December 02, 2005
هم آغوشی پاییزی

صورتت را که می بوسم. به چشمانت خیره می شوم. دستان ما امروز آزادند، قلب هایمان نیز هم. چشمان تو بسته بودند و بوسه های مرا نگاه نمی کردی شاید دوست داشتی غافلگیر شوی. دنیا به زیر پاهایم می چرخد. هنوز آنقدر از تکیلای طلایی مست نشده ام اما فکر کنم از حضور تو، از این هم آغوشی مست باشم. دوست دارم همه ی چمن زارها را با هم بدویم. همه ی جنگل ها را فریاد بزنیم و همه ی گنج های پنهان را کشف کنیم. حالیا با این خوشی و سرمستی گنجی نمی خواهیم. دوست دارم در آغوشت آواز صبحگاهی مرغان دریا را سر دهم.
دوست دارم عقربه های ساعت تنبل شوند و دیگر در یک حرکت دوار مسخره اینقدر به دور هم نچرخند. آه چه لذتی دارد اگر همین لحظه، لحظه ی همیشه شود. اگر همین لحظه زمان بیاستد و ما در امتداد بی نهایت با هم به روی ابرهای گس رخوت زایمان برقصیم. چقدر تن تو گرم است و دستانت بی ریا. چقدر قلبت عاشقانه می تپد، مستانه می تپد. می ترسم بیشتر از این حالت بگویم. می ترسم کلمه ها تمام شوند. می ترسم جمله های ناتمامم را تحقیر کنم. راستی یادم باشد سلام ات را به برگ های نارنجی پاییزی برسانم. می دانم برگ های زرد پاییز هم دوست دارند بر سر و شانه ی تو فرود آیند. شاید آنها هم دلشان برای تو تنگ باشد.
این تویی عقوبت سخت و لذت آور یک دوستی. این منم گناهکار خندان و سرمست لذت بخش ترین جرم عالم. عجبا که هیچ کدام قصد توبه نداریم. عجبا که جز هم آغوشی دیگر، اندیشه ای درسر نداریم.


http://www.dreamlandblog.com/2005/12/02/p/01,53,28/