October 05, 2007
اختر ما نیست در دور قمر

سخن رنج مگو. هنوز جاده بی‌عابر است آسیه جان. نه این چشمان دوست‌داشتنی تو و نه دستان خالی خیلی از ما کارشان تمام نشده. حادثه‌ها مانده تا ببینیم. لبخند‌ها به لب بیاوریم. هلهله‌ها در گلو فریاد کنیم. نه نگو. دستان خالی من، چشمان تو، قلب‌های خسته‌‌ی خیلی‌های دیگر هنوز باید از درد و ماتم تیر بکشد. هنوز جاده بی‌عابر و تنهاست. نه نگو. هنوز ایران تنهاست.

هنوز گلو‌ی ما باید تاب این بغض را به جان بکشد. تحمل رنج دانستن را. گندم‌های تاکستان را بر زمین‌های بایر و فقیر سرزمین‌مان داس بکشیم. تحمل تیزی تیغ این جلادان هنوز باید در دلمان باشد. در این دل شرحه‌شرحه‌ی ما از فراغ یک نفس آزادی یک بغل حقوق بشری مسلم و فراموش شده. دلم می‌گیرد وقتی اینگونه گلایه می‌کنی. با خودم می گویم روزی می‌رسد مردم این سرزمین میزان عدل را بر دست فرشته‌ی هرجایی کاخ داد ببینند؟ تو می‌گویی چند روز دیگر؟ چند نفس مانده تا خنده‌ی دختران شهر؟ چند شکوفه تا بهار آسیه؟

در دلم نجوایی است پنهان. که می‌گوید آن روز می‌رسد. که آن روز آنقدر فریاد خواهم زد که صدایم تا آفتاب برسد. و مردم ایران زمین دست در دست هم رقصی چنان میانه‌ی میدان خواهندکرد، و آنقدر خواهیم خندید که دلمان تا ابرها پرواز کند، آن روز من پشت این نقاب لعنتی پنهان نخواهم شد، تو چشمان زیبایت را به کلمه‌ها می‌سپاری، و قلب‌های ما خانه‌ی دوستی و عشق خواهد بود. آن روز می‌رسد آسیه !

روزی می‌رسد که ما کبوتر‌هایمان را پرواز دهیم. چند کبوتر در دل داری؟ هزار تا؟ کم است. بیا تا گلویمان را جلوی این دیو پاره کنیم. دیوی که هزاران سال است فقط گله دارد و هیچ. روزی به ریشش خواهیم خندید. نه نگو. آن روز می‌رسد آسیه ! چشمانت درد دارد. می‌دانم. ما که هستیم. قلبمان را برای مرهم تو در هاون می‌کوبیم. نه نگو ! هنوز مانده سه دانگی تا خط پایان. نایست. برو. روزی که آسمان آبی بود و دست‌هایمان آزاد، آنقدر به آفتاب آزادی نگاه می‌کنیم تا چشمانمان کور شود. نایست آسیه. آن روز می‌رسد. سخن از رنج مگو. فقط این کلمه‌ها را دارم به پایت بریزم. اختر ما نیست در دور قمر*، لاجرم فوق ثریا می‌رویم. بلند شو. سه دانگی مانده تا خط پایان.

+ برای دختران خبرنگارم
* مولانا


http://www.dreamlandblog.com/2007/10/05/p/10,56,33/