December 12, 2005
غربت تا وطن

نوشت: دارم می يام ايران بعد از چهار سال
نوشتم: منتظر اون لحظه می مونم كه از پشت شيشه ی انتظار فرودگاه از دور ببينمت
نوشت: دلم تنگ شده حتا برای سيب زمينی های سرخ كرده ی مامان، حتا برای بوی خونمون
نوشتم: تو بهترين رفيقی پاشو بيا. بيا تا حرف های دلم فراموشم نشده

باورم نمی شد تا امروز صبح ساعت هفت و نيم تو فرودگاه بغلش كردم و حس اش كردم. چقدر حس خوبی داری وقتی بعد از يه مدت طولانی رفيقت رو ببينی از غربت برگرده و تو براش يه بقچه حرف تو دلت كنار گذاشته باشی.
نهار خونشون موندم و ظهر باز مثل قديم دراز كشيديم به سقف نگاه كرديم و حرف زديم از همه جا. حرف ها تموم نمی شدن. اون از غربت گفت و من از وطن. اون بازی جوونی رو برده بود. من هنوز مثل همون چهار سال پيش بودم بدون تغيير خاصی. اون از بوی ديوارهای اتاقش گفت و من از حرف های وكيلم. اون از تفكرات سنتی اما دوست داشتنی اينجا گفت و من از نحوه ی اقامت گرفتن.
دنياهامون هنوز يكی بود. هر دومون عاشق زندگی و پيشرفت و آزادی. اون زودتر بهش رسيد و من هنوز دارم می دوم از اين آژانس مهاجرتی به اون يكی ديگه.
كاش همين جا می شد زندگی رو زندگی كرد. كاش تو وطنمون روزها سخت تر از روزهای غربت نبود. كاش وطنمون، وطن بود.

پ.ن. با اين ويندوز جديد ی های من با دو نقطه نوشته می شه كسی می دونه چكار بايد كرد تا فارسی بشه؟
پ.ن.ن. فيلترشكن را با ای ميل برای دوستانم فرستادم اگر كسی هست كه لازم داره برام ای ميل بزنه تا براش بفرستم


http://www.dreamlandblog.com/2005/12/12/p/11,30,27/