Send   Print

برای این دوست که پدرش ...

امروز عصر
خورشید بر بام خانه دست انداخته بود
نمی خواست غروب کند
هوای شهر تاریک بود
سرب ها را به ریه می بردم
شهر گیج و منگ خاطره ی تو بود

امروز عصر
خورشید بر بام خانه مان گریه می کرد
نشسته بود آرام لب بام
خودم دیدم
هوای شهر برای تو زار می زد
صدای خنده ی تو بود در گوشم
تکرار کنان ...
دلم را در تابوت یادت
زندانی می کرد

امروز عصر
خاطره ی تار تو
در چشم خیس ام
بر دیوار قلبم
یادگاری می تراشید
...
...
برای من اما
تو همیشه هستی

عکس: آرش عاشوری نیا

Send   Print

از طریق: گلناز

اين را تنها به تو می گويم. تو اما به ديگران نگو. اين را امروز خودم فهميدم. ما همه اسير اردوگاه ِ مرگِ نازی ها هستيم. اين بوی گوشت كباب شده هم كه به مشامت می رسد، بوی خوراك شبِ ضيافت نيست. اين بو از سوی كوره های آدمسوزی می آيد. همه فكر می كنند آنجا آشپزخانه است. خودم امروز سرك كشيدم و ديدم دست ها و پا ها و مغز ها را كه جلز و ولز می كنند. ما همه اسير هستيم اينجا. اما تو به ديگران نگو.
اين ها اما، از نازی ها مهربان ترند. يكهو نمی اندازندت در اتاق گاز تا تو هم يكهو خفه شوی. ملايم رفتار می كنند. می گذارند سرب معلق در هوا، ذره ذره، با خون ات درآميزد و تو ذره ذره، خفه شوی . تا حس نكنی خفگی را. اين ها خيلی مهربانند. من مطمئنم.
از من نپرس كه چرا كرخت شده ام. چرا اشكی از چشمانم نمی چكد. چرا بغضی گلويم را نمی فشارد. آخر من ديروز سرک كشيدم به آشپزخانه و با دو چشمان خود ديدم و فهميدم چرا با اينكه هر روز بوی كباب به دماغمان می خورد، تنها يك كف دست، نان بيات جيره ی هر روزه ی مان است. اين ها را فقط به تو می گويم . تو اما به ديگران نگو.
راستی! برای دسر هم كيك زرد داريم .