Send   Print

از طریق: دیوونه

هر آدمی یه قدی بزرگه.
یه قد خاصی که بیشتر ازون نمی‌تونه کش بیاد و بزرگ‌تر بشه. آدما وقتی همدیگه رو دوست دارن،‌همو محدود می‌کنن،‌ می‌گیرنش تو چنگشون، ‌برای خودشون،‌ همه‌ت رو می‌خوان،‌ همه‌ی همه‌ت، ‌عین سایه میافتن روی همه‌ت و تاریکت می‌کنن،‌ که یهویی نبیندت یکی دیگه و بخوادت تو رو برای خودش
هر آدمی یه قدی بزرگه، ‌به اندازه‌ی خودشم فقط می‌تونه سایه بندازه، ‌نور مستقیم می‌تابه با یه زاویه‌ی مشخص، ‌اندازه‌ی سایه عوض نمیشه هیچوقت پس.
من اگه از تو بزرگتر باشم، ‌سایه‌ی تو همه‌ی منو نمی‌تونه بپوشونه،‌ یه گوشه‌هاییم توی نوره،‌ که می‌بینه و دیده میشه، ‌که دلش یه سایه می‌خواد که بیاد روشو بپوشونه و تاریک کنه.
من از تو بزرگترم،‌ دوست داشتنت قد همه‌ی من نیست، ‌من قد همه‌م دوست داشتن می‌خوام، ‌من برای همه‌م سایه می‌خوام،‌ تو یا باید اونقدر بزرگ باشی که سایه‌ی همه‌م بشی، ‌یا اگه نیستی باید چنگتو باز کنی که سایه‌های جدیدم بیاد بعضی وقتا کنارم، که نسوزم زیر آفتاب. تو بدجنسی،‌ نمی‌ذاری سایه‌ی جدید بیارم،‌ چنگتو بستی؛ من دلم دوست داشتن زیاد می‌خواد، ‌قد همه‌م،‌ من غمگین میشم، من تنهامه. تو طولانی میشی،‌ تو خوشحالی. بازی اینه، ‌بازی برای من قشنگ نیست،‌ می‌خوام فرار کنم ازش، برم یه جای دور.
دوستت داشتم،‌ خدافظ عزیزم

Send   Print

خیلی دوست داشتم حرف هایش را. بر دلم نشست و ماند. به عنوان احترام به وقتی که برای نوشتن برای من صرف کرده بود _ و چه زیبا نوشته بود _ نقل او را بر شب یلدا و سنت ما ایرانیان، کامل اینجا می گذارم. در مقابلش به احترام کلاه از سر برمی دارم. کاش ای میلی یا آدرسی از خودش باقی می گذاشت. تنها اثری که از او مانده تنها یک نام است: شرق احساس

ديدی "حاجی واشنگتن" را؟ به تماشا نشستی سمفونی زيبای عشق، از آن گونه ی ناب ناب ايرانی اش را؟ ديدی سوختن و پر پر شدن دل يك عاشق را در اعجاز تصوير و افسون موسيقی؟ ديدی "سرزمين رويايی؟" ديدي عشق علی حاتمی مرا به سرزمين رويايی اش؟ عشق به ايران را؟ ديديد راه و رسم عشق به خاک، به وطن، به خانواده، به آداب و به سنن؟ در قاموس "حاتمي" من، عشق به خاك، جدای از عشق يا كينه است به شاه و وزير يا ولی و ... حساب ديوان و دربار، نزد او جداست از عشق و نوستالژی، جانان برادر.
"جليقه ی ضد گلوله ی آمريكایی" به زمين افكندن و "پيراهن زيبا" و مقدس ايران را چون فرزند، در آغوش تن فشردن و به زمين اش نيانداختن يعني عشق. حتي اگر "ويران و خراب با قايقي حقير در راه بازگشت" باشی به همان جايي كه مي دانی حاكم اش "قبله ی عالم" است و در آنجا "باران رحمت از دولتی سر قبله ی عالم است و سيل و زلزله از معصيت مردم!"
ويران و خراب بوده باشی اگر، از سقوط دهشتناك "پيل پيكر ِ فرتوت آمريكايی" در بی تدبيری "قبله های عالم!" و از ايراني بودن خود نشكسته باشی ، يعنی كه تو عاشقی ! جداست حساب خاک و عشق از حساب دولت و ديوان. جداست حساب "مصدق" از حساب "ضيا الدين طباطبايی " كه اولی عشق خالص بود و "خلاص" و دومي هوس ِ تمام. كدامين جاودانه شد در دل تو و من؟
عشق بي گمان! جداست حساب "تختی" از حساب ِ ... شرم ام باد! چه بسياران اند برای شمارش!
شديد عاشق "علی حاتمی" ؟ اين فاتح هيچ "سيمرغ بلورين" از هيچ "جشنواره ی فيلم فجر!" آخر مي دانيد چرا؟
چون اين سوته دل ِ عاشق ِ ميهن ِ من، هيچ "حاجی" نداشت جز يك "حاجی واشنگتن" سوته دل كه رفت به آمريكا كه "فر و شکوه" ببرد برای "قبله ی عالم" ولي سوخت وسوخت در آتش عشق ِ به خانه و ميهن و خون آورد به دل به جای "خیر و برکت!"
فاتح هيچ سيمرغ بلورين نشد از هيچ جشنواره ی فيلم فجر این سوته دل ِ عاشق ِ من، چون كه نبود، هيچ كدام از "فيلم نامه عشق نامه" هاش كه "حاجی" داشته باشد و به جبهه رفته باشد و چه ايثارها كه نكرده باشد در راه جنگی كه ناعاشقانی از "آن ديار" با رد ميگ ها و فانتوم هاشان خط كشيدند بر دفتر كودكيهای پر از التماس و نياز به صلح و آرامش ِ "محمد" مهربان ِ من و هزاران كودك ِ ديگر ايرانی چون او.
نبود هيچ كدام از "فيلمنامه-عشقنامه" هاش كه "حاجی" داشته باشد و به جبهه رفته باشد و چه ايثارها كه نكرده باشد در راه جنگی كه ناعاشقانی از "اين ديار" پس از فتح عسل آگين ِ خاك ِ پاك ِ خرمشهر- اين نگين ِ زيباي جدا افتاده از اين مرز پرگهر- گردن ننهادند بر رسم شيرين و ديرين ايرانيان صلح طلب، و تدبيری نكردند برای توقف آن جنگ خانمان سوز، كه عشق به فرزند نبود انگار، در سينه های هزاران مادر شهيد (!) و رود خون جاری نبود، از چشمهاشان بر گونه ها! كه عشق فقط عشق فتح كربلا بود (!) و لمس ضريح پاک سرور و سالار شهيدان! و تا كربلا راهی نبود: "524 كيلومتر!"
و تا كربلا 524 شهر بود و 5240 روستا و 52400 خانه و 524000 مسلمان بی گناه عراقی؟ و هزينه ی فتح كربلا و زيارت "آقا" ريختن خون چند هزار انسان بود و ويرانی چند صد خانه ی مسلمان هم کیش و آئـینمان؟ چه داشتيم كه بگوييم به "آقا" پس از فتح كربلا؟! عاشق شديد؟ شديد "آقا حبيب ظروفچی؟" عزيزان من؟ شديد "حاجی واشنگتن؟" شديد "غلامرضا، بره ی پروار مادر؟!" شديد "آقا رضا تفنگچی؟" شديد...
و ما، آيا شده ايم رهرو علی حاتمی؟ "بلا روزگاريه عاشقيت" حميد رضا جان. بلا روزگاريه. بسيارانی عاشق اند، عاشق! ولي سوختن را تاب ندارند در راه عشق! عشق سوختنی مي خواهد، "حاتمی"وار. سوختيد، در راه عشق جانان برادر؟ شديد سوته دل؟ چه پرسشی؟‍‍‍ چه پرسشی ست اين، که من دارم از شما، هان؟ هزار سال است که جاری در روح عشق ايد، ايرانی وار. می دانم!
"آری آری زندگی زيباست. زندگی آتشگهی ديرينه پابرجاست" "زندگی رسم خوشايندی ست" زندگی زيباست و امشب زيباتر كه امشب، شب يلداست و اين، رسمی ست خوشايند. ای ايران! ای زادگاه من! ای خاك ِ پاک ِ من! ای وطن من! ای عشق من!
ای حلقه های زنجيره ی عاطفه ی ايرانی: ای مادر بزرگ! ای پدر بزرگ! ای مادر! ای پدر! ای برادر! ای برادرزاده! ای خواهر! ای خواهرزاده! ای خاله! ای عمه! ای عمو! ای دايي! ای... ای آنها كه "سفر" نكرده ايد هنوز... بياييد! بياييد براي پاس داشت. ای سفره های گسترده بر فرشهای هزار نقش خاطرات روزگاران ديرين! گسترده شويد. از اين سوی اتاق تا آن سوی دشتهای سر سبز ِ مهربانی و ميهمان نوازی! بیایید پاس بداريم رسم های كهن ِ اين سرزمين مهربانی را! شب يلداست شب يلدا. با قداستی به قداست ايران! با قدمتی به قدمت ايران. شب خوردن هندوانه است امشب، به رسم. رسم ِ خوشايندی كه تو مهربان من، كَم کمی بخوری از آن، كَمكی بلرزی و ديگر سرمای زمستان را نلرزی به تلقين افسانه ای كهن!
چه زيبا سنتی چه زيبا افسانه ای! پيری هندوانه را بهانه نكنيم برای نخريدن. بخريم! رسم را زنده نگه داريم و بياموزيم اش به كودكان. سنت ِ"مهرگان"مان كه مُرد! سنت "يلدا"مان را زنده بداريم. شب انار است امشب ، شب انار. و من، تو، "سرزمين رويایی" با ايرانيان مهربان مان انار خواهيم خورد در متن اين شب زيبای پاک و زمستانی، تا كه از خاطر نبريم ديروزهای قشنگ و مقدس كودكي هامان:
"صد دانه ياقوت- دسته به دسته- با نظم و ترتيب- يک جا نشسته" تا كه از ياد نبريم اعجاز عشق را در زيبا ديدن زندگی. تا اناری ترک بر می داشت، دست فواره ی خواهش می شد." پس ترک می دهيم امشب انارهامان و فواره ی خواهش می كنيم دستهامان! سيب سرخ گاز خواهيم زد با پوست، تا كه عشق از خانه ی دلهامان رخت بر نبندد هرگز كه اگر رخت بر بست، تمام است كار ِ "دل و احساس" در اين نامهربان عصر ِ "منطق ِ بی احساس!"
و آجيل نخواهيم شكست امشب، "سرزمين رويایی ِ" من و در سوگ و پاس داشت ِ عزيزان از دست رفته ی اين "مرز ِ پر گهر" ولی "سوگ خيز" دو شمع خواهيم افروخت: يكی در دل، يكی بر سفره ی يلدا.
و عشق را فراموش نخواهيم كرد هرگز.
هرگز!

Send   Print
Last Christmas, I gave you my heart But the very next day, You gave it away This year, to save me from tears I'll give it to someone special

Last Christmas, I gave you my heart
But the very next day, You gave it away
This year, to save me from tears
I'll give it to someone special

Once bitten and twice shy
I keep my distance but you still catch my eye
Tell me baby do you recognize me?
Well it's been a year, it doesn't surprise me

(Happy Christmas!) I wrapped it up and sent it
With a note saying "I Love You" I meant it
Now I know what a fool I've been
But if you kissed me now I know you'd fool me again

A crowded room, friends with tired eyes
I'm hiding from you and your soul of ice
My God I thought you were someone to rely on
Me? I guess I was a shoulder to cry on
A face on a lover with a fire in his heart
A man undercover but you tore me apart
Oooh Oooh
Now I've found a real love you'll never fool me again

A face on a lover with a fire in his heart
(Gave you my heart)
A man undercover but you tore me apart
Next year
I'll give it to someone, I'll give it to someone special
special

someone
someone

I'll give it to someone, I'll give it to someone special
who'll give me something in return
I'll give it to someone
hold my heart and watch it burn
I'll give it to someone, I'll give it to someone special
I've got you here to stay
I can love you for a day
I thought you were someone special
gave you my heart
I'll give it to someone, I'll give it to someone

last Christmas I gave you my heart
you gave it away
I'll give it to someone, I'll give it to someone

+ George Michael. Last Christmas

Send   Print

آقای خاتمی:

خوشحالم که به بلاگستان قدم گذاشتید. اما اینجا دیگر عالم سیاست نیست که شما حرفی را بزنید و عمل نکنید. البته شاید اصلن عملی در بلاگستان لازم نباشد و از این نظر به نفع شماست.
به کوی دانشگاه هنوز فکر می کنم. به اینکه اگر کوتاه نیامده بودید شاید الان وضع طور دیگری بود. به اینکه اگر مصدق هم کوتاه می آمد شاید نامی از او به این بلندی برده نمی شد.
شاید اگر بر عقاید خود مصرتر بودید ما در این دایره ی بسته گرفتار نمی شدیم و شبها خواب ویزاهای غربت را نمی دیدیم. دلم برای جوانانی می سوزد که صبح های زود مقابل سفارت خانه ها می ایستند تا نوبشان شود. دلم برای جوانانی می سوزد که خیابان ها را وجب می کنند. دلم برای ایران می سوزد.

مردی با عبای شکلاتی
حکایت پرستو
عکس های آرش عاشوری
آه گل‌پری جان
شب مردی با عبای شکلاتی

Send   Print

هیچ اشکی
اینگونه
بر گونه ام نلغزید
که تو
از چشمم افتادی
...
...

Send   Print

پاییز هم تمام شد و من به سنگفرش های خانه ی مادربزرگ نرسیدم. پاییز هم تمام شد و من حوض فیرزوه ای آقا جان را ندیدم. چند سالی است که فقط با خاطره اش به رویا می روم. چند سالی است شب چله دیگر شب چله نیست. دیگر مادربزرگ از عصر آخرین روز پاییز خانه ی باصفایش را آب و جارو نمی کند. چند سالی است که دامن گلدارش را نمی پوشد و موهای فردارش را که رنگ حنا داشت و چقدر برای ما دوست داشتنی بود به روی شانه نمی ریزد. چند سالی است مادر بزرگ تنها چله می گیرد. نه هیاهوی ما نوه ها در حیاطش می پیچد و نه صدای شوخی های دخترها و پسرهایش. چند سالی است کاشی های فیرزوه ای حوض خانه بغض کرده اند.
نه آفتاب با گرمایش دیوارهای کاه گلی را گرم می کند و نه صدای خنده های یاس های حیاط شنیده می شود. همان یاس هایی که شب های تابستان ما را روی تشکچه های خنک در حال جفت چارکش زدن مست می کردند. نه صدای فواره است در گوش ما و نه صدای گنجشک های شیطان که صبح ها با صدایشان روی بهار خواب ما را بیدار می کردند.
خیلی سال است که دیگر دور هم جمع نشده ایم. خیلی سال است که خاله ها، عموها، دایی ها، را ندیده ام. خیلی سال است دلم هوای صدای همهمه ی خانواده ی پرجمعیت مان را کرده. خیلی سال است هر وقت دلم برای خانه ی مادربزرگ تنگ می شود، هر وقت دلم یاد شوخی های آقاجون با ما نوه ها را می کند چشمانم را می بندم و خیس باز می کنم.
خیلی سال است که جدا مانده ایم. خیلی سال است سفره های طولانی ننداخته ایم و ما نوه ها روی آن ندویده ایم. خیلی سال است ظرف های غذا را در فاصله ی آشپزخانه تا اتاق نشمین به دست نگرفته ام و به حساب خودم کمک نداده ام به چیدن سفره و در راه صدای ماشین از خودم در نیاورده ام. خیلی سال است یلدا را بدون همهمه در سکوت تنها با خاطرات رنگ و رو رفته و شیرین قدیمی سر می کنم.
خیلی سال است دیگر خانه ی مادربزرگ که برای من بوی کودکی ام را دارد جمع نشده ایم. خیلی سال است خاله ها و دایی ها را ندیده ام و در آغوش پرمهرشان بوسه ی اجباری نداده ام. خیلی سال است شب چله برای من بوی همان شب های طولانی وسیاه بی ستاره را دارد.
خیلی سال است دلم برای کودکی ام تنگ شده. خیلی سال است صدای تیک تاک ساعت رومیزی مادربزرگ را می خواهم گوش کنم و هر بار با صدای آن، فکر کنم ثانیه ای از پس عقربه های خشن زمان لغزید. خیلی سال است که شیرین ترین کار برایم نگاه کردن به فریم های خط خطی خاطراتم است و لذتی که از این احساس می برم از فکر کردن به رویاهای دور و دراز نمی برم.
کاش می شد طناب زمان را در همان کودکی می بریدیم و ما در چرخه ی مکرر ثانیه ها دور حوض حیاط می دویدیم و گل ها را آب می دادیم و گاهی زنبورهای سمج را خیس می کردیم. کاش می شد.

Send   Print

قصد خرید یک دوربین عکاسی دیجیتال دارم. آیا دوربین خوبی ترجیحن نایکون و المپیوس می شناسید که بشود با قیمت بین 300 تا 400 هزار تومان ( 400 تا 450 دلار) خرید؟
دوست دارم با این قیمت حرفه ای ترین و بهترین دوربینی را که امکان دارد بخرم. اگر کمکم کنید خیلی ممنونم. اینجا عکس های جدید ترین دوربین های دیجیتال را با مشخصات فنی دارد اما آنقدر زیادند که انتخاب بین آنها دشوار است.

پ.ن. لطفن مدل دقیق دوربین مورد نظر را برایم بنویسید.

Send   Print

شاید حق با حامد قدوسی باشد. اگر به واقع بلاگ ها را نگاه کنیم می توانیم نوعی روزمره گی را در آنها پیدا کنیم. بلاگستان ایرانی روزمره شده. عده ای خسته شده اند و دیگر نمی نویسند. عده ای دنبال کوچکترین بهانه اند برای ننوشتن. عده ای هم بنویسند و ننویسند فرقی ندارد.
ساده تر از آب راست می گوید در بلاگستان ایرانی گروهی می روند و گروهی دیگر می آیند. قرار نبوده از اول عده ای ثابت بلاگر باشند و عده ای دیگر خواننده. شاید این روزها، روزهای همین پوست انداختن بلاگستان است. خیلی ها ناامید شدند و آنچه می خواستند را در دنیای بلاگستان نیافتند و رفتند. خیلی ها هم با شور و شعف شروع کردند و بعد از مدتی خسته شدند و باز رفتند. انتخابات ریاست جمهوری اخیر هم برای بلاگستان مهمترین عامل یاس و ناامیدی بود. بلاگستانی که بیشترین حمایت را از معین می کرد ناگهان دید زیاد تاثیر عمیقی بر فضای جامعه ی ابرانی و تصمیم گیری هایشان ندارد.
حرف ساده تر از آب را قبول دارم که بلاگستان یک دایره ی باز است. نه تنها خود بلاگرها خواننده ی بلاگ های هم هستند، اشخاص عادی زیادی هم هستند که عادتشان خواندن بحث های بلاگستان فارسی است و آنها را دنبال می کنند. اما در همین زمینه باید حرف دوستی را قبول داشته باشیم که هفته ی پیش نوشت بلاگستان، دنیای نام هاست نه متن ها. یعنی عده ی زیادی از افراد مطلب شما را به صرف نام شما یا شخصیت حقیقی شما می خوانند، نه زیبایی صرف یک مطلب. حتمن دیده اید بلاگ های ساکت و خلوتی را که بسیار زیبا و بی مدعا می نویسند.
هفته ی پیش با خودم فکر می کردم من چقدر از روی سرزمین رویایی سود کردم و چقدر ضرر. روزی دو ساعت وقت را به خواندن بلاگ های دوستانم می گذرانم و ساعتی را شاید به نوشتن یک مطلب جدید. و از این وقتی که برای اینکارم صرف می کنم پولی دریافت نمی کنم. با خودم فکر می کردم اگر همین وقت را روی خواندن یک زبان خارجی دیگر مثل فرانسه می گذاشتم حتمن نفع بیشتری برایم داشت. اما وقتی به دوستانم در بلاگستان فکر می کنم و ای میل ها را می خوانم کمی از این فکرم پشیمان می شوم.
به هر حال روح و روان انسان در خط مستقیم سیر نمی کند. گاهی بالا می رود و گاهی پایین. گاهی پر است از انگیزه و گاهی خالی از هر امیدی. بلاگستان هم این روزها انگیزه ی خاصی ندارد. هست چون باید باشد. این روزها زیاد فضای بلاگستان خوش بینانه نیست. یا شاید من زیاد خوش بین نیستم. گرفتار روزمره گی شده ایم. قدرتی برای عملی کردن خواسته هایمان نداریم. فقط فریاد می زنیم. بلاگستان نه توجیه سود مالی برای ما دارد نه رسیدن به آرزوهایمان را آسان می کند. کاش حداقل می شد با توجه به وقتی که هر روز صرف می کنیم بلاگر بودنمان برایمان توجیه اقتصادی داشت.
عده ای که روزمره می نویسند همیشه حرف برای گفتن دارند. عده ای هم اگر ایران را سیل ببرد همچنان شعر و متن های از قبل آماده شان را می نویسند. عده ای هم مثل ما که سعی می کنند ژورنالیستی تر و با وسواس از بلاگشان به عنوان یک رسانه استفاده کنند آنقدر ناامیدند که به قول حامد قدوسی بر روی بلاگستان جز خاکستر رخوت چیزی نمی بینند. امیدوارم این دوران گذار زودتر طی شود و امیدی در دل ما زنده.

نيك‌‌آهنگ
پنج نكته ی ساده تر از آب
پاسخ علی رضا دوستدار
من و وبلاگ شهر
پارسا نوشت
بحث های رخوت در وبلاگ شهر

Send   Print

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرم ام اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست.

گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، بر تراز بی بقای خاک.

شاملو. 1332

عکس: روز
شاملو دات ارگ ( رسمی)
شاملو دات کام
وبلاگ احمد شاملو
گزارش هشتادمین سالگرد تولد شاملو

Send   Print

از طریق: رستگاری در ساعت 8:20

یک هفته گذشت !
.
..
...
آقای رئیس جمهور؛
شما خودتان را ناراحت نکنید ، فقط یک هواپیما سقوط کرده !
شما به خودتان زحمت ندهید و پیام تسلیت نفرستید ، فقط صد نفر آدم مرده اند !
فقط مرده اند ، همین!!!
فکرش را بکنید آنها مرده اند.
خب البته این مهم نیست که آنها مرده اند ، همه یک روز می میرند...
من می میرم ... شما می میرید .... که الهی زودتر بمیرید! ... همه یک روز می میرند!
آقای رئیس جمهور فکرش را بکنید؛ خانواده هایشان چه زجری می کشند ...
بر سر یک جنازه ی جزغاله و البته بی سر باید گریه کنند!
این قبرها هنوز هم بوی دود و گوشته کباب شده ی انسان را می دهند!!!!
آقای رئیس جمهور من گریه کردم ، برای علیرضاافشار نه؛ که برای پدرش .... برای علیرضا برادران نه ؛ که برای همسرش!
آقای رئیس جمهور من گریه کردم .... یک ملت گریه کرد! شما چقدر زور زدی تا گریه کنی؟!
باز هم اینها مهم نیستند .... همسر او دوباره ازدواج می کند .... پدر او با نوه هایش سرگرم می شود .... وهمه فراموش می کنند ... مجریان رسانه ها لباسهای رنگی به تن می کنند .... هواپیماها پرواز می کنند .....و باز هم انسانها قربانی شما آقایان می شوند .... و شما جوراب هایتان را می شوئید!

ولی آقای رئیس جمهور فکرش را بکنید، آنها مرده اند! مرده ...!

Send   Print

نوشت: دارم می يام ايران بعد از چهار سال
نوشتم: منتظر اون لحظه می مونم كه از پشت شيشه ی انتظار فرودگاه از دور ببينمت
نوشت: دلم تنگ شده حتا برای سيب زمينی های سرخ كرده ی مامان، حتا برای بوی خونمون
نوشتم: تو بهترين رفيقی پاشو بيا. بيا تا حرف های دلم فراموشم نشده

باورم نمی شد تا امروز صبح ساعت هفت و نيم تو فرودگاه بغلش كردم و حس اش كردم. چقدر حس خوبی داری وقتی بعد از يه مدت طولانی رفيقت رو ببينی از غربت برگرده و تو براش يه بقچه حرف تو دلت كنار گذاشته باشی.
نهار خونشون موندم و ظهر باز مثل قديم دراز كشيديم به سقف نگاه كرديم و حرف زديم از همه جا. حرف ها تموم نمی شدن. اون از غربت گفت و من از وطن. اون بازی جوونی رو برده بود. من هنوز مثل همون چهار سال پيش بودم بدون تغيير خاصی. اون از بوی ديوارهای اتاقش گفت و من از حرف های وكيلم. اون از تفكرات سنتی اما دوست داشتنی اينجا گفت و من از نحوه ی اقامت گرفتن.
دنياهامون هنوز يكی بود. هر دومون عاشق زندگی و پيشرفت و آزادی. اون زودتر بهش رسيد و من هنوز دارم می دوم از اين آژانس مهاجرتی به اون يكی ديگه.
كاش همين جا می شد زندگی رو زندگی كرد. كاش تو وطنمون روزها سخت تر از روزهای غربت نبود. كاش وطنمون، وطن بود.

پ.ن. با اين ويندوز جديد ی های من با دو نقطه نوشته می شه كسی می دونه چكار بايد كرد تا فارسی بشه؟
پ.ن.ن. فيلترشكن را با ای ميل برای دوستانم فرستادم اگر كسی هست كه لازم داره برام ای ميل بزنه تا براش بفرستم

Send   Print

همیشه با این مراسم دختر شایسته ی سال مشکل داشتم. نمی دانم معیارهای گزینش نفرات نهایی برای این مسابقه چیست. اما تا آنجایی که من می دانم دانستن چند نوع رقص محلی جهان و چند زبان خارجی به علاوه ی اندامی سکسی و جذاب تعدادی از معیارهای داورهاست.
اما خب شاید اگر اسم مسابقه شان را به انتخاب دختر مانکن سال یا سکسی ترین دختر سال تغییر می دادند تناقضی وجود نمی داشت. شاید خیلی هم خوب بود که زیباترین دختر هر سال برای کسانی که دغدغه ی این مسایل را دارند مشخص شود و یا در کنارش خوش تیپ ترین پسر سال.
به نظر من اینکه با نام دختر شایسته مسابقه ای را برگذار کنند و معیارهای این شایستگی هم زیاد شفاف نباشد غیرمنطقی است. شاید هم من زیاد این مسابقات را جدی گرفتم. در این دنیایی که از صبح تا شب پر است از تناقض و دروغ چه انتظاری می توان داشت که همه چیز بر مدار عقل بچرخد.
شاید بدن های تراشیده و صورت های زیبای این پریان که مرا یاد فرشته های مهربان قصه ها می اندازند منبع درآمد خوبی برای کمپانی های معظم مد و لباس و ... باشند. در دنیایی که رحم ندارد به هیچ انسانی و هر بهانه ای برای کسب سود تجاری بیشتر عقلانی شمرده می شود دیگر انتظاری بیش از این نباید داشت.
خیلی دوست داشتم این حرف هایم را به یکی از شرکت کنندگان این مسابقه بزنم تا ببینم چه جوابی به من می دهد.

Miss Iceland Wins Miss World 2005 Contest

Send   Print

دوستان خوب بلاگستان:

چند روزی است که نرم افزاری پیدا شده که با کمک آن می توان فیلتر داخل ایران را به راحتی دور زد. عده ای لطف کردند و در بلاگ هایشان اعلام کردند اما همین کسانی که فیلترینگ را به این گستردگی در ایران اجرا می کنند به راحتی می توانند جلوی کار کردن این نرم افزار را بگیرند.
پس از بحث و تبادل نظر زیاد با کسانی که در برنامه نویسی تبحر داشتند به این نتیجه رسیدیم که بهترین راه، ارسال این نرم افزار بوسیله ی ای میل برای دوستان و آشنایان است و یا فرستادن لینک سایت آن برای استفاده ی بیشتر و طولانی تر توسط آف لاین.
پس خواهش می کنم لطفن لینک سایت این نرم افزار را از بلاگ هایتان بردارید و فقط توسط ای میل یا آف لاین به دوستان خود که در ایران هستند وجود چنین نرم افزاری را اطلاع دهید.

با احترام
ساکن سرزمین رویایی

Send   Print

از طریق: زن نوشت

تجمع مدنی-صنفی در محل انجمن صنفی روزنامه‌‌نگاران که ضمن بزرگداشت قربانیان دست‌کم چند خواسته‌ی مشخص می‌تواند داشته باشد:
1- رعایت استانداردهای ایمنی برای ماموریت‌های خبری
2- پی‌گیری پرونده تا رسیدن به نتیجه -به خصوص که از اطلاع به وجود نقص فنی در هواپیما خبر می‌دهند.
3 - رعایت قوانین بین‌المللی در برخورد با بازماندگان حادثه و پرداخت غرامت بر این اساس
4 - عذرخواهی رسمی

شنبه، 19 آذر، 12 ظهر، انجمن صنفی روزنامه‌نگاران واقع در بلوار کشاورز، (از شرق به غرب، بعد از فلسطين) خيابان شهيد کبکانيان، کوچه هفتم، پلاک 87.

در اطلاع‌رسانی کمکمان کنيد.

Send   Print

برای این دوست که پدرش ...

امروز عصر
خورشید بر بام خانه دست انداخته بود
نمی خواست غروب کند
هوای شهر تاریک بود
سرب ها را به ریه می بردم
شهر گیج و منگ خاطره ی تو بود

امروز عصر
خورشید بر بام خانه مان گریه می کرد
نشسته بود آرام لب بام
خودم دیدم
هوای شهر برای تو زار می زد
صدای خنده ی تو بود در گوشم
تکرار کنان ...
دلم را در تابوت یادت
زندانی می کرد

امروز عصر
خاطره ی تار تو
در چشم خیس ام
بر دیوار قلبم
یادگاری می تراشید
...
...
برای من اما
تو همیشه هستی

عکس: آرش عاشوری نیا

Send   Print

از طریق: گلناز

اين را تنها به تو می گويم. تو اما به ديگران نگو. اين را امروز خودم فهميدم. ما همه اسير اردوگاه ِ مرگِ نازی ها هستيم. اين بوی گوشت كباب شده هم كه به مشامت می رسد، بوی خوراك شبِ ضيافت نيست. اين بو از سوی كوره های آدمسوزی می آيد. همه فكر می كنند آنجا آشپزخانه است. خودم امروز سرك كشيدم و ديدم دست ها و پا ها و مغز ها را كه جلز و ولز می كنند. ما همه اسير هستيم اينجا. اما تو به ديگران نگو.
اين ها اما، از نازی ها مهربان ترند. يكهو نمی اندازندت در اتاق گاز تا تو هم يكهو خفه شوی. ملايم رفتار می كنند. می گذارند سرب معلق در هوا، ذره ذره، با خون ات درآميزد و تو ذره ذره، خفه شوی . تا حس نكنی خفگی را. اين ها خيلی مهربانند. من مطمئنم.
از من نپرس كه چرا كرخت شده ام. چرا اشكی از چشمانم نمی چكد. چرا بغضی گلويم را نمی فشارد. آخر من ديروز سرک كشيدم به آشپزخانه و با دو چشمان خود ديدم و فهميدم چرا با اينكه هر روز بوی كباب به دماغمان می خورد، تنها يك كف دست، نان بيات جيره ی هر روزه ی مان است. اين ها را فقط به تو می گويم . تو اما به ديگران نگو.
راستی! برای دسر هم كيك زرد داريم .

Send   Print

سخته. سخت. زندگی در ایران سخته. زندگی در کشوری که مردمش نور منفجر می کنند و هاله ی نور دور سر حاکمانشان می بینند سخته. زندگی در کشوری که اکثر مردم زیر خط فقرند و حاکمانش به فکر غنی سازی اورانیوم هستند سخته. زندگی در کشوری که خیابان خواب هاش از سرما یخ می زنند و حاکمانش برای خودشان رای می خرند با همکاری دوستان بسیجی شان سخته. زندگی در کشوری که با خون آلوده به هپاتیت عده ی زیادی مبتلا می شوند و دادگاه فرسایشی آن هیچ وقت به انتها نمی رسه سخته. زندگی در کشوری که چند روشنفکر را در خانه شان به قتل می رسانند و مشتشان نیز باز می شود اما کسی قاتل را نمی تواند پیدا کند سخته. زندگی در کشوری که بعد از دو سال از زلزله ی بم، بمی ها هنوز در خانه های موقت از فرط سختی به مواد مخدر روی آورده اند و حاکمانشان دستور نابودی کشورها را روی نقشه ی جغرافیا صادر می کنند سخته. زندگی در کشوری که 16 آذر و مقاومت دانشجویان مقابل دیکتاتوری پهلوی دوم را به ظاهر قدر می نهند اما 18 تیر برایشان موضوعیت خاصی ندارد سخته.
یکی نیست به این بیشعورها بگه ما بمب اتم می خواهیم چکار. ما که این همه بدبختی داریم نیروگاه هسته ای می خواهیم چکار. ما که توی این چند سال چند صد نفر را با هواپیماهای از رده خارج به گور فرستادیم غلط می کنیم برای کشورهای دیگر خط و نشون نابودی بکشیم. ما که در حمل و نقل هم وطنان خودمون هنوز لیاقت حفظ جونشون رو نداریم غلط می کنیم پول های بشکه های 60 دلاری نفت رو توی نطنز و بوشهر به دانشمندای روسی بدیم.
راستی فکر کرده اید چرا باید سرنوشت ما اینطور باشه؟ چرا باید زندگی انسان ها که هر کدوم برای خودشون کلی امید و آرزو داشتند توی این سرزمین اینقدر بی ارزش باشه؟
احساس می کنم هرچه داریم می کشیم از دست این مسلمونای تندرو و احمق هست. کسانی مثل بن لادن و احمدی نژادند که زندگی براشون بی ارزش تر از عقاید ننگینشونه. از ایدئولوژی روز به روز بیشتر متنفر می شم. فرق نمی کنه اسلام باشه یا مسیحیت یا یهود


پ.ن. ظهر بابا قرار بود ساعت 2 برسه به مهرآباد. هر چی زنگ زدیم تلفنش خاموش بود. ساعت 3 برداشت گفت هواپیمای منفجر شده نیم ساعت قبل از رسیدن اونا روی خونه های مردم نشسته. مامان اشکش رو پاک کرد و تلفن رو گذاشت. عصر که تصاویر خونه ها رو توی تلویزیون دیدم باز زنگ زدم به بابا تا صحبت کنم دلم آروم بگیره.
روز 11 سپتامبر مامان از آمستردام به طرف نیویورک توی هواپیما بود. 2 روز ازش خبر نداشتیم تا اینکه از تلفن فرودگاه آمستردام زنگ زد و گفت پروازها همه برگشتند به فرودگاه مبدا و حالش خوبه. تلفن قطع شد. بابا اون شبا کنار تلفن می خوابید. اون روز هم اشکش رو دیدم بعد از صحبت با مامان. مامان بعدن گفت ساعت 9 رسیدند به نیویورک و مرگ سرنوشت کسانی بوده که ساعت 5/8 به برج ها برخورد کردند.

حاج آقا! راکتورتون پنچر نیست؟
عکس های آرش عاشوری نیا
چه اهمیتی دارد لابد جان ما ؟
سقوط هواپيمای حامل خبرنگاران در تهران
عکس های بی بی سی
حسن قريب و اسماعيل عمرانی از ميان ما پر كشيدند
اسامی 69 نفر از ليست مسافرين پرواز هواپيمای سی - 130 سانحه ديده
سقوط هواپيمای ارتش در منطقه مسکونی نيروی هوايی
Many killed in Tehran plane crash
گزارش تصویری/ سانحه سقوط هواپیمای خبرنگاران و عکاسان رسانه ها
نصب چادرهای امدادی برای ساكنان ساختمان مسكونی آسيب ديده از سانحه هواپيمای نظامی
110 killed in Iran plane crash
نیلی، خبرنگاری که عاشق بود
128 killed as plane hits Tehran flats
گزارش تصویری ایسنا
شاهدان عينی از حادثه سقوط هواپيما می گويند
تاكنون فقط 5 نفر شناسايی شده‌اند
هنوز گمان می كنيم اگر جايتان خالی است به اين دليل است كه رفته ايد مصاحبه
انگارغم لانه کرده است اينجا و مرگ در می زند همه وقت
غروب سه شنبه خاکستری بود همه انگار نوک کوه رفته بودن
به همان سادگی كه خبر می نويسند، می‌ميرند
بوی سوختگی، گوشت سوخته...انفجار
می دانم چه تكانهای وحشتناكی داشته موقع اوج گرفتن

Send   Print

احساس خوبی دارم مثل همان زمانی که معلم ات از تو تعریف می کند. حالا حس پرستو را می فهمم وقتی بهنود هفته ی پیش از او نام برد. و این نام بردن چقدر برای ما شیرین است. و حالا ف.م. سخن ( با فیلتر شکن) نازنین به قول نیک آهنگ ما را شرمنده کرده اند. کلی حس نوشتن در وجود ما ریخته اند. کلی بهانه برای پست بعدی. کلی امید برای آینده ی بلاگستان.
همین یادآوری ها ناچیز از کسانی که نادیده دوستشان می داریم انرژی ناتمامی است در دستان ما به روی کیبورد بی احساس در دنیای گنگ و نامفهوم. دردنیای که سیاست مداران به لجن کشیده اند اش. در دنیایی که شاعران و نویسندگان حاکمان قلب های مردم اند اما تا زمانی که کتاب به دست دارند. بیرون از خانه هوا بس ناجوانمردانه سرد است. صحبت اتم است و جنگ و دموکراسی از نوع عمو سام اش. صحبت فریاد دخترک اهل بصره است که پایش را روی مین برای همیشه جاگذاشت. صحبت نعره های از سر تبعیض نژادی سیاهان ناخوانده در حاشیه ی پاریس است که برای ما برده داری قرن 21 را نمایان می کند در قلب تمدن غرب زیر سایه ی کامپیوترها و تکنولوژی فراتر از باورشان.
قبل از خواندن صفحه ی ف.م.سخن ای میلی داشتم از یکی از ویزیتورها که برایم نوشته بود با اجازه متن هم آغوشی پاییزی ات را برداشتم تا بنویسم برای آنکه دوستش دارم. کاش دستتان روی قلب من بود تا تپش های عاشقانه اش را حس می کردید. این حس نوشتن و خوانده شدن چقدر زیباست. اشک را به چشمت می آورد. اینکه کلمه های ما بر سر انگشتانمان، که قطره قطره می چکند بر صفحه ی کیبورد جای دیگری هم تکرار خواهند شد چقدر شادی به قلبت می آورد. و چه بهتر از زبان عاشقی برای معشوقش. همین برای ما شوقی است که پایانش مثل انتهای جاده ی زندگی در مه نامعلوم است و هم وصف ناپذیر.
همه ی این نوشتم تا تشکر کرده باشم از دوست نادیده ام ف.م.سخن . تا بگویم حس همان شاگردی را دارم که پای تخته درس معلمش را کامل جواب داده و با لبخند رضایت بخش معلم اش در دلش ذوق می کند.

Send   Print

Send   Print

از طریق: عنکبوت

مدتی می‌کوشيدم برای پيش‌برد امور تحصيلی وبلاگ ننويسم اما وسط کار ناگهان درمی‌يافتم که دارم طرح نوشته‌ی بعدی‌ام را می‌ريزم! نوشته‌ی بعدی مثلاً قرار بود درباره‌ی اسلام‌ستيزی و فوايد آن باشد. مواد خام هم از چندجانب فراهم بود. اما چه فايده.
دل‌خوری‌ها و ناراحتی‌ها در وبلاگستان ساده ايجاد می‌شوند، پس زيادند. فلانی لينک مرا برداشته. ديگری به کامنت من جواب نمی‌دهد گو اين که به زبان بی‌زبانی منتظر جواب بوده‌ام. ديگری که يک کامنت خصوصی برايش فرستاده‌ام چنان عصبانی می‌شود که آن را به طور عمومی منتشر می‌کند و بد و بيراه مفصلی نثار چهار خط سوآل می‌کند. جای ديگری کامنت می‌گذارم که صاحاب گرامی‌اش مدتی خيلی لطف داشته اما کامنت‌ام به دلايل نامعلوم پاک می‌شود! ان‌شاءالله که گربه است. به يکی ايميل می‌زنم ماه‌هاست جواب نداده و حالا شايد شماره‌ی موبايل‌اش را که يک نوبت اشتباهی برای من ايميل کرده بيازمايم! يکی فمينيست است و از «عنکبوت خان» خوش‌اش نمی‌آيد (به ذوق زنانه در بيان نفرت از طريق نام‌گذاری توجه کنيد!) ديگری کمونيست است از اُمّل‌بازی و حزبل‌بازی خوش‌اش نمی‌آيد. يکی دوم خردادی است از تحريمی خوش‌اش نمی‌آيد، ديگری رويکرد به هويت ملی دارد و مدت‌هاست قول داده درباره‌اش بنويسد (درباره‌ی خيلی چيزهای ديگر هم قول می‌دهد اگر وقت پيدا کند) و از انفعال من در برابر غرب خوش‌اش نمی‌آيد. هر کس قانون و اخلاقی برای خودش دارد، می‌آيد چکشی به قوطی حلبی قُر شده‌ی ما می‌زند که صاف‌اش کند و بلکه مطابق مرام خودش مرا هم ادب کند. من کشته مرده‌ی کامنت‌هايشان هستم ولی گاهی چکش را که می‌زنند می‌روند به امان خدا و منتظر نتيجه‌ی تأديب‌شان هم نمی‌مانند. حق دارند، مثل من که وقت مفت ندارند.
وبلاگستان محل تورم شخصيت‌های ورم‌کرده‌است (اين جمله‌ی قصار را بدهيد با آب طلا بنويسند!) اما کسی خبر دارد بنيان‌گذار اين خودبزرگ‌بينی‌های اينترنتی کجاست؟ زنده‌است يا مرده؟ احتمالاً کسی در دنيای وبلاگ فارسی اهميت نمی‌دهد چون خودبزرگ‌بينی اجازه نمی‌دهد! ما نمی‌توانيم باور کنيم آدم‌های لجوج و پررو و خودپسند هم گاهی ممکن است دردمند و اندوهگين و نيازمند همدردی باشند. تنها هديه‌ی ما فحش‌های پشت سر هم است که روانه می‌شود و «بچه مزلف» و «بچه آخوند» تازه مؤدبانه‌ترين‌شان است.
به تازگی گفته‌اند وبلاگ از جنس content نيست و از جنس communication است. پس شايد تنها کسی که از وبلاگ درست استفاده می‌کند شخص شخيص آقای نيک‌آهنگ کوثر است که وبلاگ‌اش تجلی يک شخصيت کاملاً برون‌گرا و اجتماعی است: روزنامه‌نگار است، خاطره می‌نويسد، نيش و کنايه می‌زند و جا به جا وارد «مذاکرات هسته‌ای» می‌شود، از زندگی روزمره می‌نويسد، کاريکاتور می‌کشد و خلاصه پر است از سرخوشی و نيروی فنری که از زير بار سال‌ها سانسور رها شده (ماشاءالله).
وبلاگ نوشتن برای بعضی ممکن است ادامه‌ی زندگی حرفه‌ای (خبرنگاری، روزنامه‌نگاری، سياست‌مداری، عاشق‌پيشگی، شاعری، مداحی، روضه‌خوانی، ...) باشد، برای بعضی مثل جروبحث‌های سبک روشنفکری در کافه‌های قديمی باشد، و برای بعضی منتشر کردن مقاله‌های آماتوری که هيچ‌جای ديگر منتشر نمی‌شوند. کسانی هم فکر می‌کنند عقايد مهمی دارند غافل از اين که تنها به درد خودشان می‌خورد. آن چه در اين بين غايب است بحث اقتصاد است. وبلاگ نوشتن چه فايده‌ی مشخص مادی برای من دارد؟ لطفاً وبلاگ‌نويسان اقتصاددان نئوکلاسيک جای دور نروند و عمل سوسياليستی وبلاگ‌نويسی را به دقت بررسی کنند: يا ما يک عده ديوانه هستيم که وقت عزيز خودمان را (که معادل طلاست) می‌گذاريم برای نوشتن يک سری متن که مفت و مجانی در اختيار همه هست و تازه خريدار هم ندارد، يا تئوری‌های آن‌ها درباره عرضه و تقاضا و غيره اشکالات مهمی دارد!

Send   Print

ایرانیان بزرگوار، دوستان عزیز !

یکسال است انسانی که چون ما احساس دارد و جوانی، در زندان است به خاطر بلاگش. همانطور که من و تو می نویسیم. او هم نوشت. او به دو سال زندان محکوم شده است. ما می توانستیم جای او باشیم. بلاگش را که می خوانم گویا بر دفتر خاطراتش فضولی می کنم. نمی دانم چرا ساکتید؟ ساکتیم؟ چگونه می شود این ظلم را تحمل کنیم؟ مگر آستانه ی تحملمان چقدر است؟
بلاگ او واقعن هیچ مطلب قابل اعتراض ندارد پس می بینید بهانه ها برای به زندان انداختن ما زیادند. هر کدام ما، دوستان بلاگی مان شاید، می توانستیم جای او باشیم. می توانید خودتان را تجسم کنید در چنین حالتی؟ دو سال از عمرتان را در زندان باشید به خاطر دست نوشته هاتان در بلاگتان؟ اگر پسر رجبعلی مزروعی نباشید و پدرتان هم نماینده ی مجلس نباشد و شاید پارتی هم نداشته باشد و دوستان بلاگرتان هم فراموشتان کنند، تازه می شوید مثل مجتبا.
کوچکترین کاری که می توانیم بکنیم منتشر کردن خبرهای مجتبا است در بلاگ هایمان. بلاگ های ما روزنامه های شخصی ما هستند. چرا داخل روزنامه ی شما نباید ستونی برای چنین ظلم هایی باشد؟
نامه ی محمدرضا نسب عبداللهی، نجمه اميدپرور را برای آزادی مجتبا لطفن منتشر کنید. از همه ی شما خواهش می کنم بی تفاوت نباشد.

نامه ی سرگشاده به رییس دستگاه قضایی
آزادی برای مجتبا سمیعی نژاد
حمایت بی حمایت - ما ایرانی هستیم!
آيا با اين کارتان، مجتبا را مسلمان میکنيد؟
نگاهی به پرونده مجتبی سمیع نژاد، تنها وبلاگ نویس در زندان جا مانده

Send   Print

صورتت را که می بوسم. به چشمانت خیره می شوم. دستان ما امروز آزادند، قلب هایمان نیز هم. چشمان تو بسته بودند و بوسه های مرا نگاه نمی کردی شاید دوست داشتی غافلگیر شوی. دنیا به زیر پاهایم می چرخد. هنوز آنقدر از تکیلای طلایی مست نشده ام اما فکر کنم از حضور تو، از این هم آغوشی مست باشم. دوست دارم همه ی چمن زارها را با هم بدویم. همه ی جنگل ها را فریاد بزنیم و همه ی گنج های پنهان را کشف کنیم. حالیا با این خوشی و سرمستی گنجی نمی خواهیم. دوست دارم در آغوشت آواز صبحگاهی مرغان دریا را سر دهم.
دوست دارم عقربه های ساعت تنبل شوند و دیگر در یک حرکت دوار مسخره اینقدر به دور هم نچرخند. آه چه لذتی دارد اگر همین لحظه، لحظه ی همیشه شود. اگر همین لحظه زمان بیاستد و ما در امتداد بی نهایت با هم به روی ابرهای گس رخوت زایمان برقصیم. چقدر تن تو گرم است و دستانت بی ریا. چقدر قلبت عاشقانه می تپد، مستانه می تپد. می ترسم بیشتر از این حالت بگویم. می ترسم کلمه ها تمام شوند. می ترسم جمله های ناتمامم را تحقیر کنم. راستی یادم باشد سلام ات را به برگ های نارنجی پاییزی برسانم. می دانم برگ های زرد پاییز هم دوست دارند بر سر و شانه ی تو فرود آیند. شاید آنها هم دلشان برای تو تنگ باشد.
این تویی عقوبت سخت و لذت آور یک دوستی. این منم گناهکار خندان و سرمست لذت بخش ترین جرم عالم. عجبا که هیچ کدام قصد توبه نداریم. عجبا که جز هم آغوشی دیگر، اندیشه ای درسر نداریم.

Send   Print

کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جوینده گان شادی
در مجری آتش فشان ها

شعبده بازان لبخند
در شب کلاه درد
با جاپایی ژرف تر از شادی
در گذرگاه پرنده گان.

در برابر تندر می ایستند
خانه را روشن می کنند.
و می میرند.

شاملو. 25 اردی بهشت 54
عکس: روز

Send   Print

از طریق: ایران اچ آی وی

همسرم مدت زيادی بيمار بود و هيچ پزشكی تشخيص درستی از بيماری او نداده بود. در نهايت تشخيص دادند همسرم مبتلا به ايدز است و من و يكی از فرزندانم نيز مبتلا شده ايم.برای مراسم چهلم همسرم به مدرسه بچه ها رفتم و اوليای مدرسه را دعوت كردم. وقتي فهميدند فرزندم هم HIV مثبت است او را از مدرسه اخراج كردند و او هم قربانی پدر و مادر خود شد. مدير مدرسه از من خواست كه او را به خانه برده، به او آموزش بدهم و فقط برای امتحان او را به مدرسه بياورم. وقتی شرح ماجرا را به عمويش گفتم با عكس العمل نه چندان شايسته او و گفته هايش مبنی بر اينكه من خودم می توانم به او درس بدهم و اين كار به نفع خود اوست روبرو شدم.
آدمهايی كه اطلاعاتی در اين زمينه دارند و راههای انتقال را می شناسند با نگاهی ترحم آميز به من نگاه می كنند و كسانی هم كه اطلاعات ندارند و اين بيماری را نمی شناسند از من دوری می كنند. من اگر می دانستم كه اين بيماری را دارم هرگز بچه دار نمی شدم. تمام نگرانيم فرزندم و آينده او بعد از مرگم است.
حدود 5 سال پيش تشخيص داده شد که من مبتلا شده ام، مشاوره من توسط يك روان پزشك انجام نشد بلكه اين كار به وسيله پزشك معالجم صورت گرفت. او در آن زمان اطلاعات خوبی به من داد كه در جای ديگر امكان به دست آوردن آن وجود نداشت. حالا كه من با اين بيماری كنار آمده ام. از طرف جامعه و خانواده ها به بهانه های مختلف سنگ جلوی پايم می اندازند.
تا آنجا كه من اطلاع دارم هيچ تشكلی برای زنان مبتلا نيست زيرا بسياری از آنان نمی خواهند شناخته شوند. و به دليل آنكه جامعه از آلودگی آنها مطلع نشود، به گوشه ای از خانه پناه می برند.
ما در نظر داريم كه با كمك تعدادی از پزشكان، تشكل زنان HIV مثبت را برای اطلاع رسانی و حمايت از اين گروه تشكيل دهيم.

کامل ترین روش های پیشگیری از ایدز را اینجا بخوانید
الفبای پیشگیری
رفتارهای جنسی سالم
ایدز، زنان و دختران