Send   Print

یک سال هست دارم می دوم برای این نمره. نمی دونم تا حالا گیر کسی افتاده اید که مریض روانی باشه اما صاف صاف تو خیابون راه بره و شاید استاد دانشگاه شما هم باشه. همون مریض هایی که صد در صد باید بستری باشن اما چون کسی جرات نمی کنه به روشون بیاره حالا دیگه آزادن تو جامعه و هرکاری بخوان می کنن. خدا نکنه که استاد دانشگاه باشن. با دانشجو مثل گوسفند رفتار می کنن انگار طلبی ازت دارند یا در حالیکه داری با من من کردن حرف ات رو می زنی و عرق کردی که مبادا کلمه ای رو اشتباه بگی یکدفعه آنچنان جوابت رو می ده که تا وقتی صداش توی سرت می پیچه خودتو لعنت می کنی که رفتی و باهش حرف زدی.
حالا اگر کار کسی مثل من برای نیم نمره که به عمد بهم کم داد تا واحدش رو بیافتم با این آدم های مریض بیفته دیگه باید مثل من با یک زخم کهنه و دردناک بسازه. زخمی که هر روزی که اونو می بینین دردش عود می کنه و با هر سلامی و بی اعتنایی اش قلبتون رو می سوزونه. برام عجیبه چطور خدا این همه بدی رو در دل این کاشته. یک زن میانسال که با نگاهی که بهت می کنه کافیه تمام حرف هایی که شب قبل براش آماده کرده بودی بگی رو یادت بره. نمی دونم چه لذتی از این همه آزار و اذیت دانشجوها می بره؟ با خودم فکر می کنم این تو خونه با بچه هاش هم همینطوره؟ آیا همه ی استادای دانشگاه توی دنیا همین هیبت رو دارن؟ همه ی دانشجوهای دنیا با همچنین عفریته هایی سر و کار دارند و یا فقط ما هستیم که باید بسوزیم و بسازیم.
قسمت ناامید کننده هم اینجاست که باز با اینکه واحدش رو دوباره برداشتم دوباره خودش باید نمره ی پاس منو بهم بده چون مدیر گروهه.به هیچ طریقی نمیشه از دستش فرار کرد. امروز داشتم فکر می کردم همونجور که نیکان می گفت: توی روزنامه ها چه روابطی بین روزنامه نگاران دختر و مردانی که پست بالاتری دارند وجود داره و برای پیشرفت، بعضی ها مجبور به چه کارهایی می شوند اگر این زن میانسال فربه ی کینه ای یک مرد بود و منم یک دختر حتمن به هر چیزی که می گفت گوش می دادم چون فقط قصدم خلاص شدن از دستش بود و پاس کردن واحد لعنتی اش که برام مثل یک کوه می مونه. یاد ماجرایی افتادم که یکی از دخترای کلاس برام تعریف کرد که یکی از استاد های مرد بهش چه پیشنهادی داده !. حالا که نه من دخترم و نه اون یک مرد نتیجه همین میشه که تا حالا برام اتفاق افتاده. یک زخم کهنه ی روحی که فکر کردن بهش ذهنم رو فلج می کنه.
پارسال وقتی که با اینکه پاس شده بودم با نمره ی خوب، منو انداخت خیلی شب ها بود که خوابشو می دیدم تا اینکه دوباره با گذشت یک سال باز همونه که باید نمره ی منو بده و باز همون احساس پارسال رو دارم. ظهر که باهش تلفن صحبت کردم آنچنان بد حرف زد که خودمو لعنت کردم بهش دوباره زنگ بزنم. توی ماشین بودم و تقریبن شوکه شدم. گفتم شاید منو اشتباه گرفته. شاید الان با کسی دعوا کرده و من دقیقن وسط دعواشون زنگ زدم.
بعضی وقتا از ته دلم براش آرزوی بدی می کنم. می دونم درست نیست اما منم آدمم و احساس دارم. دیگه تسلیم ام. اگر این دفعه پاس نشه تا زمانی که دوباره بر ندارم واحدش رو و پاسش نکنم دیگه بهم واحد دیگه ای نمی دن. تقریبن همه ی واحد های دیگه بستگی به این استاد گرانمایه داره. حالا دیگه همه فهمیدن این با من لجه. حتی مسوولین دانشکده هم اینو می دونن. امروز ظهر درست مثل پارسال خواب های بد دیدم. عصر اینقدر استرس تصمیمی که او می خواد برای من بگیره رو داشتم که احساس می کردم دلم داره تموم می شه.
رفتم بیرون تو همون خیابون هایی که جوونایی مثل من دور می زنن و دخترها و پسرها با ماشین هاشون ویراژ می دن. حتمن اونا الان مشکلاتی مثل من ندارند. اما از توی ماشین هم نگاه کردن بهشون برام یادآور شور زندگی بود. همون شماره تلفن هایی که از توی ماشین پسرها پرت می شد توی ماشین دخترها. همون صدای بلند خنده هاشون. منم با لبخند بی معنی ام فقط نگاشون می کردم. اما لذت بخش بود دیدن شون. حداقل دیدن آدم هایی که با خودشون مشکلی ندارند و از نظر روحی پایدار هستند قیافه و نحوه ی حرف زدن این استاد رو از نظرم تا حدی دور می کرد.
بعضی وقتا اساتید دانشکده برات استاد زندگی می شن و راهی جلوی پات باز می کنن که برای همیشه وامدارشون می شی. بعضی وقتا اساتید دانشکده نه تنها چیزی بهت اضافه نمی کنن بلکه خودشون مثل یک بچه دبستانی احتیاج به نگهداری و مراقبت دارند.
اینو نوشتم اینجا تا این روزها یادم بمونه و بدونم زندگی بعضی وقت ها چقدر سر ناسازگاری داره. اما باز هم با همه پوچی باید ازش لبریز باشیم.

ای صاحب فتوا ز تو پركارتريم
با اين‌همه مستی از تو هشيارتريم
تو خون كسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده كدام خونخوارتريم؟

خیام