جنسی، می توانند بخشی از خواسته های جنسی خود را آنگونه که علاقه و آرزو دارند، تجربه کنند. بیشتر زنانی که ما مورد سوال قرار دادیم، رویاها و فانتزیهای بسیار دقیقی داشتند که تنها در بین یک سوم آنها، پارتنر آنان نیز در رویاها دیده می شد. در بیشتر موارد، رویاهای آنان مربوط به افراد ناشناس و خیالی می شد، یا مربوط به بدنهای بدون صورت یا سر، و یا اجزایی از بدن زنانه یا مردانه. جالب اینکه تعدادی از آنان، اغلب در رویای خود رابطه جنسی با زنان دیگر دارند و یا خود را در نقش مفعولی می بینند. تقریبا نیمی از آنان گفتند که بخشی از رویاهای جنسی خود را به مرحله عمل نیز در می آورند. در رسیدن به لذت جنسی از راه خود ارضایی ، بعضی از آنان کمبود حس آمیخته و یکی شدن و تعلق داشتن به دیگری را احساس می کنند، در عوض رسیدن به اوج لذت جنسی (ارگاسم) از این راه تقریبا تضمین شده است. تقریبا تمام زنان مورد سوال ما، برای اینکار از دست خود و از راه تحریک کلیتوریس استفاده می کردند.
بسیاری از زنان عقیده دارند که دیگران با این موضوع مشکل دارند، و جامعه و خود زنان را مسئول این می دانند که هنوز در این باره اینقدر کم صحبت می شود. همینطور سوال این است که مردان تا چه اندازه با این مساله کنار می آیند که زنان می توانند بدون آنان نیز از لذت جنسی بهره مند شوند. با وجود نظرهای کلیشه ای در این مورد، کم کم تغییری در این زمینه به وجود می آید: زنان دیگر حاضر نیستند به خاطر نفع مردان، از لذت جنسی خود صرف نظر کنند. آنان نه تنها آنرا در رابطه جنسی خود طلب می کنند، بلکه خود نیز لذت جنسی خود را فراهم می سازند.

نویسندگان: کارولین ارب ( caroline Erb) ، دبورا کلینگلر (Deborah Klingler)
از مجله روانشناسی امروز ( psychologie Heute) , آوریل ۲۰۰۱

ارگاسم حاصل از خود ارضایی از نظر فیزیکی با ارگاسم حاصل از سکس هیچ تفاوتی نمیکنه.

Send   Print

Soothe! Soothe! Soothe!
Close on its wave soothes the wave behind
And again another behind embracing and lapping every one close
But my love soothes not me, not me

Low hangs the moon. it rose late
It is lagging O I think it is heavy with love, with love

O madly the sea pushes upon the land
With love, with love

O night! Do I not see my love fluttering out among the breakers
What is that little black thing I see there in the white

Loud! Loud! Loud!
Loud I call you, my love!
High and clear I shoot my voice over the waves
Surely you must know who is here, is here
You must know how I am, my love

آرام کن! آرام کن! آرام کن!
موجی که در پی موج دیگر می آید موج پیشین را آرام می کند
و باز موجی دیگر که در پی است موج پیشاپیش خود را در آغوش
می گیرد و به زیر دامن خود می آورد
اما عشق من آرامش نمی بخشد، نمی بخشد

ماه فرو آویخته است، دیر دمید،
کند می رود، به گمانم از عشق گرانبار است، از عشق

دریا دیوانه وار خود را بر زمین می کشد
از سر عشق، از سر عشق.

ای شب، این دلدار من نیست که در میان امواج غول آسا می تپد؟
آن چیز سیاهرنگی که در میان سپیدی می بینم چیست؟

بلند! بلند! بلند!
من تو را ای دلدار به بانگ بلند می خوانم!
صدای صاف و رسای خود را بر فراز موج ها می دوانم
بی گمان تو می دانی که اینجا کیست، کیست
تو ای دلدارم می دانی که من کیستم

Walt Whitman

Send   Print

یک سال هست دارم می دوم برای این نمره. نمی دونم تا حالا گیر کسی افتاده اید که مریض روانی باشه اما صاف صاف تو خیابون راه بره و شاید استاد دانشگاه شما هم باشه. همون مریض هایی که صد در صد باید بستری باشن اما چون کسی جرات نمی کنه به روشون بیاره حالا دیگه آزادن تو جامعه و هرکاری بخوان می کنن. خدا نکنه که استاد دانشگاه باشن. با دانشجو مثل گوسفند رفتار می کنن انگار طلبی ازت دارند یا در حالیکه داری با من من کردن حرف ات رو می زنی و عرق کردی که مبادا کلمه ای رو اشتباه بگی یکدفعه آنچنان جوابت رو می ده که تا وقتی صداش توی سرت می پیچه خودتو لعنت می کنی که رفتی و باهش حرف زدی.
حالا اگر کار کسی مثل من برای نیم نمره که به عمد بهم کم داد تا واحدش رو بیافتم با این آدم های مریض بیفته دیگه باید مثل من با یک زخم کهنه و دردناک بسازه. زخمی که هر روزی که اونو می بینین دردش عود می کنه و با هر سلامی و بی اعتنایی اش قلبتون رو می سوزونه. برام عجیبه چطور خدا این همه بدی رو در دل این کاشته. یک زن میانسال که با نگاهی که بهت می کنه کافیه تمام حرف هایی که شب قبل براش آماده کرده بودی بگی رو یادت بره. نمی دونم چه لذتی از این همه آزار و اذیت دانشجوها می بره؟ با خودم فکر می کنم این تو خونه با بچه هاش هم همینطوره؟ آیا همه ی استادای دانشگاه توی دنیا همین هیبت رو دارن؟ همه ی دانشجوهای دنیا با همچنین عفریته هایی سر و کار دارند و یا فقط ما هستیم که باید بسوزیم و بسازیم.
قسمت ناامید کننده هم اینجاست که باز با اینکه واحدش رو دوباره برداشتم دوباره خودش باید نمره ی پاس منو بهم بده چون مدیر گروهه.به هیچ طریقی نمیشه از دستش فرار کرد. امروز داشتم فکر می کردم همونجور که نیکان می گفت: توی روزنامه ها چه روابطی بین روزنامه نگاران دختر و مردانی که پست بالاتری دارند وجود داره و برای پیشرفت، بعضی ها مجبور به چه کارهایی می شوند اگر این زن میانسال فربه ی کینه ای یک مرد بود و منم یک دختر حتمن به هر چیزی که می گفت گوش می دادم چون فقط قصدم خلاص شدن از دستش بود و پاس کردن واحد لعنتی اش که برام مثل یک کوه می مونه. یاد ماجرایی افتادم که یکی از دخترای کلاس برام تعریف کرد که یکی از استاد های مرد بهش چه پیشنهادی داده !. حالا که نه من دخترم و نه اون یک مرد نتیجه همین میشه که تا حالا برام اتفاق افتاده. یک زخم کهنه ی روحی که فکر کردن بهش ذهنم رو فلج می کنه.
پارسال وقتی که با اینکه پاس شده بودم با نمره ی خوب، منو انداخت خیلی شب ها بود که خوابشو می دیدم تا اینکه دوباره با گذشت یک سال باز همونه که باید نمره ی منو بده و باز همون احساس پارسال رو دارم. ظهر که باهش تلفن صحبت کردم آنچنان بد حرف زد که خودمو لعنت کردم بهش دوباره زنگ بزنم. توی ماشین بودم و تقریبن شوکه شدم. گفتم شاید منو اشتباه گرفته. شاید الان با کسی دعوا کرده و من دقیقن وسط دعواشون زنگ زدم.
بعضی وقتا از ته دلم براش آرزوی بدی می کنم. می دونم درست نیست اما منم آدمم و احساس دارم. دیگه تسلیم ام. اگر این دفعه پاس نشه تا زمانی که دوباره بر ندارم واحدش رو و پاسش نکنم دیگه بهم واحد دیگه ای نمی دن. تقریبن همه ی واحد های دیگه بستگی به این استاد گرانمایه داره. حالا دیگه همه فهمیدن این با من لجه. حتی مسوولین دانشکده هم اینو می دونن. امروز ظهر درست مثل پارسال خواب های بد دیدم. عصر اینقدر استرس تصمیمی که او می خواد برای من بگیره رو داشتم که احساس می کردم دلم داره تموم می شه.
رفتم بیرون تو همون خیابون هایی که جوونایی مثل من دور می زنن و دخترها و پسرها با ماشین هاشون ویراژ می دن. حتمن اونا الان مشکلاتی مثل من ندارند. اما از توی ماشین هم نگاه کردن بهشون برام یادآور شور زندگی بود. همون شماره تلفن هایی که از توی ماشین پسرها پرت می شد توی ماشین دخترها. همون صدای بلند خنده هاشون. منم با لبخند بی معنی ام فقط نگاشون می کردم. اما لذت بخش بود دیدن شون. حداقل دیدن آدم هایی که با خودشون مشکلی ندارند و از نظر روحی پایدار هستند قیافه و نحوه ی حرف زدن این استاد رو از نظرم تا حدی دور می کرد.
بعضی وقتا اساتید دانشکده برات استاد زندگی می شن و راهی جلوی پات باز می کنن که برای همیشه وامدارشون می شی. بعضی وقتا اساتید دانشکده نه تنها چیزی بهت اضافه نمی کنن بلکه خودشون مثل یک بچه دبستانی احتیاج به نگهداری و مراقبت دارند.
اینو نوشتم اینجا تا این روزها یادم بمونه و بدونم زندگی بعضی وقت ها چقدر سر ناسازگاری داره. اما باز هم با همه پوچی باید ازش لبریز باشیم.

ای صاحب فتوا ز تو پركارتريم
با اين‌همه مستی از تو هشيارتريم
تو خون كسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده كدام خونخوارتريم؟

خیام

Send   Print

ممنونم دوست خوبم. که آغوش گشودی و مرا به رویاهای تار و دست نیافتنی ام بردی. ممنونم که با آغوشت، روزه ی بی سحری ات را، با من باز کردی به ساعت سه ظهر. که خودت را و مرا به آسمان ها بردی و روی ابرها با هم دویدیم. ممنونم که زیر جار بلند ابر با موهای خیس ایستادیم تا باران دوستی صورتمان را بپوشاند. راستی با دهان باز بدنبال قطره ها دویدن چه لذتی داشت. ممنونم که ثانیه های بی نشان ات را با من نشان دار کردی. ممنونم که هر دقیقه که گذشت از هم آغوشی مان چون تیرهای برق کنار جاده _ با سرعت _ از بدرقه اش لذت بردیم . ممنونم که هستی تا بتوانم نامت را به خط نستعلیق در دفتر دلم ثبت کنم. راستی تا کنون چیدن سپیده دم شاملو را در آغوش هیچ یاری گوش نداده بودم. ممنونم که نشان دادی آغوش بی دریغ ات برایم آرزویی محال نیست.

Send   Print

من از نهایت درد حرف می زنم
از انتهای سکوت
من از سوی دلی سخن می گویم
که این بهت عمیق
در دیواره های کوچکش نمی گنجد
من از کودکی سخن می گویم
که آخرین فریاد های مادرش
زیر دیوار سنگین
هنوز در گوشش
می پیچد
آرام
آرام
...
...
من از انسان هایی سخن می گویم
که در این وسعت بی انتها
یتیم مانده اند
بی هیچ امیدی
بی هیچ آرزویی در دل
خودشان اما هنوز بی خبر
بی خبر از پدری که
زیر آوار غم
گم شد و به نهایت سفر کرد
کاش
کاش می توانستم
قلبم را
از سینه بدر آورم
هدیه دهم
به کودک خفته در بغض
کاش می توانستم
...
...

آمار کشته ها به 40 هزار تن نزدیک می شود

Send   Print

تقصیر خودمان نیست. قلب هایمان را هم مرزبندی کرده اند. مرزهای لعنتی، قلب های تپنده ی انسان ها را از هم جدا کرده اند. مسلمن برای من و تو فرق دارد که زلزله یا طوفان در ایران باشد یا جایی ناشناخته. دیگر دلمان برای مردم نیوارل ان نمی سوزد چون حتمن نمی شناسیم شان برای ما آنها با مردم بم فرق دارند. همانطور که گرفتاران طوفان کاترینا و زلزله ی پاکستان و هند برایمان با بمی ها فرق دارند. این مرزهاست همانطور که سیاست مداران را به جان هم انداخته، ما را هم از هم دور کرده است. این مرزهای فرضی در دورترین نقاط دنیا هم برایمان تعین کننده است. تعین کننده ی غمی که باید در دل داشته باشیم. این مرزهاست که مشخص می کند حالا باید دلمان بسوزد یا نه؟ حالا باید به قربانیان فکر کنیم یا نه؟ ضجه ی کودکی زیر آوار در گوشمان بپیچد یا نه؟ سیاه پوستان فقیر منطقه ی نیوارل ان فکرمان را مشغول کند یا نه؟ به ما چه مربوط که غرق شده اند به ما چه مربوط که بی خانمان شده اند در سرمای پاییزی، این شب های بلند
را در زیر کدام سرپناه می گذرانند.

اگر همین زلزله یا طوفان در کشور خودمان بود پیراهن می دردیم و گریه کنان به سوی کمپ های امداد می رفتیم گرچه می دانستیم نود درصد لباس هایی که برای زلزله زدگان می فرستیم به دستشان نمی رسد، اما همین حس نوع دوستی دلمان را آرام می کرد. حالا اما در کشوری دیگر در منطقه ای دیگر جایی که ما شاید حتا ندانیم کجاست مردم زیر آوار دارند آخرین نفس های تنگ و سردشان را می کشند، آنها نمی دانند که دیگر مردم دنیا خوشحال اند که چنین زلزله ای در محل سکونت آنها اتفاق نیافتاده است.
این مرزهای مجازی است که انسان ها را با هم غریبه کرده. این مرزهای سیاست مداران است که دل های ما را اینچنین سنگی کرده. این مرزهای لعنتی بین سرزمین هایی که خاکشان با هم هیچ فرقی ندارد است که گروهی از آنان را به جان دیگری می اندازد، تا به هوای دموکراسی بجنگند. دموکراسی با خون دیگران. شعار قشنگ رسانه های دنیای ماست.

مردم بم هنوز گرفتار داغ بزرگی هستند که بر دلشان ماند. ما چقدر آن روزها برایشان نوشتیم و چقدر برایشان دل سوزاندیم لابد چون داخل مرزهای مجازی ایران بودند. داخل مرزهای قلب مان. نه کمی آنطرف تر و نه این طرف تر. داخل مرزهای سرزمینی به نام ایران. فقط باید ما برای اینان دل بسوزانیم. کسانی که داخل مرزهای قلبمان باشند و فقط برای آنها کمک هایمان را بفرستیم.
نمی دانید و نمی دانیم همه ی ما قربانی هستیم. قربانی سیاست های کثیف سیاست مداران که نام انسان را به لجن کشیده اند. همه ی ما. هم آنطرف مرزی ها و هم مرزهای آنسوترشان. ما قربانی سیاست های هسته ای برای دست یابی به صلح!. پولی که در مراکز هسته ای مان خرج شد یک درصد اش برای داغ مردم بم خرج نشد. امریکایی ها، مردم نیوارل ان، قربانی سیاست های جنگ برای دموکراسی، پولی که برای گسیل کردن سربازان بی نام به کشورهای مختلف خرج شد برای سیاه پوستان طوفان زده نشد. مردم پاکستان و هند قربانی حکومت های دست نشانده ی بی لیاقت شان.

سکوت این روزهای بلاگستان برایم عجیب بود. شاید همه خوشحال بودند که داخل ایران زلزله ای نیامده و این بار قرعه به نام سرزمینی دیگر افتاده. هیچ کس چیزی ننوشت و یادی نکرد از جنازه های مانده زیر آوار. کسانی هم که یادی کردند نگران دوستی بودند که در حال سفر و گذر از پاکستان بوده. شاید به قول زویا پیرزاد عادت کرده ایم. به اینکه قلب هایمان هم مرز داشته باشند. مثل سرزمین های بی احساس. مثل کوه های جدا از هم. سنگی و سرد.

اخبار زلزله در پاکستان و هند

Send   Print

در یک عصر بهاری در شهر روساریوی آرژانتین در روز 14 ژوئن 1928 پسری به دنیا آمد که مادرش نام او را ارنستو گذاشت. او در رشته ی پزشکی تحصیل کرد. وی اولین بار در ژوئیه ی 1955 دستان فیدل کاسترو را در دستش فشرد و با او آشنا شد. کاسترو دستور داد نام او در لیست کسانی که به کوبا می فرستاد برای مبارزات چرکی، قرار گیرد. وی در ابتدا پزشک گروهی بود که همراه آنها بر علیه دیکتاتوری فولگنستو باتیستا مبارزه می کردند اما پس از یک سال فرمانده ی شورشیان شد. در سپتامبر 1958 او و دوست صمیمی اش کامیلیو سیین فوئگوس توانستند شورش بزرگ خود را به تمامی خاک کوبا بکشانند. و در دسامبر همان سال وی توانست در نبردی خونین بنام سانتاکلارا شورشیان را به پیروزی برساند. او در ابتدای سال 1959 جزو سران اصلی حکومت انقلابی کوبا بود. وی در نوامبر سال 59 رییس بانک مرکزی و در سال 61 وزیر صنایع دولت انقلابی بود. او نتوانست پست و مقام را تحمل کند و در آوریل 65 کوبا را به مقصد کنگو ترک کرد. او دوست داشت در مبارزات انقلابی سایر کشورها علیه دیکتاتوری حاکم بر آنان شرکت کند. او در دسامبر 65 مخفیانه به کوبا برگشت. وی در 8 اکتبر 67 در حالی که برای کمک به شورشیان بولیوی به آنجا سفر کرده بود توسط نیروهای ضد شورش زخمی شد و فردای آنروز به قتل رسید.
اما اولین بار یوزف اشکفورتسکی نویسنده ی چک در مقاله ای به عنوان افسانه ی چه به موضوعی رمز آلود پرداخت. وی گفت مسئله ی چه گوارا یک موضوع کاملن عشقی بوده است او دل در گروی دختری پرویی به نام آنگارینا سپرده بود و از همسر اصلی خود گریزان بوده. آن دو آنقدر در عشق خود زیاده روی کردند که خانواده ی آنگارینا برای وی پاپوشی سیاسی درست کردند و وی را به زندان یاگولا در جنوب پرو انداختند. وی در یکی از بندهای همین زندان کاسترو را ملاقات کرد. در زندان به دلیل اینکه غذای زندانیان نان و پنیر و هندوانه بوده اغلب زندانیان به بیماری ثقل سرد مبتلا می شدند. روزی که وی با کاسترو آشنا می شود به خاطر بیماری ثقل سرد کاسترو بوده و با علمی که چه گوارا از پزشکی داشته شروع به مداوای کاسترو مانند دیگر زندانیان می کند.
اشکفورتسکی در ادامه ی مقاله اش می گوید کاسترو چه را با وعده ی وزارت بهداشت به سوی خودش می کشاند و او را به شرکت در شورش ترغیب می کند. وزارتی که هیچگاه چه آن را نپذیرفت و حتی از دو سمت رییس بانک مرکزی و وزارت صنایع نیزاستعفا داد.
در تاریخ ثبت است در یکی از روزهای سال 91 شخصی بسیار شبیه چه در جنگل های منطقه ی میانمار دیده شده است. اینکه او آیا واقعن چه گوارای واقعی بوده در پرده ای از ابهام است. آنچه این ابهام را بیشتر می کند جلوگیری دولت کوبا از آزمایش بر روی DNA شخصی است که به گفته ی آنها در 8 اکتبر سال 67 توسط نیروهای ضد شورش بولیوی به قتل رسید.

پ.ن. لقب چه که در آرژانتین برای صدا زدن خودمانی افراد به کار می رود توسط کوبایی ها به او داده شد.

Send   Print

حق با شماست. باید زودتر درباره ی خودم می نوشتم. باید بدانید این نوشته ها را چه کسی می نویسد. این روزها، ای میل های زیادی دارم که از خود من می پرسند. و حالا جواب شما.
من پسری 25 ساله هستم. ساکن ایران. درسم دارد تمام می شود و وکیل گرفته ام که بتوانم در خارج از کشور ادامه اش بدهم. خواهری دارم ساکن غربت. برادری کوچکتر از خودم که او هم دانشجو است. قبلن هم گفتم که باعث و بانی این فضا صنم بود که من را به آرش معرفی کرد و آرش در عرض 5 ماه طراحی اینجا را با حوصله و وسواس انجام داد. و این شد که سرزمین رویایی به دنیا آمد.
کلن انسان حساسی هستم و خودم این را می دانم. در نوشته هایم قلمم را به دست حس ام می دهم تا آن را راه ببرد. 9 ساله بودم که پدرم برایم پیانویی خرید و تا 15 سالگی آن را داشتم تا اینکه به خاطر فشار مالی مجبور شدیم بفروشیم اش. هنوز هم گوش دادن موزیک بهترین سرگرمی من است. هفت سال از دوم دبیرستان تا سال های ابتدای دانشگاه، خاطراتم را در دفترهای سررسید می نوشتم. دوران دبیرستان زنگ های انشا برایم بهترین ساعت هفته بود. همیشه وقتی معلم اعصابش خرد بود می گفت من بروم انشایم را بخوانم و جوری آنها را با خودم به سفری غریب می بردم که همیشه به من می گفت تو روزی روزنامه نگار می شوی. که نشدم. هنوز دفتر های انشایم را دارم.
مواقع بیکاری به شنا کردن می گذرد و یا تابستان ها که تنیس یاد گرفته بودم با برادرم تنیس بازی می کردم. بیشتر وقتم در روز به موزیک گوش کردن می گذرد و نوشتن. همیشه باید در حال نوشتن موزیکی که دوستش دارم را گوش کنم و بدون آن واقعن نمی توانم بنویسم. گاهی اوقات هم دوستانم فیلم خوبی بهم بدهند نگاه می کنم. سینما را دوست دارم و معتاد مجله ی فیلم هوشنگ گلمکانی هستم.
راستش از پاییز و زمستان چندان خوشم نمی یاد چون هوای سرد را و این روزهای کوتاه را دوست ندارم. همیشه عاشق بهار و تابستان بوده ام و عصر های تابستان که تا ساعت 8 شب خورشید بر بام ها پهن است.
در نوشتن نثر استادانی دارم که سعی کردم همیشه نوشته هایم به سبک آنها نزدیک باشد. برای نوشتن هر پست برای خودم هدفی دارم. بعضی وقت ها برای احساس راحتی بین خودم و خواننده دوست دارم شکسته بنویسم و بعضی اوقات سوم شخص و گاهی خودم راوی باشم. دلم می خواهد همه ی سبک ها را تجربه کنم. مسلمن شبی که دارم بوف کور می خوانم دلم هوس فضای سورئال هدایت را می کند و در دفترم چند خطی می نویسم به هوای آن فضا.
دوستان خوبی دارم که خیلی چیزها ازشان یادگرفتم گرچه برایم جنسیت انسان ها هیچ گاه مهم نبوده اما صمیمی ترین دوستانم دختر اند. پس از سال ها پولی را که ذخیره کرده ام دارد به اندازه ی یک پیانو می شود و احتمالن تا کمتر از یک ماه دیگر دوباره به معشوق دیرینه ام خواهم رسید. آرزوی روزی را دارم که قطعه هایی که خودم اجرا کرده ام را برایتان اینجا بگذارم. البته دوربینی هم خواهم خرید چون عکاسی را دوست دارم و دیگر مجبور نخواهم شد عکس هایم را با دوربین موبایلم بگیرم.
به لاگیدن ژورنالیستی اعتقاد دارم. به گمانم باید یک بلاگر درباره ی موضوع روز بنویسد و امروزی باشد مطالبش. نه اینکه اگر دنیا را خبری منفجر کرده او همان چیزی را در بلاگش بنویسد که هوایش را در سر دارد. برای همین موضوع های در حال بحث در بلاگستان برایم مهم است. مطالب بلاگ ها را دنبال می کنم و هر زمان لازم باشد نظرم را درباره ی موضوعی خواهم نوشت. زیادتر از چیزی شد که فکر می کردم در هر صورت امیدوارم سوال ها را جواب داده باشم.
در پایان با شعری از خیام که این روزها بر زبانم جاری است تمام می کنم:

خيام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماه رخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نيستی است
انگار که نيستی چو هستی خوش باش

Send   Print

کنارش نشستم. نمی دانستم چطور حرف را آغاز کنم. تا اینکه خودش بقچه ی دل را باز کرد. هفت سال پیش شوهرش به زندان افتاده و حبس ابد جزای قاچاق هروئین است برایش. او هفت سال است با دو بچه اش تنها می زید و به قول خودش آنها را با دندان به این طرف آن طرف می کشد. او هفت سال است شب ها با خودش حرف میزند و در خیالش خوشبختی برایش پرنده است که هیچ گاه سر نشستن بر بامش را ندارد.
خیاطی می کند. صبح تا شب و پیراهن های رنگین می دوزد برای مردم. اما بخت خودش به گفته ی خودش یک رنگ است. سیاه. خرج بچه ها را با همین کوک هایی که به پیراهن ها و دامن های مردم می زند کوتاه کوتاه، می دهد و نگذاشته چشمشان رنگ حسرت را ببیند.
از شبی گفت که شوهرش مرخصی گرفته بود و به خانه برگشت. از شبی گفت که شوهرش هوس راندان اسب شهوت می کند بر دشت های بی گناه بستر خاموش او. از اینکه پس از ساعتی او خسته شده و پشتش را به شوهرش کرده و با ضربه ی مرد به گونه اش از خواب پریده. از دردی گفت که تا اعماق وجودش تیر کشده و ناله ای که از درد سر داده. شوهر داد می زد و به او می گفت از خانه برود بیرون. می گفت دست های شوهرش خیلی سنگین بوده و با هر ضربه ای او را گمان آن بوده که این آخرین ناله اش است اما پشت سر هم تا پاسی از شب او قربانی بازی احمقانه ی شوهرش بوده. از فریاد هایش گفت که در برابر ضربه های شوهر هر دم کمتر و کمتر می شده.
او می گفت آرزویم اینست که او هیچ وقت آزاد نشود. می گفت: اول اعدامی بود اما عفو خورد و تبدیل به حبس ابد بدون تخفیف شد. او می گفت: شوهرش گفته اگر تقاضای طلاق کنی روزی از زندان بدر می آیم و خواهم کشت تو را و هم بچه ها را. می گفت: شوخی ندارد او یک جانی است .
گفتم اش تقاضای طلاق کن گفت : می ترسم بچه هایم را ازم بگیرند. گفتم: نه او صلاحیت ندارد و مطمئن باش تو را به عنوان ولی صالح معرفی خواهند کرد گرچه سالی طول خواهد کشید.
گفتم اش چند سال داری؟ که کاش نمی پرسیدم. گفت: سی سال. چهره اش نزدیک پنجاه نشان می داد. دیگر حرفی نمی زد. آرام وساکت به دور خیره شده بود. بلند شد تا برود. دستم را روی شانه اش گذاشتم. شاید فکر می کردم خواهرم است یا خویشاوندی که تاکنون ندیده بودمش. گفتم: طلاقت را بگیر این حق توست. یک زندگی جدید را با یک مرد دیگر شروع کن. نگاهی ناامید به چشمانم کرد. بغض کرد و رفت.

پ.ن. چند شبی است بدون صدای کاشفان فروتن شوکران شاملو خوابم نمی برد. فکر می کنم و هر شعر را قبل از شاملو می خوانم در دل و با صدای او مرور می کنم

Send   Print

سنگ های آسیاب ساییده می شنوند
اما
از بین نمی روند

چه زود فراموشش کردید؟
چه زود حتی برایش مرثیه ای نیز نمی خوانید؟

Send   Print

قبل از اینکه برای یک معضل اجتماعی فرهنگی قلم بر صفحه ی سفید بکشیم، بهتر آن است که جامعه ی خود را بشناسیم و پس از آن نظر دهیم که با معیارهای این جامعه می خواهیم پیش برویم یا نه ؟
مذهب هنوز در ایران حرف اول را برای مردمانش می زند، این روزها همان مردانی که تا دیروز عرق سگی میل می نمودند، با دهان های بد بویشان روزه های خود را چنان سخت می گیرند که از آنها مسلمان تر پیدا نمی شود. اینان همان آنند که همه روز سال دنبال سکس هستند حتی اگر نتوانند، با چشم هایشان هیکل دختران را برانداز می کنند اما تا وقت ازدواج می رسد دنبال باکره ترین دختر شهر می روند که آفتاب ندیده باشد.
مشکل ما تناقض بین فرهنگ جامعه است با فرهنگی که آرزو داریم داشته باشیم. من شخصن به بکارت دختر اعتقادی ندارم چون خودم بکارت ندارم. این حرف مهمی است که باید یک پسر اعتراف کند در وقت ازدواج هم تنها چیزی که مرا خواهد خنداند بحث بکارت است. چند وقت پیش داشتم به دختری فکر می کردم که از شوهر سابقش طلاق گرفته است پس از شش ماه زندگی. اما برای من دختر ایده الی می نمود اما این فکر من برای بعضی از دوستان روشنفکرم حتی سخت می آمد و از همه سخت تر برای مادرم بود که گفت نه!. باید قبول کنیم هنوز برای نسل گذشته مثل هزاران موضوع خرافی دیگر بکارت بحث مهمی است.
حالا تصمیم اصلی در این جمله ایست که خواهم نوشت:
یا یک پسر یا دختر باید تصمیم بگیرد با نرم جامعه حرکت کند یا جلوتر از آن. اگر با نرم جامعه حرکت کرد نباید تظاهر به روشنفکری کند که برای من مهم نیست چون معلوم است همو شب اول ازدواجش سر همین موضوع با همسرش دعوا راه خواهد انداخت.
اگر می خواهد جلوتر باشد از جامعه و فرهنگ خرافی اش، در وقت ازدواج هم باید به سوی کسی رود که او هم نظر او باشد همراه او باشد. اگر سکس داشته قبل از ازدواج و واقعن می خواهد جلوتر از جامعه برود باید سراغ کسی رود که او هم سکس قبل از ازدواج را هم تجربه کرده باشد. دیگر اینجا مدام پرسیدن از دوست پسرهای قبلی همسر کمی احمقانه می نماید و برعکس.
اگر شما مانند من سکس را حق بدن خود می دانید و بر حق فیزیولوژیک بدن خود مثل خوردن و آشامیدن اصرار دارید دیگر کلمات خنده داری مثل بکارت و پرده را از ذهن خود پاک کنید فرض کنید چنین چیزی دیگر وجود ندارد. سعی کنید در زندگی لذت ببرید و از اینکه همسرتان هم قبل از ازدواج با شما از سکس در آغوشی دیگر لذت برده خوشحال باشید.
اگر رگ گردنتان می زند بالا و هنوز در حال و هوای پنجاه سال پیش هستید تقصیر شما نیست، این فرهنگ خانواده ی شماست که رسوم گذشته را مثل یک قبیله می خواهد نسل به نسل حفظ کند و شما قربانی این فاجعه خواهید بود. در این صورت خود شما غلط می کنید از سکس قبل از ازدواج حرفی بزنید. لطفن با زندگی روراست باشد اگر در پی فرهنگ خرافی هستید لطفن پایتان را این طرف خط نگذارید که هوای ما را آلوده می کنید.
در این بین تنها یک گروه مشکل برایشان بوجود می آید که متاسفانه جزو دختران هستند. همان ها که دوست دارند مانند ما باشند و حق بدنشان را به رسمیت می شناسند اما وقتی پای ازدواج به میان می آید می بینند باید در این جامعه زندگی کنند و چاره ای نیست که خود را هم رنگ افراد قبیله کنند پس پیش کسی باید بروند که پاکدامنی شان را ترمیم کند. کاش تا چند سال دیگر این گروه هم قدرتی پیدا کنند، اعتماد به نفسی که پای حرفشان بیاستند.
ناگفته نماند عده ای هم هستند در این بحث که هوار می زنند و می گویند بکارت چیست این حرف ها کدام است؟ ما روشنفکریم. ( عده ی زیادی از کسانی که برای کیوان کامنت گذاشته اند ) اما تا وقت ازدواجشان می رسد بکارت طرف در درجه اول اهمیت برایشان قرار می گیرد. افراد دورو که همه جا پیدا می شوند.

هر زمانی حس کردی برای سکس آمادگی داری
یه آدم حسابی تو تخت خواب هم آدم حسابیه
آقایون یاد بگیرن که زن رو بخاطر انسان بودنش بخوان نه بخاطر جسمش
ایران جاییه که مادر پسر،دخترو به زور می بره پزشکی قانونی برای معاینه
به زن، آزادی‌هاش، حريم شخصی، طرز تفكر و آمال و آرزوهاش احترام ميذارم

Send   Print

به چهار راه همیشگی رسیدم. چند وقتی بود دیگر ظهرها سر چهار راه برای ماشین ها اسپند نمی گرداند. اما امشب بود. با اینکه آن طرف چهارراه داشت دود اسپندش را داخل ماشین ها فوت می کرد بلند صدایش زدم. منو که دید مشتری هایش را فراموش کرد و دوید به طرفم. خوشحال بودم که دوباره می بینمش. گفتم: چرا ظهرها نیستی؟ گفت: از وقتی بابامون فوت شده باید خونه باشم پیش ننه مون. گفتم: مدرسه می ری؟ گفت: آره. خواهرهام را هم فرستادم مدرسه. گفتم: همین جا باش برات یک سری لباس جدا کردم بیارم برات.
به خانه برگشتم و لباس ها را برداشتم. بابا می گفت: کاش به مامان نشون می دادی شاید دوباره بدردت بخوره بعضی هاش. گفتم: نه بدرد کسی دیگه بیشتر از من می خوره.
وقتی برگشتم چهارراه داشت گریه می کرد. بدون اینکه بپرسم گفت اون دوتا بچه ی دیگه دستشون رو کردن تو جیبم می خواستن پولامو بردارن. هق هق می زد و اشک های چشماش صورت سیاهش از دود ماشین ها را می شست و پاک می کرد. گفتم: پس لباس ها رو می یارم کنار دوچرخه ات تا این پسرها ازت نگیرن.
کنارش ایستادم تا گذاشت روی زین دوچرخه اش. برایش دست تکون دادم و راه افتادم. اما همه ی فکرم پیش اون دو تا پسر دیگه بود. کاش آنقدر لباس داشتم تا بین سه تاشون تقسیم می کردم. کاش ...

پ.ن. جواب نیک آهنگ را به سرزمین رویایی حتمن بخوانید

Send   Print

حدود یک ماه از آغاز سرزمین رویایی می گذرد. من راضی ام. هم از نحوه ی بودنم و هم از ویزیتور ها در مدتی کمتر از یک ماه. احساس نمی کنم که در مقابل آینه برای خودم حرف میزنم. امروز هم آرش عزیز گرافیست سرزمین رویایی رنگ فونت را کمی پررنگ تر کرد تا کسانی که می گفتند برایشان مشکل است راحت تر شده باشند. بجاست همین جا از آرش عزیز که برای من نمونه ی یک گرافیست حرفه ای با کارهایی در سطح جهانی است تشکر کنم. بی شک اگر او نبود من در فضایی به این زیبایی از نوشتن لذت نمی بردم.
توصیه ام به همه ی بلاگر ها اینست که به طراحی فضایی که در آن می نویسند توجه کنند و با توجه به محتویات صفحه ی شخصی شان بهترین و شیک ترین گرافیک را برایش انتخاب کنند. این روزها بلاگستان ایرانی نیاز به ارتقا بیشتر در همه ی زمینه ها، چه حرفه ای لاگیدن، چه فضایی حرفه ای دارد.

Send   Print

نگاه ها ،
صداها ،
عکس هاست
که عمری
ذهن را سرگرم می کند
به یاد
تنها چند ثانیه ای
که حالا
سال ها از آن می گذرد
...
...

Send   Print

نیک آهنگ عزیز:
آنچه که تو نوشتی و گفتی در مورد کار زنان و رابطه اش با جنبه های سکسی و غیر کاری فکر نکنم فقط در ایران باشد. البته می دانیم که در ایران شدید تر است. و باز در ایران فقط در تحریریه ها نیست بلکه در هر شغلی که یک دختر بخواهد استخدام شود ملاک های جنسی جزو شروط است.
مردان در جوامع مرد سالار مثل ایران با فمینیزم مشکل ندارند بلکه بی سر و صدا از قوانین ضد زن به بهترین نحو سواستفاده می کنند. هر جا صحبت از فمینیزم شود سری تکان می دهند اما می دانند پشت پرده همه ی قوانین جزایی به نفع شان است.
در بلاگستان کسی از تشریح روابط در تحریریه ها ناراحت نشد. تو با نوشتن آن خاطرات نخواستی دلیل اصلی این ماجرا را پیدا کنی و زود هم به حاشیه و جنگ هسته ای زدی. حرفی کاملن بی ربط و غیر مرتبط. ما خوشحال شدیم کسی پیدا شد تا از روابط درون اداره ها و سازمان ها در ایران پرده بردارد اما تو با نوشتن جنگ هسته ای همه ی امید ها را ناامید کردی.
گفتن این واژه که زن ذلیل هستی چیزی به تو اضافه نمی کند بلکه کم می کند. ذلیل بودن خوب نیست برابر بودن و حقیقت را گفتن آرمان مثبتی است. خیلی از مردان ایرانی که این روزها با منشی شرکت یا هر کسی دیگری غیر از همسرشان ارتباط دارند در خانه ذلیل ترین ها هستند که دل اهل فامیل برایشان غش می رود.
نمی دانم چرا وقتی کسی جوابت را می دهد دقیق و واضح برای اینکه دامنت را کنار بکشی می گویی طرف عصبانی است چه عصبانیتی؟ کسی که در جواب منطقی کم می آورد و به هسته جاتش حواله می دهد عصبانی است یا سیما ؟
نیکان جان تو گفته ای : من اصلا ادعا نمی کنم که از فمینیسم چیزی می دانم، و در ضمن فکر هم می کنم مدعیان فمینیسم هم چیزی بارشان نیست . من تعجب می کنم از این جمله. چرا کسی که مثلن از سینما سر در نمی آورد همه ی کارگردانان را هم به بی دانشی محکوم می کند.
نیکان جان تو گفته ای : من دررفتار فمینیست ها بیشتر دافعه می بینم تا جاذبه، و شاید گرایش های خاصی که من غیر اخلاقی شان می دانم ناشی از ذات عدم تمایل به مرد و حتی تنفر در آنها باشد. این شاید در گرایش های جنسی آنها هم نقشی مهم بازی کند
می نمی دانم آیا خانم کار مرد ستیز است؟ آیا فمینیزم مرد ستیز است؟ فکر نمی کنم فمینیزم آن باشد که تو در فکر داری. گرایشات جنسی؟ آیا فمینیست ها لزبین هستند؟ که نیستند. آیا لزبین بودن فاکتور منفی برای یک زن است؟ که نیست. این هم یک گرایش طبیعی جنسی است مثل تو که اینقدر از هسته ات خوشت می آید برای بعضی ها هسته ی مردان مرکز توجهشان نیست. آیا لزبین ها از مرد متنفر اند؟ که نه نیستند.
سیما راست می گوید: وظیفه زنهای فمینیست نیست که تو را آگاه کنند، این وظیفه خود توست که دو تا کتاب بخوانی و خودت را آگاه کنی. اگر فمینیسم برایت "دافعه" دارد، شاید دلیلش این اشت که در موردش نمی دانی. اگر مثل یک ویزیتور عادی مطالبت را بخوانی و درباره ی آنها نظر بدهی می بینی که چون چیز زیادی در مورد این مسئله نمی دانستی اشتباه رفتی. و این خود تو هستی که باید دنبالش را می گرفتی و با انشای خوب زمینه اش را باز می کردی تا چیز یاد بگیری نه با جنگ هسته ای. کاش به جای صحبت از هسته می نوشتی برای دوستان خبرنگارت در تهران تا راه حلی برای حل این مشکل پیدا کنیم. کاش به جای خارج شدن از بحث با نوشتن راه حلی _هر چه که به ذهنت می رسید_ نشان می دادی که از سر دلسوزی برای همکارانت این بحث را شروع کردی.
نیکان جان گفته ای : فمینیست ها در مورد حرف‌هایشان کلی مطالعه دارند و مطالبه. ممکن است من از فمینیسم بدم نیاید، ولی با بعضی فمینیست‌ها مشکل داشته باشم که آن هم به خاطر رویه‌های افراطی‌شان است. می دانی چرا فمینیزم در کشور های مرد سالار افراطی است؟ چون خیلی حقوق از دست رفته دارند که باید بازپس گیرنشان. فقط برای جبران سنگینی وزنه ی بی عدالتی اجتماعی. اگر نمی دانی کدام بی عدالتی برایت بگویم ماده 435 قانون مجازات اسلامی : قطع بيضه‌ی چپ دو ثلث ديه و قطع بيضه‌ی راست ثلث ديه دارد. این در حالی است که: ماده 300 قانون مجازات اسلامی : ديه‌ی قتل زن مسلمان خواه عمدی، خواه غير عمدی نصف ديه‌ی مرد مسلمان است. بی عدالتی از این بالاتر؟
حق با نازلی است : یک جا می گویی زنان خبرنگار برای کار در روزنامه حاضر به استفاده ار حربه های جنسی می شوند و دلی برایشان میسوزانی که چرا؟ جای دیگر می گویی آخر این دختران با این کارشان فضای حرفه ای روزنامه نگاری را آلوده می کنند ما نفهمیدیم تو دنبال چه مظلومی می گردی تا حقش را ثابت کنی؟ دنبال گرفتن حق هکارانت هستی یا دنبال اینکه آنها بی خود درجات اعطا شده در روزنامه ها را بدست می آورند و اگر کسی به پستی رسید و دبیر سرویس شد بدانید که از چه روشی استفاده کرده. این همان است که از جملات تو استنباط می شود. جملاتی متناقض.

البته تو هم نمی گویی که این دختران بخت برگشته توسط چه کسانی گول می خورند و جایگاه بهتری کسب می کنند؟ آن قسمت مردانه اش را که مردان هوس باز هستند سانسور می کنی و این یعنی تحریف یک واقعیت. تو باید می گفتی که امثال دوستان من هستند در روزنامه ها که این دختران را برای سرکوب عقده های جنسی شان پست می دهند و همین مردان هستند که فمینیزم را رادیکال تر می کنند چون هر چه وزنه از این سو سنگین تر شود زنان بیشتری برای گرفتن حق از دست رفته شان توسط جامعه ی مرد سالار متحد می شوند. و این برخورد های رادیکال است مشکل ما. چه در زنان چه مردان. باید یاد بگیریم متوارن باشیم نه به یک سو افتاده. و باید بدانیم که هر چه جامعه بیشتر مرد سالار باشد بازتاب اش در حرکت های فمینیستی رادیکال تر خواهد بود. این یک حقیقت است.
آنچه که باعث اینهمه مسایل در کشور ما می شود عقده های فرو خورده ای است که مردان این دیار و زنانش دارند. همان که گلناز نوشته. همان دیوارها. دیوارهای مدرسه که دختران و پسران را جدا کرد. و زمانی که در تحریریه یا اداره آنان را به حال خودشان رها کرد با اینکه می دانند زن و بچه دارند اما به قول تو هسته شان را چه کنند؟ حالا وقت اش است که عقده شان را خالی کنند و برای دادن پست دبیر سرویس به فلان خانم شرط هایی را که می دانی بگذارند. و یا شاید در مقابل آنها جوک های جنسی تعریف کنند. همان که معصومه نادری می گوید.
این ها را کسی برای تو نوشت که فمینیست نیست. روزنامه نگار هم نیست. هیچ ایسمی هم به عنوان صفت ندارد اما می داند مشکل این جامعه از کجاها ناشی می شود. من همیشه دنبال همان نقطه ی روشن حقیقت بوده ام چه آن را پیش تو بیابم چه نزد فمینیست ها چه یک مرد متعصب مذهبی. بدون هیچ غرض ورزی نقد کردم و هدفم فقط روشن شدن دیدگاه اشتباه تو بود و توضیح اینکه فینیزم واقعی چیست. گرچه در اروپا و امریکای پست مدرن زنان برای گرفتن حق شان مثل ایرانی ها برای برابر دانستن جانشان با یک مرد تلاش نمی کنند. در هر جامعه ای این شرایط است که نحوه ی مبارزه را تعیین می کند. و چون در ایران قوانین به طرز وحشیانه ای مردسالارانه است پس فمینیزم هم رادیکال است. گرچه زنان ایرانی باید برای برابر شدن ارزش جانشان با بیضه ی یک مرد تلاش کنند این هدف برای یک زن فمینیست اروپایی خنده دار است او برای خودش آرمان های دیگری دارد.
فرض کن اگر همه چیز معکوس بود و ارزش جان یک مرد در ایران کمتر از ارزش پستان چپ یک زن می بود آنگاه تو باز هم همین حرف ها را می زدی؟ یا تمام هدف ات و آرمان هایت در رسیدن به یک ارزش برابر حداقل، برای زندگی بود؟ این را هم اضافه کنم دینی که چنین قوانین خرافی وعقب افتاده ای داشته باشد از نظر من دین کاملی نیست! و در اصل هویت اش باید شک کرد.
باید برای نسل های بعدی روزی را آرزو کنیم که هر انسان با انسان دیگر برابر باشد چون هیچ مزیتی خاصی وجود ندارد که هر یک ازآنان را بر دیگری برتری دهد. دوران ما که گذشت ما بنویسیم برای آیندگان، شاید آنها طعم شیرین اش را بچشند. حتی اگر روزی که نباشیم برایمان لذت بخش خواهد بود.

حريم شخصی و غير شخصی
نقدی کوچکتر بر مشکلی بزرگ
داش نیکان، مرد لوتی!
عمو مردكان و ترس از زنان
مستراحی به وسعت یک سرزمین
باز هم سلام
فمينيسم و آبروی زنانه

Send   Print

دختر: یه مینت اینو گوش کنش می یاد صداش؟
من : نه، چیزی نمی فهمم
دختر: صدای رین هستش. بیرون رینی یه. خیلی زیاد. خیابونمون شده مثل پول
من: چه جالب اما اینجا خبری نیست هوا سرد شده مواظب باش سرما نخوری
دختر: من هر روز نمی خوام زیاد کلوس بپوشم اما مامی می گه باید، چون خیلی سرده
من: هرچی مامی می گه گوش کن
دختر: می دونستی من دکتر شدم چون وسایل های دکتری خریدم مثل میس جیمز
من: آفرین، پس چرا وقتی ایران بودی نگفتی بهم
دختر: اون وقتا هم بودم اما به کسی نمی گفتم می شنوی صدای وسایلمو؟
من: دیگه چه کارایی می کنی ؟
دختر: دیروز تو مسابقه ی اسکول فوتبال بود من گل زدم
من: چند تا گل زدی؟
دختر: الکی بگم یا راستکی شو؟
من: راستکی شو بگو
دختر: یه دونه، شبا با بابا فوتبال بازی می کنیم تو اتاق اسباب بازی
من: اونجا هم گل می زنی؟
دختر: اوهوم. بازی من خیلی خوب هستش اما همیشه بابا و پسر برنده هستن
من: تو و پسر باید توی یک تیم باشین تا بابا رو ببرین
دختر: بیا با پسر صحبت کن داره گوشی رو می کشه
پسر: سلام، می دونی من چی خریدم؟
من: سلام، نه چی خریدی ؟
پسر: یه ماشین کنترلی بزرگ، همونی که بابا قول داده بود
من: کی میای باز ایران، نمی خوای با رختخواب ها خونه درست کنیم بریم توش؟
پسر: چرا. الان ما می ریم اسکول نمی تونیم
من: کلاس چندمی اگه راست می گی؟
پسر: کلاس اول، دوم، هشتم !
من: خوش به حالت. درساتو زود بخون باز بیایی با هم بازی کنیم
پسر: من هر شب هوم ورک هامو زود می کنم
من: آفرین
پسر: ببین این صدای ماشینمه داره راه می ره
من: اومدی با خودت بیارش با هم بازی کنیم
پسر: دوباره با من خونه بازی و ماشین بازی و اسپایدر من بازی می کنی؟
من: آره، حتمن

اشک هام که ریخت تلفن تموم شد.

پ.ن. دختر و پسر، خواهر زاده های من

Send   Print

کنارت دراز کشیده ام. صدای Secret Garden را زیاد می کنم Nocturne را می خواند. هنوز نفس نفس می زنی. چشمانت را بسته ای، چهره ات اما آرام است و زیباتر می نمایی. چند ثانیه ای نیست از اوج لذت خود را رها کرده ایم و در رخوت خواب آلودش غوطه وریم. دستم را زیر سرم می گذارم و به سویت غلطت می زنم. به بدن ات نگاه می کنم و تن خودم. لبخندی که بر لب داری با من سخن می گوید. من و تو اندیشه ی خوفناک بکارت تاریخی را که در گوشت و پوست این مردم تنیده شده ، شرمسار ثانیه های لذت بخش مان کرده ایم. دست بر سینه های سفید ات می کشم. دوباره زیر گلویت را می بوسم و در آغوش رخوتناک ات رها می شوم. می دانیم گناه کردیم، به قول فروغ گناهی پر از لذت. می دانیم از این بستر که برخیزیم همه چیز را فراموش خواهیم کرد. چیزی برایمان نخواهد ماند جز خاطره ی ساعتی پر از لذت و تمنا.