October 30, 2005
ابرهای رویایی

وقتی که آسمان اینگونه ابری است دل من بی هوا می شود نمی تواند نفس بکشد. وقتی آسمان اینگونه ابری است دل من می گیرد از من طلب آفتاب می کند. شاید نمی داند دستم نمی رسد ابرها را مثل پرده ی اتاق کنار بزنم و دستم را به سوی شعله های داغ و جذابش بگیرم و به سوی دلم بکشم. شاید نمی داند دستم نمی رسد حتی سقف آرزوهایم را لمس کند چه برسد به ابرهای بلند پرواز.
وقتی پاییز کوله بارش را کنار شهرمان پهن می کند و همه جا را با بادهای ولگردش به هم می ریزد دلم بیشتر بهار و تابستان می خواهد با بوی شکوفه ها و میوه هایی که در همه کوچه ها پخش بودند. صدای جیغ بچه ها که در کوچه ی کنار فوتبال بازی می کردند و تن شان از آفتاب داغ خیس بود. این گرمای تابستان بدجوری به دلم می نشیند. بوی شکوفه های گیلاس در کوچه باغ ها، گردهای لرزان شکوفه ها از این سو به آن سو می پرند شاید درخت عقیمی را مانده در روزهای سرگردان خاموش اش بارور کنند.
وقتی صدای باد برگ ها را از زمین بلند می کند یادم می آید که شاید پاییز آمده باشد. وقتی صدای ناله ی برگ های زرد و ارغوانی را زیر پاهایم می شنوم یاد پاییز می افتم که چقدر بی رحم است. یاد دست بی نشان باد می افتم که چگونه التماس برگ ها را ندیده می گیرد و آنها را از شاخه های گریان جدا می کند. بعد هر کدامشان را رنگی می زند و به روی زمین می اندازد شاید عابری با دیدن آنها یاد پادشاه فصل ها بیفتد.
وقتی شاخه ها را عریان می بینم رو به آسمان، مثل وقتی مادر بزرگ دست هایش را به آسمان بلند می کرد و زیر لب چیزی می گفت، با خود می گویم حتمن آرزوی بهار دیگری را می کنند. شاید از خدا می خواهند تا بهار سال دیگر دست سرد تبری آنها را هرزه گرد کوچه و خیابان نکند.
وقتی صدای کلاغ ها را می شنوم از این شاخه به آن شاخه می پرند و قارقار می کنند، انگار دارند شاخه های بی پناه را بین خودشان تقسیم می کنند، چقدر خوشحال و سر مست اند. شاید بهار دل آنها پاییز چشم ما باشد.
وقتی چرخش موزون برگ ها را می بینم بین زمین و هوا معلق، یاد دلکم می افتم که چقدر این روزها از این سو به آن سو می رود و بهانه می گیرد. یاد دلکم می افتم که از من می خواهد تا وقتی روی برگ های نارنجی راه می روم عاشق شوم. یاد دلکم می افتم که چند سال پیش، بدون اینکه روی برگ ها قدم بزنم عاشق شد و به من هم نگفت.
وقتی که آسمان اینگونه ابری است دلکم می گیرد. انگار که از سرما می ترسد، جمع می شود یک گوشه ی قلبم و با من هم حرف نمی زند. آنقدر سکوت می کند تا بغض من در این هوای ابری بترکد.


http://www.dreamlandblog.com/2005/10/30/p/01,40,01/