Send   Print

پنجره را باز کردم، باد بوی باران را به اتاق آورد. صدای حرکت درشکه‌ را که شنیدم امتداد جاده را نگاه کردم. زنی بود سیاه‌پوش. تنها. خون از صورتش جاری بود. اسب را با فریاد بلند هی می‌کرد و اشک می‌ریخت. هق‌هق‌اش با صدای حرکت درشکه در هم می‌آمیخت. باد آن را به هر سو می‌برد و با بوی باران به اتاق من می‌رساند.

پشت میز نشستم، کاغذ را بر ماشین تایپ گذاشتم. با هر کلمه‌ای که با ضربه‌ی هر حرف سربی بر کاغذ حک می‌شد جوهر قرمز به اطراف کاغذ پاشیده می‌شد. با خودم گفتم: کور باشم بهتر از آنست که زن را ببینم و فریادش را جایی ننویسم. دلم برایش تنگ شد. نوشتن را رها کردم و پشت پنجره رفتم. دیگر نه بوی باران بود و نه جاده‌ای. آفتاب داغ نیم‌روزی بیابان را تف زده کرده بود. آن‌سوتر درخت خشکیده‌ای بود که چند کفتار بر شاخه‌هایش نشسته بودند و در دل آواز مرگ می‌خواندند.

به زنان ایرانی خون بر دیده و جگر [+]

Send   Print

از طریق: سمیالیسم

ولی قصه این است
اینجا که باشی فارسی را دوست خواهی داشت
نه برای اینکه زبان خیلی خوبی است
برای اینکه زبان "تو" است
تافل 4000 هم که داشته باشی
400 سال هم که بگذرد
دلت فارسی می خواهد
دلت می خواهد کودکی هایت را فریاد بکشی

یک چیزهایی را هم کشف می کنی
مثلا اینکه آدم دوست دارد به یک جایی تعلق داشته باشد
در واقع از نبودش کشفش می کنی
اینجا ایرانی زیاد است. کسانی که 20 - 30 سال است اینجا هستند
کاملا می بینم که به اینجا احساس تعلق نمی کنند
اصلا نمی شود به اینجا احساس تعلق کنی
خودشان هم فکر نکنم بکنند، چه برسد به ما
واقعا هم نمی کنند. مثل آب خوردن برای چند دلار پول بیشتر کوچ می کنند یک شهر دیگر
بعد ایران را دوست خواهی داشت به خاطر همین حس تعلق، نه هیچ چیز دیگرش

ادامه ...

Send   Print


تو را چه سود
فخر به فلک بر فروختن
هنگامی که
هر غبار راه لعنت شده نفرینت می‌کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
به داس سخن گفته‌ای

آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رستن تن می‌زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی

احمد شاملو

ظهر امروز اسماعیل سلمان پور، یکی از دانشجویانی که به تازگی توسط کمیته‌ی سرکوب ممنوع ورود شده است، قصد ورود به دانشگاه را داشت که توسط انتظامات به شکل وحشیانه‌ای به بیرون دانشگاه برده‌ شد و انتظامات به دستور اعتماد زاده در حافظ را بست و به ضرب و شتم وی و دوستانش آن هم به طور کاملا غیرقانونی و در بیرون دانشگاه پرداخت. +

+ این فیلم را هم ببینید
+ هر دو کلیپ را از اینجا برداشتم

Send   Print

بنا به نظریه‌ی داروین، حیوانات برای بقای نسل خود، گاهی لازم است با شیطان بزرگ هم گفتگو کنند.

+ U.S., Iran end 27-year diplomatic freeze
+ پایان اولین مذاکره ایران و آمریکا

پ.ن. غزل جان، ممنونم از لطفت به سرزمین رویایی. نوشته‌ها و ای‌میل‌های دوستانی مثل تو، همه انگیزه‌اند برای من، تا روایت کنم آنچه بر این سرزمین خسته می‌گذرد.

Send   Print
Send   Print

از طریق: شهرزاد

خانواده نيازمندی را ميشناسم كه ميخواهم كمكشان كنم. اين بندگان خدا يك خانواده سه نفره هستند با يك بچه يك ساله كه صاحبخانه بيرونشان كرده. الان 4 ماه است كه در مسافرخانه زندگی می‌كنند. شوهر نمی‌تواند زن و بچه اش را در آن مسافرخانه ميدان قزوين تنها بگذارد و برود كار كند. احتمالا حدس ميزنی كه در مسافرخانه چه جور آدمهايی پيدا مي‌شوند.

كار مرد تعمير وسايل الكتريكی است كه آن را در خانه‌اش انجام می‌داد و حالا سفارش می‌گيرد كه در خانه مردم تعمير كند برايشان‌ خلاصه اينكه تنها مشكلشان پول پيش خانه است، دنبال وام از كميته امداد گرفته تا مجلس هم رفته‌اند اما همه فكر می‌كنند اينها صدقه می‌خواهند. توقعی هم ندارند، می‌گويند با يك ميليون تومن در جنوب شهر خانه‌ای می‌گيرند. در فكر اين هستم كه برايشان كمك جمع كنم و به اسم وام بهشان بدهم. يعنی اگر نگويم وام است اصلا قبول نمي كنند.

پ.ن. تا الان حدود 500 هزار تومان جمع شده ( البته با اونايی كه قول دادن ولی هنوز پول به حساب واريز نشده) اينو گفتم كه بگم وضعمون خوبه و اگه كسايی كه دلشون می‌خواد كمك كنن ولی هنوز تصميم قطعی نگرفتن بجنبن به زودی می‌تونيم به اين خونواده كمک كنيم.

برای کمک با شهرزاد تماس بگیرید با ای‌میل:
Shahrzad@gmail.com

Send   Print

متهم بغضش ترکید و رو به قاضی گفت:
جناب قاضی من نه تنها هیچ کدام از اتهامات را قبول ندارم بلکه نسبت به رفتاری که در دوران بازداشت با من شده، انفرادی‌ها، فحاشی‌ها و ضرب و جرح من در سلول، توسط افراد زیر دست شما اعتراض دارم.

قاضی در حالیکه دست راستش را به ریشش می‌کشید و سرش را به بالا و پایین تکان می‌داد، داشت به شوکت خانم صیغه‌ی جدیدش و سوتین زرد رنگی که برایش کادو خریده بود فکر می‌کرد.

Send   Print
Send   Print

با قضاوت کردن درباره‌ی دیگران، در واقع به توصیف خود می‌پردازید.
" وین دایر "

+ چگونه قضاوت نکنیم؟

Send   Print

در تاکسی نشسته بودم و رادیو اخبار ساعت 11 شب را پخش می کرد. بعد از تمام شدن خبرها ترانه ی یک شب مهتاب را با صدای فرهاد به دنبال اخبارش پخش کرد. در دلم فحشی نثار صدا و سیما کردم. صف‌های دو کیلومتری برای آخرین شب بنزین هشتاد تومانی را نگاه می‌کردم. راننده که مردی بود شبیه معلم‌های قدیمی و سخت گیر دبیرستان با موهایی که از یک طرف سرش به سمت دیگر شانه شده بود تا قسمت های کم موترش دیده نشود، آهی کشید و گفت: قبلنا یک شیفت کار می‌کردیم یازده نفر سر سفره سیر بلند می‌شدن، حالا سه شیف کار می‌کنیم سه نفر هم سیر نمی‌شن. لعنت به این حرومزاده‌ها.

نگاهش کردم و گفتم: کار از لعنت گذشته است. باید فکری دیگر کرد. این سرزمین شاید طلسم شده، شاید جادو شده، شاید چشمش زده‌اند که هیچگاه رنگ آبادی و آرامش را بر خود نبیند و ندید. خیلی وقت است که کار از لعنت گذشته.

Send   Print

ده سال گذشت. آن روز جمعه، دوم خرداد 76 کلاس سوم دبیرستان بودم. و حالا بعد از ده سال، به جلو که حرکت نکرده‌ایم هیچ، به عقب هم رفته‌ایم. همیشه دلم می‌خواست خاتمی استعفا دهد. دلم می‌خواست از اهرم بیست میلیون رای‌اش استفاده کند. اما او سکوت کرد و لبخند زد. ما فریاد زدیم و کتک خوردیم. و دیروز در شهری که قرار بود مدنی باشد، صورت یک زن ایرانی را با خون خودش رنگ کردند. تاریخ تکرار می‌شود و ما در دوره‌ی تراژیک آن، روزها را شب می‌کنیم.

+ خاتمی بعد از ده سال ( قرار بود به سخنرانی خاتمی در سعادت آباد برسم که در ترافیک ماندم )
+ دهمین سالگرد دوم خرداد

Send   Print


جناب سروان:
سلام،
عکس‌ها را دیدم امشب. انتظار نداشتید که شاهکارتان مخفی بماند. نمی‌دانم از انسانیت بویی برده‌اید یا نه؟ یا در دلتان چیزی به نام قلب می‌تپد یا نه؟ یا خوی گرگ صفتتان چقدر بیدار است و مردانگی‌تان چقدر خواب؟ به من که ربطی ندارد اما خواستم بگویم آنطور که پیداست گویا بدجور احتیاج به تیمار دارید.

دلم می‌خواست این سرزمین لعنتی قانونی داشت و شما را روزی در دادگاه خوار و ذلیل می‌دیدم و می‌خندیدم. نه این زن را می‌شناسم و نه شما را. اما، به گمانم هیچ انسانی اگر کمی انسان باشد نمی‌تواند با دشمنش هم اینچنین کند. و من از این خوی حیوانی و درندگی شما می‌ترسم. هشت سال از هجده تیر گذشته و می‌دانم خوی حیوانی در وجودتان غلیان می‌کند. دلم می‌خواست دیروز در میدان هفت تیر می‌بودم و از میان مردم راه باز می‌کردم، مقابلت می‌رسیدم، یقه‌ات را در مشت چنگ می‌زدم و به چشمانت خیره می‌شدم. بغضم را فرو می‌دادم و می‌گفتم: جناب سروان! مرد نباش، ایرانی نباش، مسلمان نباش، فقط ... انسان باش.

+ ببخشید که بازی خونین شد
+ سردار احمدی مقدم! خيالت راحت، اين عكس در روزنامه چاپ نمی‌شود
+ خواهرم، تبریک، مسلمان شدی
+ اسلام طالبانی
+ انسان، گرگ انسان
+ فراخوان عمومی برای محکوم کردن توحش
+ وحشی، وحشی‌تر، وحشی‌ترين
+ ساده نيست
+ ما را چه به خوشبختی
+ در اين خاک تا بوده همين بوده
+ از ایران خسته شدم
+ ما نگاه می‌کنیم و می‌گذریم
+ نقاب انسانيت بر چه پيكری؟

Send   Print

باید به شنیع‌ترین وضعیت نشان داد که چگونه می‌شود بر دهل تو خالی و پوچ دولت فخیمه کوبید. از این که انسان‌هایی هر چند گناهکار قبل از محاکمه در دادگاه، اینچنین گرفتار این ابلهان می‌شوند، ننگم می‌کند و حالم از تعفن افکار زردشان بهم می‌خورد.

+ در ستایش پلیس لگدزن
+ مبارزه با اراذل و اوباش و چند نکته
+ کرامت انسان
+ درگیری خونین پلیس با زنان در میدان هفت تیر

Send   Print


ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست
بی باده‌ی گل‌رنگ نمی‌باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه‌ی خاک ما تماشاگه کیست

+ آرامگاه خیام. نیشابور. سایز بزرگتر را در اینجا ببینید.
+ 28 اردی‌بهشت روز بزرگداشت خیام
+ حکیم عمر خیام نیشابوری در ویکی‌پدیا فارسی
+ حکیم عمر خیام نیشابوری در ویکی‌پدیا انگلیسی
+ رباعیات خیام در موسیقی ایرانی

Send   Print

سلام بچه‌ها:

خوبید؟ برنامه‌تان را دیدم و عکس‌هایش را هم. ( اینجا و اینجا ). گفتم این را بنویسم که بگویم خوش‌ به‌حالتان. نه اینکه منتهای آرزوی من متکا بازی باشد وسط میدان شهر. با کسانی که نمی‌شناسم احتمالن و خنده‌های از ته دل. نه! . خواستم بگویم این جبر جغرافیایی چه کارهای که با انسان‌ نمی‌کند. شما آنطرف دنیا با اوقات فراغتی اینچنینی و من اینجا دغدغه‌های دیگری دارم برای خودم. و از نظر هر کداممان هم آن طرفی‌ها کار خنده‌داری می‌کنند.

آرزو دارم در خیابان قدم بزنم بدون مزاحمت لباس شخصی ها. آرزو دارم در خانه‌ام مهمانی بگیرم بدون استرس پلیس. آرزو دارم با شلوارک در میدان شهر بنشینم و کبوتر‌ها را نگاه کنم و کسی نگوید دیروقت است. آرزو دارم لباسم را آنطور که دلم می‌خواهد بپوشم. آرزو دارم دست کسی را که دوست دارم بگیرم و در شهر پرسه بزنم. آرزو دارم وقتی کشورم را معرفی می‌کنم سرم را بالا بگیرم. آرزو دارم کسانی که در زندان‌های سرزمینم ـ که قرار بود مدرسه شود و نشد ـ برای جمله‌ای و سخنی اسیر‌اند آزاد شوند. آرزو دارم حقوق من با حقوق زنان و دختران برابر باشد و از ظلمی که به آنها می‌رود به نام من، سرافکنده نشوم. آرزو دارم دینم را مذهبم را، روی اوراق استخدام در ادارات هیچ‌گاه تیک نزنم. آرزو دارم سرگشته و حیران کشور‌های ناشناخته نشوم و در همین کشورم با همین سوادم به مردم سرزمینم خدمت کنم. و هزار آرزوی جهان‌سومی دیگر.

می‌دانم همانطور که متکا‌بازی شما، برای من عجیب است، آرزوهای من هم برای شما خنده‌دار است.

Send   Print

چند روز پیش در کامنت‌دانی مطلب بشنو از نی، بهمن لینکی را معرفی کرد که حاکی از شلیک گلوله‌ی یگان ویژه تبریز به دو نوجوان بود. با شک نگاه کردم، آخر این همه مدت در بلاگستان بودن آدم را کارکشته می‌کند و می‌دانم باید به کدام لینک‌ها و خبر‌ها اعتماد کنم.

امروز یکی از پزشکان اهل تبریز را دیدم. از او ماجرا را جویا شدم. گفت: بله حقیقت داشته و تیر پس از اینکه از بدنه‌ی ماشین عبور کرده و سرعتش کاهش پیدا کرده، کمانه می‌کند و به جمجمه‌ی یکی از پسرهای داخل ماشین برخورد می‌کند. گفت: یکی از دوستانش هم اتفاقن عمل جراحی را انجام داده برایشان. پسرها بعدن گفته‌اند که به علت صدای پخش ماشین، متوجه فرمان ایست بلند‌گوی پلیس نشده‌اند. جالب است که به این سادگی تیر‌اندازی کرده‌اند روی دو نوجوان. اگر یکی از آنها فوت می‌کرد چه کسی پاسخگو بود؟

پ.ن. این دوست من می‌گفت حال آنها خوب است و جای نگرانی نیست.

Send   Print

همانا مردان مومن آگاه باشند که نزد زنان، برترین شما پولدارترین شماست، نه عالم‌ترین شما. و براستی که خداوند قادر و متعال است.

آیه‌ی 7 از سوره‌ی شریفه‌ی حقیقت‌های تلخ
از کتاب الهی سرزمین رویایی، معجزه‌ی یکی از پیامبران گمنام و ناشناس

+ آپدیت آیه‌ی شریفه، وحی داغ و تنوری تازه رسیده.
آیه‌ی 8 از سوره‌ی شریفه‌ی حقیقت‌های تلخ:

ای پیامبر به زنان ملت خود بگو، برترین شما نزد مردان، خوشگل‌ترین و پولدار‌ترین شماست. نه عالم‌ترین شما. و براستی که خداوند به هر کاری دانا و تواناست.

Send   Print

هیچ چیز مقدس نیست.

Send   Print


سایز بزرگتر را در اینجا ببینید.

Send   Print

1. دلم گرفته است. هوا سردتر شده و بهار به آرامی می‌گذرد. از اینکه خواندم امروز موسویان آزاد شد ناراحت شدم. نه اینکه از آزادی انسانی ناراحت باشم. از اینکه سفیر ده ساله‌ی ایران در زمان دادگاه میکونوس در آلمان و منعقد‌کننده‌ی قرارداد امنیتی بین ایران و آلمان با پارتی‌بازی‌های بالایی‌ها آزاد شد اما خیلی‌ها هنوز در‌بندند. معلم‌ها، دانشجوها، احمد باطبی، و زینب پیغمبر‌زاده. و کسانی که پارتی ندارند. کسانیکه سفیر امنیتی نبوده‌اند. آدم‌های ساده. معلم‌های سختگیر و مهربان. با عینک‌های قدیمی و کیف‌های رنگ و رو رفته. گوشه‌ی سلول‌های تاریک نشسته‌اند و بهار را از پشت پنجره باور می‌کنند.

2. درخت‌های اقاقیا گل دادند و گل‌هایشان پرپر شد. امسال درگیر کار‌هایم بودم. نشد مثل هر سال کنار پنجره بنشینم و بوی اقاقیا‌ها را به سینه بکشم. چای پررنگ برای خودم بریزم و در ذهنم جمله‌های ساده و بی‌معنی بنویسم. باید تا سال دیگر صبر کنم. هیچ وقت انسان صبوری نبودم.

3. دوست ندارم سرزمین رویایی، سرزمین غم‌ها و شکوه‌ها باشد. اما هر کار می‌کنم نمی‌شود. این روزها هر چه در کوچه و خیابان می‌بینم برایتان می‌نویسم. همه چیز سیاه است. و اگر خیلی لطف کنند خاکستری است. خیابان‌ها دیگر از حضور جوان‌هایی که متر می‌کردند پیاده‌رو‌ها را خالی‌تر است. دلم برایشان تنگ است. از خودم می‌پرسم اگر اینجا‌ها راه نمی‌روند و چشم‌چرانی نمی‌کنند پس کجا هستند؟ یعنی الان چکار می‌کنند؟

4. رفتم یک کنسرت کوچک دانشجویی. در آمفی‌ تاتر‌ی که احداث‌اش به پهلوی دوم می‌رسید. به دوستانم مثل پیرمرد‌های سلطنت‌طلب می‌گویم خدا بیامرزدش. این دزد‌ها که فقط مسجد ساختند و پول ریختند در حلق حزب‌الله. آمفی‌تاتر و سینما به چه کارشان می‌آید. مگر می‌فهمند هنر یعنی چه؟ اگر می‌فهمیدند، اگر هنری داشتند که دیگر حوزه نمی‌رفتند. اینها باید منبر درست کنند و مسجد که فقط سرویس‌های بهداشتی‌اش بدرد بخور است. و هر وقت آشنایی فوت کرد بروی و همراه با بوی جوراب‌های سیاه و سوراخ، خرمایی به دهان تلخ‌ات بگذاری.

5. نمایشگاه کتاب نرفتم. و خوشحالم. فکر نکنم نمایشگاهی که در مصلا باشد دیدنی باشد. آنطور که دوستانم می‌گویند بیشتر به جهنم کتاب شبیه است. وقتی دنبال لغات اروتیک در دیکشنری‌ها بگردند و شعر‌های فروغ را جمع کنند دیگر مضحک‌تر. خیلی‌ از ناشران تحریم کردند و نرفتند. نمی‌دانم خبرگزاری میراث فرهنگی اجازه داشت خبر تحریم را کار کند یا نه؟ به هر حال عده‌ای از ناشران با تحریم نمایشگاه در محل نمایشگاه‌های خود در سطح شهر کتاب‌ها را با تخفیف ارایه می‌دهند.

6. دایره‌ی فیلترینگ روز به روز تنگ‌تر می‌شود. آرام آرام بیخ گلویمان را می‌گیرند و فشار می‌دهند. و ما فقط لبخند تلخی به لب داریم. گوشزد و بلوط و ویولت و بایرامعلی آخرین قربانیان هستند. دلم می‌خواهد به عمو فیلتر‌چی فحش بدهم. فحش آب‌دار. دلم می‌خواهد گلوی عمو‌فیلترچی را فشار دهم. آنقدر فشار دهم تا زبانش را در بیاورد و در حالیکه خرخر می‌کند بگوید غلط کردم.

7. هرچند تیزی تیغ فیلترینگ را احساس می‌کنم اما خودسانسوری نخواهم کرد. به عمو فیلترچی می‌خندم و در حالیکه دارد گلویم را فشار می‌دهد با زانویم محکم یک ضربه‌ی جانانه وسط پاهایش می‌زنم !

8. مریم عزیز، به امید روزهای آبی و خنده‌های از ته دل. گرچه پدربزرگ روی ابرهاست و جایش خالی، این تنها، دل لعنتی است که برایش تنگ می‌شود و می‌خواهد صدای پاهایش دوباره در دالان بپیچد.

Send   Print

از صبح ساعت هشت رفتم با ماشینم ماموریت یک شهرستان دور و الان دوازده شب رسیدم خونه. به محض رسیدن، پریدم پای لب‌تاپ و بلاگ خواندن و خبر و رادیو زمانه و بی‌بی‌سی و ای‌میل چک کردن. پنداری زندگی بدون اینترنت برایمان غیرقابل توصیف است. یک روز که نتوانی آن‌لاین شوی احساس می‌کنی در جزیره‌ا‌ی دورافتاده‌ تنها مانده‌ای. می‌دانی آن‌طرف آب‌ها خبرهایی است و خوب می‌دانی که تنها تو هستی که از آن خبر‌های داغ بی‌نصیبی.

پ.ن. مثل اینکه جواب ندادن به ای‌میل مد تازه‌ی ما ایرانی‌هاست. گاهی وقت‌ها یک جواب کوتاه و ساده، نشان می‌دهد که من نامه‌ی شما را خواندم و برایم اهمیت داشت که شما بدانید من انسان بی‌توجه و بی‌نظمی نیستم !

Send   Print

ای خداهه! بی‌خودی به من وعده‌ی سر خرمن نده. من حوری‌های بهشتی‌تو نمی‌خوام. بذار همین‌جا با این حوری‌های زمینی‌ات خوش باشیم. من نقد رو به نسیه‌ات نمی‌دم.


انسان بدون غذا و آب می‌میرد، بدون اکسیژن جسم‌اش تلف می‌شود و بدون سکس روح‌اش.

Send   Print

آیا همیشه چتر‌های نجات باز می‌شوند؟

Send   Print

اول. امروز صبح رفتم کوه. هوای تازه‌ی اردی‌بهشتی و لذت چای داغ بالای کوه خیلی خوب بود. روستایی‌هایی که خانه‌هایشان با یک بهار‌خواب به کوچه‌ی سرسبز مشرف بود و از کنارشان که می‌گذشتی سلام می‌دادند و لیوان چای دستشان را بهت تعارف می‌کردند. و آبی که از بالای کوه در کوچه روان بود و باید از میانش برای خودت راهی پیدا می‌کردی. جمعه‌های بهاری را از دست ندهید.

دوم. نمی‌دانم باید سرنوشت خودمان را چگونه با حماقت آدم‌هایی مثل متکی گره بزنیم؟ آیا فرار کردن مردی که باید از منافع ملی ما دفاع کند و فکرش جز آبادی ایران نباشد از دست سیاستمداران دیگر درست است؟ منتظر روزی هستم که کتاب‌های تاریخ از حماقت‌های اینان پر شود. آن‌وقت شاید قرارداد ترکمان‌چای در مقابل دست‌گل‌های اینچنینی رنگی نداشته باشد.

سوم. من تحریمی‌ها را مقصر می‌دانم. همانطور که شاید ملاقات متکی و رایس برای ایران مفید بود و نشد که ما از شرم‌الشیخ دست پر برگردیم مثل عراقی‌ها، دو سال پیش هم به این گمان بودم که رای دادن به معین حداقل‌های زندگی را برایمان راحت‌تر فراهم خواهد کرد. و حالا کسانی ‌که تحریم کردید می‌بینید کوچه و خیابان را؟ می‌بینید وجه‌ی ایران را در خارج از کشور؟ شما که می‌گفتید نمی‌توان حرکت‌های اجتماعی را به عقب راند؟ دیدید باز چه آرزو‌های مسخره‌ای مثل راه رفتن در پیاده‌رو بدون استرس در ذهنمان درست شد؟ این دست‌پخت بدمزه‌ی شماست که به اجبار باید همه‌ میل کنیم !

Send   Print


اسمش حسن بود. چوپان یک گله‌ی پنجاه‌تایی گوسفند. می‌گفت: یکی دکتر است، یکی مهندس، منم چوپانم.

پ.ن. برای سایز بزرگتر اینجا را نگاه کنید.

Send   Print


آخر به من دستور داده شده بود. ما که بهتان گفتیم متفرق شوید. خودتان حرف آدم سرتان نمی‌شود. به ما دستور داده شده بود که بر پایتان بوسه بزنیم. بوسه‌ی ما درد داشت؟ من هم باید گوش به فرمان ریس‌ام باشم. حتمن فکر کردی چون سن پدرم را داری، از مو‌های سفیدت خجالت می‌کشم ها؟ نه بابا. تو این مملکت که برای کسی آبرو و بزرگی و کوچکی نمانده. اینجور چیزها متعلق به پدران ما بود. آن‌زمان موی سفید ارزشی داشت. روز شما بود که بود. قدردانی ما از شما یک دستور بود. یک دستور از بالا. چرا نمی‌فهمی؟ اما من برای این با تمام قدرت باتوم را پایین آوردم که بدانی من هم درد دارم. ما را هم با همین باتوم ‌ها در پادگان آدم کرده‌اند و صبح‌های زود کلاغ‌پر برده‌اند. خواستم تمام عقده‌ام را سر تویی که نمی‌شناسمت خالی کنم. پشیمان نیستم. زندگی است دیگر. باید بگذرد. برای من و تو اینطوری.

عکس: مریم مجد

Send   Print

حسین و اکبر آخرین خشت را بر دیوار نیمه‌تمام گذاشتند. پنجره‌ی اتاق کار را که باز کردند باد می‌آمد. از پشت پنجره جنگلی پیدا بود. به سوی خنکی جنگل دویدند. بوی رطوبت و سنگینی هوا بر دلشان می‌نشست. سر راه شقایقی سیاه را چیدند و از جنگل گذشتند. آن‌سوتر دریا پیدا بود. کنار ساحل نشستند و به جایی خیره شدند که دریا به آسمان می‌رسید. خیلی دور بود. خیلی خیلی دور. موج‌ها تا جلوی پایشان می‌رسیدند. موج بزرگی به ساحل آمد و شقایق را از کنار دست حسین برداشت و به دریا برد.

+ راهپیمایی روز جهانی کارگر در تهران

Send   Print

به خاطر همه‌ شب‌هایی که تا صبح خندیدیم. به خاطر همه پیاله‌هایی که به سلامتی هم پر و خالی کردیم این سال‌ها. به خاطر همه‌ سفرهایی که رفتیم و خاطره‌هایی که از جاده‌های بی‌انتها داریم. به خاطر همه شب‌هایی که دلمان می‌گرفت و با هم بیرون می‌زدیم از شهر. به خاطر همه رامی‌ها و بیست و یک‌هایی که بازی می‌کردیم و از خنده دل‌درد می‌شدیم. به خاطر همه لحظه‌های شیرین و تلخی که با هم بودیم. همه وقت‌هایی که خندیدیم و همه وقت‌هایی که بغض کردیم. به خاطر جشن عروسیتان که از صبح تا شب کنارتان بودم. گریه‌ی امروز من برای اینها بود، نه برای دوری راه و غربت شما. قرار گذاشته بودیم در فردوگاه گریه نکنیم. اما وقتی دوستم و همسرش را برای آخرین بار در آغوش گرفتم شانه‌های هر دومان لرزید.