Send   Print

امروز از بعدازظهر که در گروهتان شریک بودم به چشمهایت فکر می‌کردم. و دیشب که مهمان ما بودی با خانواده‌ی مهربانت هم. کاش می‌دانستی فقط تو باعث شدی تا به وسوسه‌ی اجرای برای الیز بتهوون تسلیم شوم. و کاش می‌دانستی حضور تو باعث می‌شد کلاویه‌ها را گم کنم. نگاهت و صورتت چیزی دارد که از جنس کلمه نیست. و امشب که در فرودگاه دستت را فشردم برای خداحافظی آرزو کردم هیچ وقت به تو خداحافظ نگویم. کاش آدم‌ها می‌توانستند و امکان این را داشتند که خیلی ساده با لبخندی شیرین به هم بگویند دوستت دارم. و کاش گفتن این دوستت دارم دور از ادب نبود. امشب به این فکر می‌کردم که چه چیزی در وجود تو و احساس آرامشی که به من می‌دهی وجود دارد که مرا مجاب می‌کند با دلم به صورتت لبخند بزنم.

تو را که در کنار خودم مجسم می‌کنم نمی‌دانم آیا می‌شود با هم آرامش داشته باشیم. آیا می‌توانم هر آنچه در دلم هست به تو بگویم؟ آیا می‌توانم به تو بگویم که تو مال من نیستی و من هم مال تو نیستم، اما ما می‌توانیم مثل دو هم‌خانه تصمیم بگیریم با هم زندگی کنیم؟ یا بگویم ازدواج یک معامله است؟ اگر اینها را به تو بگویم به من خواهی خندید؟ دلم به من می‌گوید من قصد ازدواج نداشتم و نخواهم داشت اما می‌دانم دختر‌هایی چون تو کم‌اند. نه! این فرصت را از خودم نخواهم گرفت. به خانواده‌ات پیشنهاد آشنایی بیشتر با تو را خواهم داد.

پ.ن. برای بانو ت