Send   Print

چند روز پیش در ملاقات با دوستی، دو گوشی موبایل او در دستانش برایم جالب بود. دلیل‌اش برای خرید یک گوشی اضافه ارزان بودن آن بود. هر کدامشان گاهی زنگ می‌زدند. همان لحظه تصمیم گرفتم چیزی بنویسم برای بعضی عادات مرسوم و عجیب ما ایرانی‌ها. می‌دانیم که تهرانی‌ها ولخرج و خوش‌گذران هستند، اصفهانی‌ها پول‌دوست و ثروتمند، مشهدی‌ها بد‌ذات و آب‌زیرکاه. یزدی‌ها خسیس و مهربان، ترک‌ها ساده‌دل و خوش‌باور. چند سال پیش از یک روانشناس به روز و مطلع پرسیدم چرا مردم هر شهر را به صفتی متمایز می‌کنیم در حالیکه شاید تمام آنها را نتوانیم واجد این خصوصیات بدانیم. گفت: مردم‌ هر شهر از صبح تا شب با هم در ارتباط‌‌ اند. بیرون خانه روابط اجتماعی ناخواسته با هم دارند، ملزومات روز‌مره را از هم می‌خرند و هر کدام در محل زندگی خود ناخودآگاه روی دیگری اثر می‌گذارد. اینچنین است که یک خصوصیت در اکثر آنها همگانی می‌شود.

و اینگونه است که ایرانی‌ها به خونگرمی و مهربانی در یک گروه بزرگتر از شهر‌هایشان، در دنیا مشهور‌اند. نوشتن و گفتن از عادات ناپسند که تاکید کردم شاید بین خیلی از جوامع دیگر هم وجود داشته باشد بی‌مهری به ایرانیان نیست. من به گمان خودم و با فکر و نگاهم به دنیای اطراف، آنها را نوشتم. در ایران امروز اینها وجود دارند نمی‌شود انکارشان کرد. تا کی می‌خواهیم نقاط منفی جامعه‌مان را بپوشانیم تا کسی نفهمد؟ با خودمان تعارف داریم؟ آیا به فرض اینکه چون بزهکاری نه تنها در ایران بلکه در اروپا و امریکا هم وجود دارد نباید از بزهکاری در ایران و علل ایجاد آن نوشت؟ شاید اینها تلنگری باشد برای کسانی که وقت زیادی برای دقیق شدن در رفتار شهر شلوغشان را ندارند. و این کمک می‌کند به شناختن نقاط ضعف و قدرت جامعه‌مان.

Send   Print

ایرانی بازی یعنی حالا که ارزان شده بروی یک سیم‌کارت ایران‌سل هم بگیری و در هر مشت‌ات یک گوشی تلفن همراه داشته باشی. ایرانی ‌بازی یعنی همه‌ی درآمد سالیانه‌ات را جمع‌کنی و با آن زمین یا خانه بخری تا چند ماه دیگر ثروت‌ات دو برابر شود. یعنی در خیابان چشمانت تن دختران را وجب کند ولی خواهرت برای رفتن به سینما باید از تو اجازه بگیرد. یعنی همه‌ی جوانی‌ات را به دختر‌بازی بگذرانی و موقع ازدواج، دنبال یک همسر آفتاب مهتاب ندیده باشی. یعنی بحث سیاست که می‌شود از اوضاع خراب ایران بنالی و موقع انتخابات در اول صف تحریمی‌ها بایستی.

یعنی با خواندن چند تا کتاب خودت را نویسنده بدانی و جملات نامفهموم‌ات را نشانه‌ی روشنفکری‌ات بدانی، دیگران را هم با چوب سانتی‌مانتالیسم نقد کنی. یعنی بعد از دو سال اقامت در فرنگ احساس کنی یادت رفته در ایران به جای گود مورنینگ چه می‌گویند. یعنی به صورت دوست‌ات لبخند بزنی و برایش آرزوی موفقیت کنی اما در دلت به موقعیتی که دارد حسادت کنی. یعنی برای نشان دادن و ثابت کردن خودت دیگران را حذف کنی و اگر حذف شدنی نبودند آبرویشان را به دیوار میخ کنی. یعنی در تاکسی از عواقب استرس و اعصاب خرد ملت سخنرانی کنی و موقع پیاده شدن برای دویست تومان با راننده بحث کنی و در آخر پولت را طرفش پرت کنی. یعنی برای تفریح دست زن و بچه‌ات را بگیری و در میدان شهر اعدام قاتلان را تماشا کنی. یعنی سه تا مدرک دانشگاهی‌ات را به دیوار اتاقت بکوبی و هنوز کنار خیابان با دست‌ات کنار زیپ شلوارت را بخارانی.

یعنی در خانه عرق سگی بخوری و جواد یساری گوش کنی، و در جمع‌ دوستانت از تاسف در چشمانت اشک حلقه بزند که چرا کانت این روز‌ها زنده نیست تا با او مکاتبه کنی. یعنی بعد از اینکه دوستت رازی را به تو گفت و از تو قول گرفت به کسی نگویی، تلفن را برداری و به دوست مشترکتان بگویی: خبر‌های جدید برایش داری. یعنی فرق صدای ویولن را با سه‌تار ندانی و در جمع دوستانت درباره‌ی مضرات محسن‌ نامجو برای موسیقی امروز ایران سخنرانی کنی. یعنی اگر دختری، قصد ازدواج نداری و می‌خواهی ادامه تحصیل بدهی، خواستگار‌های با سوادت را با عشوه‌ی شتری رد کنی و در سن سی و دو سالگی با پسر قصاب محل ازدواج کنی. یعنی اگر پسری، قصدت از دوستی با دختر‌ها تنها، آشنایی برای داشتن یک هم‌صحبت درباره‌ی مفهوم و سبک موسیقی پاگانینی و سینمای نوین فرانسه است.

پ.ن. تعدادی از موارد بالا شاید در هر کشوری وجود داشته باشند، اصرار خاصی مبنی بر اینکه فقط در ایران اینطور رفتار می‌شود ندارم. خودم را جدا از ایرانی‌ها نمی‌دانم. من یک آدم عادی هستم مثل همه. اما به کار‌هایی که قرار است انجام دهم خیلی فکر می‌کنم. فکر‌هایم را هم، اینجا می‌نویسم.

+ اندر حکایت تشت طلا
+ سکینه دومونمو ببین شلیته و تونبونمو ببین

Send   Print

حروف الفبای انگلیسی را از ای تا زد سریع بگویید؟ این سوال را از دوستان زیادی پرسیده‌ام و همه بی‌درنگ بعضی با شعر و بعضی چون پاسخ یک سوال بی‌ارزش جوابم را داده‌اند. و من بلافاصله سوال دومم را پرسیده‌ام: حروف الفبای فارسی را از الف تا ی سریع بگویید؟ تعداد زیادی تنها چند حرف اول را حداکثر تا پ گفتند و عده‌‌ی کمی تا انتها با شک و چند بار جابجایی بین سین و شین و طا و ظا پیش رفتند.

Send   Print

تعصب آدم را کور می‌کند. چشمانت را می‌بندی و پا بر زمین می‌کوبی. نظریه‌های دیگر را نفی می‌کنی و حقیقت را در فکر خودت جستجو می‌کنی. پافشاری بر هر ایده‌ای تو را ساکن می‌کند. دیگران می‌دوند. تو می‌مانی. چشمانت همان حقیقت خود‌یافته را می‌بیند و ذهنت بیشتر و بالاتر را نمی‌تواند رسید. افکار خودت را مقدس می‌نامی و برای رسیدن به هدف‌ات از هیچ تهمتی به دیگران ترسی نداری. تقدس و تعصب برادران ‌هم‌اند. و هیچ وقت نمی‌توانی به آن‌جایی برسی که بفهمی هیچ چیز مقدس نیست. باری، تقدس نیز آدمی را کور می‌کند.

Send   Print

گاهی فقط خودت کافی هستی. برای اینکه نردبانت را بگذاری و از پله‌هایش تا ابر‌ها بالا بروی. تا اینکه رعشه و لرزش رخوتناک تن‌ات را در تنهایی خودت ببینی. وقتی که به اوج می‌رسی دلت می‌خواهد زیباترین لحظات بودنت را با کسی شریک باشی.

+ خودارضایی: از باورهای فرهنگی تا نگرش‌های علمی

Send   Print


ساعت دو نیمه شب یاد گلدان‌های اتاقم ‌افتادم. آنقدر آب برایشان در گلدان‌های شیشه‌ای می‌ریزم تا صدای خنده‌ی ریشه‌های ظریفشان را بشنوم. آخر ریشه‌ها هم می‌خندند. وقتی ما آدم‌ها به گل‌ها آب می‌دهیم آنها آنقدر خوشحال می‌شوند که کلی با هم آواز می‌خوانند و بعد می‌زنند زیر خنده. برایشان هنوز اسمی انتخاب نکرد‌ه‌ام. یادم باشد قبل از خواب، دو تا اسم قشنگ برایشان انتخاب کنم.

داشتم به گلدان‌ها می‌رسیدم که صدای شازده کوچولو را اولین بار شنیدم. پسر کوچکی بود با مو‌های مجعد و بلوند و یک لباس آبی عجیب و غریب. فکر کردم شاید تقصیر خودم باشد آنقدر شازده کوچولو با صدای شاملو را شب‌ها قبل از خواب گوش دادم که حالا خیالاتی شده‌ام. اما برای دومین بار که سلام داد مجبور بودم باور کنم. جلو رفتم. روی میز تحریرم که چند سال پیش گوشه‌ی اتاقم ساخته بودم نشسته بود و پاهایش را که به زمین نمی‌رسید تکان می‌داد. با ظاهری خسته و ناامید گفت: " به من یه لیوان آب بده " احتیاجی نبود که چشمانم را بمالم و یا خودم را نیشگون بگیرم. او واقعی واقعی بود. یاد شازده کوچولوی آنتوان سن تگزوپری افتادم. چقدر دوست داشتم آن داستان را من بنویسم. حالا برای خودم یک شازده کوچولوی واقعی داشتم. در همین فکر‌ها بودم که دوباره شانه‌هایش را بالا انداخت و با صدای ظریفش به من گفت: " آهای! صدای منو نمی‌شنوی؟ بی‌زحمت یه لیوان آب هم به من بده ". خوشحال بودم که دیگر در سرزمین رویایی تنها نیستم. حالا شازده کوچولو هم اینجا است.

Send   Print

خیلی وقت بود نوشتن درباره‌ی وطن دغدغه‌ی ذهنی‌ام بود. حتا برای هزارتو به عنوان یک شماره‌ پیشنهاد دادم قبل از آنکه بدانم نام یک بازی را هم گرفته است. که رای نیاورد. دست‌نوشته‌های خیلی‌ها را خواندم. بعضی وطن را آنجا می‌دانستند که آزادی باشد و زندگی آسوده و بعضی آنجایی که دوستشان بدارند و لبخند مهربان همسایه را هر روز صبح ببینند و بعضی آن را کو‌چه‌های پیچ‌درپیچ کاه‌گلی.

راست است که می‌گویند وطن آدمی در قلب کسانی است که دوستش می‌دارند؟ من باور ندارم. اگر در هلند یا کانادا یا انگلیس و فرانسه هم زندگی می‌کردم باز سرم به دنبال صدای گوینده‌ی خبر می‌گشت که صحبت از خاکی می‌کرد که من دل در آن داشتم. هیچ وقت گمان نکنم نتایج انتخابات اوکراین و فضاحت پرویز مشرف در پاکستان و علایق مردم فرانسه به فلان حزب برایم آنقدر مهم باشد که اخبار ایران هست. هرچه باشد این گربه‌ی نازنین خوابیده زیر دریای خزر را دوست دارم. نمی‌پرستمش، اما دوستش دارم. فرق است بین وطن‌پرستی و وطن دوستی. برای همین پلاک طلایی نقشه‌اش را به گردن دارم که یادم نرود کدام خاک است سرزمین مادری‌ام.

باور دارم سرد است آنجا که وطن نیست. اول بار از بهنود شنیدم. و این برایم باورپذیر‌تر است. دوست دارم بپرسم از آنهایی که هر جا را وطن خود می‌دانند، آیا وقتی ترانه‌ی ای‌ ایران را می‌شنوند مو بر تنشان سیخ می‌شود یا سرود ملی آلمان را؟ خوب است که به قول جان لنون مرزی نمی‌بود و انسان‌ها بدون خط‌کشی‌های فرضی هم را دوست می‌داشتند. اما خیلی چیز‌ها در دنیا هست که فقط یک آرزو می‌تواند بود و هیچ. زیباست اما دست‌نیافتنی. شاید مثل ایران آزاد و آباد و پیشرفته که جوانان‌اش سر در هوای غربت دور و نزدیک نداشته باشند. ایرانی که نمی‌دانم بهارش را می‌بینم یا نه؟

+ سرزمین رویایی من: ایران
پ.ن. عکس: اینجا

Send   Print

سر مامان بزرگ را روی پاهایم می‌گذارم. شانه‌هایش را ماساژ می‌دهم. پشتش را می‌مالم. او حرف می‌زند. می‌خندد. موقع خنده چشمانش را می‌بندد. نگاهش می‌کنم. عینکش را دوست دارم. چشم‌هایش از پشت عینک مهربان است. یادم می‌آید در بهار‌خواب که می‌خوابیدیم برایمان داستان‌های ساختگی خودش را می‌گفت. و یادم هست شبی را که نه ساله بودم و برایم گفت حاجی بخاری هیچ وقت وجود نداشته، و پشت خم‌های توی انباری هیچ حیوان ترسناکی وجود ندارد که شب‌ها بیرون بیاید. آن روزها خودم هم همین حدس را می‌زدم. اما دوست داشتم باور کنم که مامانی همیشه راست می‌گوید. چون دلیلی برای قصه‌پردازی اصلن بلد نبودم. نمی‌دانستم همه‌ی اینها برای این است که چشم‌های نوه‌ها زیر متکا‌های سنگین با بوی نفتالین او زودتر سنگین شود. این روزها مامانی خانه‌ی ماست و من تا می‌توانم نگاهش می‌کنم. شانه‌هایش را می‌مالم.

Send   Print

امروز از بعدازظهر که در گروهتان شریک بودم به چشمهایت فکر می‌کردم. و دیشب که مهمان ما بودی با خانواده‌ی مهربانت هم. کاش می‌دانستی فقط تو باعث شدی تا به وسوسه‌ی اجرای برای الیز بتهوون تسلیم شوم. و کاش می‌دانستی حضور تو باعث می‌شد کلاویه‌ها را گم کنم. نگاهت و صورتت چیزی دارد که از جنس کلمه نیست. و امشب که در فرودگاه دستت را فشردم برای خداحافظی آرزو کردم هیچ وقت به تو خداحافظ نگویم. کاش آدم‌ها می‌توانستند و امکان این را داشتند که خیلی ساده با لبخندی شیرین به هم بگویند دوستت دارم. و کاش گفتن این دوستت دارم دور از ادب نبود. امشب به این فکر می‌کردم که چه چیزی در وجود تو و احساس آرامشی که به من می‌دهی وجود دارد که مرا مجاب می‌کند با دلم به صورتت لبخند بزنم.

تو را که در کنار خودم مجسم می‌کنم نمی‌دانم آیا می‌شود با هم آرامش داشته باشیم. آیا می‌توانم هر آنچه در دلم هست به تو بگویم؟ آیا می‌توانم به تو بگویم که تو مال من نیستی و من هم مال تو نیستم، اما ما می‌توانیم مثل دو هم‌خانه تصمیم بگیریم با هم زندگی کنیم؟ یا بگویم ازدواج یک معامله است؟ اگر اینها را به تو بگویم به من خواهی خندید؟ دلم به من می‌گوید من قصد ازدواج نداشتم و نخواهم داشت اما می‌دانم دختر‌هایی چون تو کم‌اند. نه! این فرصت را از خودم نخواهم گرفت. به خانواده‌ات پیشنهاد آشنایی بیشتر با تو را خواهم داد.

پ.ن. برای بانو ت

Send   Print


برایشان تولد گرفتیم. می‌خندیدند از ته دل. بچه‌های یک مدرسه‌ی دور از حجم شهر.

پ.ن. سایز بزرگتر را اینجا ببینید.

Send   Print

از طریق: قرآن، کتاب مقدس مسلمانان

آیه‌ی 73 از سوره‌ی الرحمن:
حوريانى كه در خيمه‏هاى بهشتى مستورند. پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى‏كنيد؟ هيچ انس و جن پيش از ايشان با آنها تماس نگرفته (و دوشيزه‏اند)

آیه‌ی 34 از سوره‌ی انبا:
باغهايى سرسبز، و انواع انگورها، و حوريانى بسيار جوان و هم‏سن و سال، و جامهايى لبريز و پياپى (از شراب طهور)

از طریق: کتاب آسمانی سرزمین رویایی

آیه‌ 7 از سوره‌ی گويند بهشت و حور عين خواهد بود:
همانا ما مومنان خود را وعده می‌دهیم که اگر کار‌های خوب خوب انجام دهند، در همین دنیا؛ زیر سایه‌ی درختان، هلو‌های باکره‌ی جیگر برایشان فراهم خواهد بود و غلمان‌های بدنساز، با شومبول‌های همیشه آماده. پس ایمان بیاورید به پروردگار سرزمین رویایی که بخشاینده‌ و مهربان است.

+ عکس‌های ( + و + ) چند تن از حوریان گمنام سرزمین رویایی برای آنان که ایمان آوردند.
+ هیچ می‌دانستید اگرسوره‌ی شعرا، نمل و قصص را در شب جمعه بخوانید خداوند باری تعالی شما را به عقد 100 حورالعین در می‌آورد؟ ( + )
+ زنان مومن هم در بهشت پاداشی خواهند داشت؟ ( + )
+ سک.س و قرآن

Send   Print

روز اول فکر کردم آهن‌ربای چشمانت مرا جذب کرده‌اند، امروز تازه فهمیدم قطب‌های ما همنام است رفیق.

Send   Print

زن نقش مثبت:
در خانه نشسته. چادر گل‌گلی دور کمر کنار حوض. همیشه گیچ و منگ. منتظر خواستگار است. سبزی پاک می‌کند. شب‌ها با چادر نماز سفیدش با خدا صحبت می‌کند و دوربین روی لبان معصومش زوم می‌کند. آرایش ندارد و صورتش عین میت سفید است. با مردان که صحبت می‌کند سرش را پایین می‌اندازد. به آنچه قسمتش باشد اعتقاد دارد. برای حاج‌آقا سفره را روی زمین پهن می‌کند. می‌داند شوهرش به فکر زن دوم است اما هر چه خدا بخواهد راضی است به رضایش. وسعت فکرش به اندازه‌ی مساحت آشپزخانه و حیاطی است که هر روز جارو می‌زند. پوشش او چادر سیاه است.
دیالوگ طلایی: حاج‌آقا شام قورمه سبزی داریم.

مرد نقش مثبت:
در مسجد نشسته به سقف نگاه می‌کند. تسبیح سبز رنگ دارد. ریش چوگندمی و نسبتن بلندی دارد. صدایش آرام و آهسته است که فقط خودش می‌شنود. معتمد اهالی و مسجد محل است. نمازش قضا نمی‌شود. وقتی ناراحت است دستی به ریشش می‌کشد و به آسمان نگاه می‌کند. کفش‌هایش خاکی است. به پنجره که نگاه می‌کند پرده را باد به داخل اتاق تکان می‌دهد. صورتش روحانی و آسمانی است بیشتر از پیامبران. سنگ صبور مشکلات دوستانش است. شب‌ها قبل از خواب شبحی را می‌بیند که همه‌ی مشکلاتش را با او در میان می‌گذارد. گاهی وقت‌ها کار‌هایی می‌کند که صد دانشمند به فکرشان نمی‌رسد. او با آسمان‌ها در ارتباط است. به جای خداحافظی می‌گوید یا علی. لبخند معصومی همیشه روی لبانش دارد. از مشکلات نمی‌ترسد و با توکل به خدا آخر فیلم همه به رمز موفقیتش پی می‌برند.
دیالوگ طلایی: حاج خانم به جای اینکه این همه غصه بخوری به خدا توکل کن. خدا از دل مومن خبر داره. انشاالله هر چی خیره پیش باشه.

زن نقش منفی:
مانتوی رنگی دارد. بیرون خانه کار می‌کند. خوشگل است. هفت من آرایش روی صورتش تپانده. ناز و عشوه‌ی شتری برای همکار مردش می‌آید. عصبانی که می‌شود داد می‌زند. به چشمان مرد نامحرم خیره می‌شود. زرنگ است و با کسانی رفت و آمد دارد که نه شوهرش هستند نه برادرش نه پدرش. خنده‌هایش جلف است و سبک. خواستگارهایش را بدون دلیل رد می کند. عاشق پسری است که قرار است روزی بیاید خواستگاری. روی حرف پدرش حرف می‌زند. موزیک با صدای بلند گوش می‌کند. در اتاقش را محکم می‌بندد. شاد است و بدون دلیل می‌خندد. چشمانش را باریک می‌کند و نقشه‌های شیطانی در سر دارد. موقع فکر کردن‌اش به چیزی، دیوارهای خانه قرمز می‌شود و صدای زوزه‌ی گرگ می‌آید.
دیالوگ طلایی: بابا جان هزار بار گفتم من با این پسرعموی یه لا قبای مافنگی ازدواج نمی‌کنم. چرا نمی‌فهمی؟ من می‌خوام برم خارج.

مرد نقش منفی:
صورتش را سه تیغه تراشیده است. پیراهن زرد و شلوار جین می‌پوشد. هیچ صحنه‌ای دال بر نماز خواندن نمایش داده نمی‌شود. ماشین آخرین مدل سوار می‌شود. زندگی خانوادگی همراه با مشکل دارد. با اینکه ثروتمند است اما آرزوی یک کلبه‌ی حقیرانه را دارد که سرش را آسوده شب به بالین بگذارد. کلاه بردار است. وقتی فکر می‌کند دستش را کنار لبش می‌گذارد. هر روز یک مدل لباس می‌پوشد. همه از او متنفر‌اند. با صدای بلند قهقهه می‌زند. پایش را روی میز کارش می گذارد و تلفن صحبت می کند. به آبدارچی شرکتش فحش می‌دهد. تمام وقت بیرون خانه است و وقتی خانه می‌آید خسته است و حوصله‌ی بچه‌ها و همسرش را ندارد. همه‌ی آدم‌ها را با پول می‌خرد. پول برایش خوشبختی نیاورده و زیر لب به بختش لعنت می‌فرستد. دایم قرص می خورد. لیوان آب را محکم روی میز می‌گذارد و لبش را با آستینش پاک می‌کند. افکار شیطانی دارد. وقتی می‌خوابد، در خواب صدای زوزه‌ی سگ و گرگ می‌شنود.
دیالوگ طلایی: هاشم جنس‌ها رو بفرست برای پسر ماشالله خان. سه روزه منتظرم چک‌هاشو نقد کنم بد مصب. ای لعنت به این زندگی که روز خوش توش ندیدیم پسر.

پ.ن. علت نوشتن این پست، سریال‌های فوق احمقانه‌ای است که در سال‌های اخیر از بنگاه خبرپراکنی وطنی پخش می‌شود. نمی‌دانم چرا اکثر مردم به تلویزیون زل می‌زنند و برای پیش‌بینی پایان مضحک آن با هم صحبت می‌کنند. شاید آنها نمونه‌های واقعی این سریال‌ها در زندگی هستند که یکی مثل خودشان دارد نقش‌شان را بازی می کند !

+ آقای ضرغامی! با اجازه من هم از لندن گزارش می‌دهم
+ تله‌پاتی بلاگرها: 23موقعیتی که سینماو تلویزیون ایران بدون آنها نمی‌دانستند چه کار کنند

Send   Print

آقای ریس جمهور، شما به روح اعتقاد دارید؟

Send   Print

یکی بود یکی نبود، داستان ما چنین بود.

+ ...
+ ...
+ ...
+ ...

Send   Print

ظهر بعضی سایت‌ها نقل کردند که فرح دیبا درگذشت. که تا عصر این خبر خوشبختانه تکذیب شد. خود خبرگزاری فارس فکر کنم منبع بود که خودش هم تکذیب کرد.

فرح را دوست داشتم و دارم. بر خلاف بعضی‌ها که انسان‌ها را سیاه یا سفید می‌بینند، سعی می‌کنم خود را به جای آدم‌ها در مقاطع مختلف بگذارم تا متوجه شوم تصمیمات آنها در آن لحظه به گمان خودشان درست‌ترین بوده است. و این تاریخ و گذشت زمان است که به ما کمک می‌کند داوری کنیم. همچنان که سال دیگر می‌توانیم بر رفتار اکنون خود قضاوت کنیم.

وقتی موزه‌ی ایران باستان را دیدم و اشیای عتیقه‌‌ی ایرانی که از حراجی‌های بزرگ دنیا برای ایرانی‌ها جمع کرده، و یا معماری ساختمان وزارت امور خارجه را کنار ساختمان قدیمی پست، نمونه‌ی زنده‌ای از تخت جمشید؛ یا زیرزمین کاخ نیاوران و تابلوهای‌ دلقک پیکاسو، و پال جن کینز، اندی وارهول، خوان میرو، الکساندر کالدر، ژرژ رونو و موزه‌ی هنرهای معاصر و ... بیشتر دوست داشتمش. خوشحال شدم که خبرش تکذیب شد.

+ این هم یک خبر خوش دیگر
+ در ویکی‌پدیای انگلیسی بر طبق همین خبر کذب هفت اکتبر 2007 را سالروز فوت او وارد کرده‌اند !

Send   Print

سخن رنج مگو. هنوز جاده بی‌عابر است آسیه جان. نه این چشمان دوست‌داشتنی تو و نه دستان خالی خیلی از ما کارشان تمام نشده. حادثه‌ها مانده تا ببینیم. لبخند‌ها به لب بیاوریم. هلهله‌ها در گلو فریاد کنیم. نه نگو. دستان خالی من، چشمان تو، قلب‌های خسته‌‌ی خیلی‌های دیگر هنوز باید از درد و ماتم تیر بکشد. هنوز جاده بی‌عابر و تنهاست. نه نگو. هنوز ایران تنهاست.

هنوز گلو‌ی ما باید تاب این بغض را به جان بکشد. تحمل رنج دانستن را. گندم‌های تاکستان را بر زمین‌های بایر و فقیر سرزمین‌مان داس بکشیم. تحمل تیزی تیغ این جلادان هنوز باید در دلمان باشد. در این دل شرحه‌شرحه‌ی ما از فراغ یک نفس آزادی یک بغل حقوق بشری مسلم و فراموش شده. دلم می‌گیرد وقتی اینگونه گلایه می‌کنی. با خودم می گویم روزی می‌رسد مردم این سرزمین میزان عدل را بر دست فرشته‌ی هرجایی کاخ داد ببینند؟ تو می‌گویی چند روز دیگر؟ چند نفس مانده تا خنده‌ی دختران شهر؟ چند شکوفه تا بهار آسیه؟

در دلم نجوایی است پنهان. که می‌گوید آن روز می‌رسد. که آن روز آنقدر فریاد خواهم زد که صدایم تا آفتاب برسد. و مردم ایران زمین دست در دست هم رقصی چنان میانه‌ی میدان خواهندکرد، و آنقدر خواهیم خندید که دلمان تا ابرها پرواز کند، آن روز من پشت این نقاب لعنتی پنهان نخواهم شد، تو چشمان زیبایت را به کلمه‌ها می‌سپاری، و قلب‌های ما خانه‌ی دوستی و عشق خواهد بود. آن روز می‌رسد آسیه !

روزی می‌رسد که ما کبوتر‌هایمان را پرواز دهیم. چند کبوتر در دل داری؟ هزار تا؟ کم است. بیا تا گلویمان را جلوی این دیو پاره کنیم. دیوی که هزاران سال است فقط گله دارد و هیچ. روزی به ریشش خواهیم خندید. نه نگو. آن روز می‌رسد آسیه ! چشمانت درد دارد. می‌دانم. ما که هستیم. قلبمان را برای مرهم تو در هاون می‌کوبیم. نه نگو ! هنوز مانده سه دانگی تا خط پایان. نایست. برو. روزی که آسمان آبی بود و دست‌هایمان آزاد، آنقدر به آفتاب آزادی نگاه می‌کنیم تا چشمانمان کور شود. نایست آسیه. آن روز می‌رسد. سخن از رنج مگو. فقط این کلمه‌ها را دارم به پایت بریزم. اختر ما نیست در دور قمر*، لاجرم فوق ثریا می‌رویم. بلند شو. سه دانگی مانده تا خط پایان.

+ برای دختران خبرنگارم
* مولانا

Send   Print


پاییز غمگین، روزهای تلخ، سال‌های مریضی و درد، بعدازظهر‌های کش‌دار و خمیازه‌های بی‌کار. دست‌هایی که جیب‌های کت‌های قدیمی و کهنه را می‌گردند. برگ‌های زرد. زرد زرد زرد. مثل مو‌های تو. این روزها مثل عسل‌های خانه‌ی مامان بزرگ که می‌چسبیدند به قاشقم موقع ناشتایی، نشسته‌اند در تقویم و بی‌هیچ حرکتی ما را نگاه می‌کنند. تنها برایمان دل‌گرفته و عصر‌های غمگین سوغات آورده‌اند. خجالت می‌کشم بهشان بگویم، روزهای پاییزی و سرد من از شما متنفرم.

پ.ن. سایز بزرگتر را اینجا ببینید.

Send   Print

متن زیر را از بین ای‌میل‌های چند روز اخیر در مورد پست کسی مال کسی نیست انتخاب کردم:

کلي به فکر فرو رفتم.... ميدونی چرا؟ چون از 20 سالگی دارم سعی ميکنم اينو به پارتنرهام بفهمونم ولی ... دوست پسرهايی که داشتم و حتي بعد... همسرم... البته سکس خارج از چهار چوب ازدواج يه مقوله ديگه‌ايه که الان مورد بحث من نيست. من چند سالی سعی کردم بهش بفهمونم که لذت بردن کسی که دوستش داری اينقدر مهمه که بخاطرش بايد سعی کنی حس مالکيت رو کنترل کنی (البته لذتهايی به جز سک.س). برای من که خيلی وقتها تنهام.... اين حق رو قایل بشه که منم لذت ببرم... ولي دنيای او دنيايی‌ست متفاوت و همونطور که نوشتی اين قبيل حرفها احمقانه است!

خيلي دلم ميخواست که وقتی با دوستی قراره مثلن برم کاخ سعد آباد بهش بگم... از دوستم براش تعريف کنم و او نيازی به توضيح نداشته باشه که او يک پسر معقول و با شخصيت هست و غيره. بدونه کسي که من (با داشتن شرايط سنی و اجتماعی و شعور فرهنگيم) باهش بيرون ميرم قطعن آدم با شخصيتيه! خيلی آرامش بخشه وقتی فهميده ميشی... وقتی نياز به هيچ توضيح اضافه‌ای نيست... وقتی‌ شعورت ديده ميشه... وقتی‌ به راحتی ميتونی صادق باشی. من هميشه گفتم... آدم بايد خودش ظرفيت شنيدن حرف راست رو داشته باشه. برات خوشحالم... می‌دونم اون سعی کردن برات راحت نبوده ولی سعی کن هميشه اينطور بمونی.