Send   Print

سخته. سخت. زندگی در ایران سخته. زندگی در کشوری که مردمش نور منفجر می کنند و هاله ی نور دور سر حاکمانشان می بینند سخته. زندگی در کشوری که اکثر مردم زیر خط فقرند و حاکمانش به فکر غنی سازی اورانیوم هستند سخته. زندگی در کشوری که خیابان خواب هاش از سرما یخ می زنند و حاکمانش برای خودشان رای می خرند با همکاری دوستان بسیجی شان سخته. زندگی در کشوری که با خون آلوده به هپاتیت عده ی زیادی مبتلا می شوند و دادگاه فرسایشی آن هیچ وقت به انتها نمی رسه سخته. زندگی در کشوری که چند روشنفکر را در خانه شان به قتل می رسانند و مشتشان نیز باز می شود اما کسی قاتل را نمی تواند پیدا کند سخته. زندگی در کشوری که بعد از دو سال از زلزله ی بم، بمی ها هنوز در خانه های موقت از فرط سختی به مواد مخدر روی آورده اند و حاکمانشان دستور نابودی کشورها را روی نقشه ی جغرافیا صادر می کنند سخته. زندگی در کشوری که 16 آذر و مقاومت دانشجویان مقابل دیکتاتوری پهلوی دوم را به ظاهر قدر می نهند اما 18 تیر برایشان موضوعیت خاصی ندارد سخته.
یکی نیست به این بیشعورها بگه ما بمب اتم می خواهیم چکار. ما که این همه بدبختی داریم نیروگاه هسته ای می خواهیم چکار. ما که توی این چند سال چند صد نفر را با هواپیماهای از رده خارج به گور فرستادیم غلط می کنیم برای کشورهای دیگر خط و نشون نابودی بکشیم. ما که در حمل و نقل هم وطنان خودمون هنوز لیاقت حفظ جونشون رو نداریم غلط می کنیم پول های بشکه های 60 دلاری نفت رو توی نطنز و بوشهر به دانشمندای روسی بدیم.
راستی فکر کرده اید چرا باید سرنوشت ما اینطور باشه؟ چرا باید زندگی انسان ها که هر کدوم برای خودشون کلی امید و آرزو داشتند توی این سرزمین اینقدر بی ارزش باشه؟
احساس می کنم هرچه داریم می کشیم از دست این مسلمونای تندرو و احمق هست. کسانی مثل بن لادن و احمدی نژادند که زندگی براشون بی ارزش تر از عقاید ننگینشونه. از ایدئولوژی روز به روز بیشتر متنفر می شم. فرق نمی کنه اسلام باشه یا مسیحیت یا یهود


پ.ن. ظهر بابا قرار بود ساعت 2 برسه به مهرآباد. هر چی زنگ زدیم تلفنش خاموش بود. ساعت 3 برداشت گفت هواپیمای منفجر شده نیم ساعت قبل از رسیدن اونا روی خونه های مردم نشسته. مامان اشکش رو پاک کرد و تلفن رو گذاشت. عصر که تصاویر خونه ها رو توی تلویزیون دیدم باز زنگ زدم به بابا تا صحبت کنم دلم آروم بگیره.
روز 11 سپتامبر مامان از آمستردام به طرف نیویورک توی هواپیما بود. 2 روز ازش خبر نداشتیم تا اینکه از تلفن فرودگاه آمستردام زنگ زد و گفت پروازها همه برگشتند به فرودگاه مبدا و حالش خوبه. تلفن قطع شد. بابا اون شبا کنار تلفن می خوابید. اون روز هم اشکش رو دیدم بعد از صحبت با مامان. مامان بعدن گفت ساعت 9 رسیدند به نیویورک و مرگ سرنوشت کسانی بوده که ساعت 5/8 به برج ها برخورد کردند.

حاج آقا! راکتورتون پنچر نیست؟
عکس های آرش عاشوری نیا
چه اهمیتی دارد لابد جان ما ؟
سقوط هواپيمای حامل خبرنگاران در تهران
عکس های بی بی سی
حسن قريب و اسماعيل عمرانی از ميان ما پر كشيدند
اسامی 69 نفر از ليست مسافرين پرواز هواپيمای سی - 130 سانحه ديده
سقوط هواپيمای ارتش در منطقه مسکونی نيروی هوايی
Many killed in Tehran plane crash
گزارش تصویری/ سانحه سقوط هواپیمای خبرنگاران و عکاسان رسانه ها
نصب چادرهای امدادی برای ساكنان ساختمان مسكونی آسيب ديده از سانحه هواپيمای نظامی
110 killed in Iran plane crash
نیلی، خبرنگاری که عاشق بود
128 killed as plane hits Tehran flats
گزارش تصویری ایسنا
شاهدان عينی از حادثه سقوط هواپيما می گويند
تاكنون فقط 5 نفر شناسايی شده‌اند
هنوز گمان می كنيم اگر جايتان خالی است به اين دليل است كه رفته ايد مصاحبه
انگارغم لانه کرده است اينجا و مرگ در می زند همه وقت
غروب سه شنبه خاکستری بود همه انگار نوک کوه رفته بودن
به همان سادگی كه خبر می نويسند، می‌ميرند
بوی سوختگی، گوشت سوخته...انفجار
می دانم چه تكانهای وحشتناكی داشته موقع اوج گرفتن

Send   Print

احساس خوبی دارم مثل همان زمانی که معلم ات از تو تعریف می کند. حالا حس پرستو را می فهمم وقتی بهنود هفته ی پیش از او نام برد. و این نام بردن چقدر برای ما شیرین است. و حالا ف.م. سخن ( با فیلتر شکن) نازنین به قول نیک آهنگ ما را شرمنده کرده اند. کلی حس نوشتن در وجود ما ریخته اند. کلی بهانه برای پست بعدی. کلی امید برای آینده ی بلاگستان.
همین یادآوری ها ناچیز از کسانی که نادیده دوستشان می داریم انرژی ناتمامی است در دستان ما به روی کیبورد بی احساس در دنیای گنگ و نامفهوم. دردنیای که سیاست مداران به لجن کشیده اند اش. در دنیایی که شاعران و نویسندگان حاکمان قلب های مردم اند اما تا زمانی که کتاب به دست دارند. بیرون از خانه هوا بس ناجوانمردانه سرد است. صحبت اتم است و جنگ و دموکراسی از نوع عمو سام اش. صحبت فریاد دخترک اهل بصره است که پایش را روی مین برای همیشه جاگذاشت. صحبت نعره های از سر تبعیض نژادی سیاهان ناخوانده در حاشیه ی پاریس است که برای ما برده داری قرن 21 را نمایان می کند در قلب تمدن غرب زیر سایه ی کامپیوترها و تکنولوژی فراتر از باورشان.
قبل از خواندن صفحه ی ف.م.سخن ای میلی داشتم از یکی از ویزیتورها که برایم نوشته بود با اجازه متن هم آغوشی پاییزی ات را برداشتم تا بنویسم برای آنکه دوستش دارم. کاش دستتان روی قلب من بود تا تپش های عاشقانه اش را حس می کردید. این حس نوشتن و خوانده شدن چقدر زیباست. اشک را به چشمت می آورد. اینکه کلمه های ما بر سر انگشتانمان، که قطره قطره می چکند بر صفحه ی کیبورد جای دیگری هم تکرار خواهند شد چقدر شادی به قلبت می آورد. و چه بهتر از زبان عاشقی برای معشوقش. همین برای ما شوقی است که پایانش مثل انتهای جاده ی زندگی در مه نامعلوم است و هم وصف ناپذیر.
همه ی این نوشتم تا تشکر کرده باشم از دوست نادیده ام ف.م.سخن . تا بگویم حس همان شاگردی را دارم که پای تخته درس معلمش را کامل جواب داده و با لبخند رضایت بخش معلم اش در دلش ذوق می کند.