October 31, 2005
وطن، وطن که می گن اینه !

دو ضربه به صورتم زد بدون هیچ حرفی. می خواست در ماشین را باز کند و من را بیرون بکشد. وسط اتوبان. از پنجره ی ماشین یقه ام را گرفته بود و پشت سر هم فحش می داد. می گفت چرا به آن خانم آنطور نگاه کردی؟ فرصت نشد بگویم چون ناگهان پرید جلوی ماشین و من قصدی نداشتم. تنها چیزی که فرصت شد در لابلای ضرباتش به سر و صورتم بگویم این بود که چرا می زنی و چرا صحبت نمی کنی؟ دو نفر بودند و هر کدامشان سه برابر من. نمونه ی مرد! با غیرت! ایرانی. نمونه ی همان مردانی که خودشان با کثافت کاری هایشان حق شان را از سکس می گیرند و ناگهان اما با نگاه بیجای غریبه ای به خواهرشان فرصتی برای عرض اندام بدن سازی شده شان می یابند. برای نشان دادن غیرت مردانه شان. بعد که خسته شدند لابد از نوازش صورت من پی کار خود رفتند. سرم را آرام گذاشتم روی فرمان ماشین و داشتم از ظلمی که بهم کرده بودند می ترکیدم که با صدای بوق های ماشین های عقبی یادم آمد آنها وسط اتوبان پیچیدند جلوی من و من الان وسط اتوبان ایستاده ام.
بقیه ی راه را به جایی که زندگی می کنیم فکر می کردم و به فرهنگ اش. به تیپ های مختلف مردمانش، به آمالشان و نحوه ی گذران زندگی شان. نمی دانم تجسم شما از این کشور بخت برگشته چیست؟ نمی دانم چه در سر دارید برای آینده ی این کشور غرقه در خون و حق کشی تاریخی، نمی دانم چه بر سر سرزمین حافظ و مولانا آمده است. من اما دیگر هیچ امیدی ندارم.
چه فکر می کنید؟ فکر می کنید چند نفر از جوانان ایران پای اینترنت می نشینند و به فردایی بهتر برای وطن شان فکر می کنند؟ چند نفر کتاب خوان داریم؟ چند نفر هنرمند؟ چند نفر هر زمان یکدیگر را می بینند با هم بحثی برای بهتر زندگی کردن می کنند؟ این روزها چند نفر حافظ که می خوانند شرمنده ی تاریخ می شوند؟ چند نفر از درد دل مصدق و بغضی که با خودش برد خبر دارند؟ چند نفر تاریخ بی دروغ کشورشان را می دانند؟ راستی چند نفر از خواننده های بلاگ ها مردم عادی کوچه و بازار هستند و سعی دارند فکرشان را آبی تر کنند؟ خواننده های بلاگ های فارسی که خود هم بلاگر هستند! خودشان که با هم بحث و جدل دارند و بر سر و کول نظرات هم می پرند. حالا چه برسد به مردم عادی سر گذر. خودشان آنچنان یقه های یکدیگر را می گیرند بی هیچ منطقی مثل همین دو نفر که امروز یقه ی مرا گرفتند و منتظر دفاع طرف مقابل نمی شوند.
من دیگر هیچ امیدی به این سرزمین ندارم. امیدی برای اصلاح فرهنگش. امیدی برای آداب دان شدن مردمانش. امیدی برای آباد و آزاد شدنش. شاید بر پیشانی دماوند و تخت جمشید نوشته شده باشد که این سرزمین برای طول تاریخ درگیر وجود آزادی و امنیت و آبادانی خواهد بود. همیشه آزادی خواهانش در زندان ها خواهند پوسید. همیشه قربانی دود تریاک و خمار و نئشه ی حقیقت باقی خواهد ماند. شاید !
من اما این روزها دیگر هیچ امیدی به این سرزمین ندارم. نه ثروتی می خواهم نه مقامی. باور کنید فقط اندکی امید می خواهم برای فرو بردن نفس هایم. امید را در چشم کسی نمی بینم این روزها. این روزهایی که حتی خورشید و ماه هم از روی عادت از شرق به غرب با هم عشق بازی می کنند من هیچ امیدی به این نفس های بی امید از روی عادت ندارم.
می دانم این ها هم جزوی از زندگی است. می دانم زندگی پستی و بلندی دارد. اما آخر تا کی؟ تا کی ما در قعر این دره بیاستیم و به آفتاب خیره شویم؟ تا کی بی امیدی برای فردا به بستر رویم؟ می دانم اینها هم جزو زندگی است اما زندگی کردن هم که نباید اینسان سخت باشد. کیوان راست می گوید: آخه توی اين مملكت دلمونه به چی خوش باشه؟! آب و هوای خوبش؟! تكريم و احترام و منزلت اجتماعی؟! درآمد مكفی؟! توزيع عادلانه ثروت؟! عدم تبعيض؟! خونه متری 1 ميليون؟! اجاره خونه ماهی 300-400 هزار تومن؟! تلفن؟! اينترنت؟! موبايل؟! تلويزيون؟! پارك؟! سينما؟! مدرسه؟! دانشگاه؟! اتوبان؟
تا کی؟ تا کی حاکمان دنیای مجازی باشیم و برای خودمان شهری بسازیم. اما دنیای واقعیت برایمان جهنمی باشد. تا کی بنویسیم از سرزمین ایده آل و رویایی مان در دنیای مجازی اما بیرون از خانه قانون جنگل حاکم باشد. مگر ما اینقدر خیال پردازیم؟ چرا اینقدر تفاوت؟ دنیای مجازی برای نسل ما مثل خواب و خیال را دارد برای نسل پدرانمان. در همین دنیاست که فریاد می زنیم و پتشین امضا می کنیم با کمی احساس غرور. غافل از اینکه ساکنان دنیای واقعی به ما خواهند خندید وقتی از خواب بیدار شویم. وقتی از اینترنت دیس کانکت شویم.
فکر کرده اید چند درصد مردم ایران کاربر اینترنت هستند؟ چند درصد از اینترنت برای پرورش روح شان کمک می گیرند نه برای ارضای نیروی جنسی سرکوب شده شان ؟!

نه چراغ چشم گرگی پیر،
نه نفس های غریب کاروانی خسته و گمراه
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش،
زیر بارانی که ساعت هاست می بارد
در شب دیوانه ی غمگین
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد

در شب دیوانه ی غمگین
مانده دشت بیکران در زیر باران، آه، ساعت هاست
همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر
نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
نه چراغ چشم گرگی پیر.

اندوه. اخوان ثالث. 1333


http://www.dreamlandblog.com/2005/10/31/p/08,04,00/