Send   Print

حسین و اکبر آخرین خشت را بر دیوار نیمه‌تمام گذاشتند. پنجره‌ی اتاق کار را که باز کردند باد می‌آمد. از پشت پنجره جنگلی پیدا بود. به سوی خنکی جنگل دویدند. بوی رطوبت و سنگینی هوا بر دلشان می‌نشست. سر راه شقایقی سیاه را چیدند و از جنگل گذشتند. آن‌سوتر دریا پیدا بود. کنار ساحل نشستند و به جایی خیره شدند که دریا به آسمان می‌رسید. خیلی دور بود. خیلی خیلی دور. موج‌ها تا جلوی پایشان می‌رسیدند. موج بزرگی به ساحل آمد و شقایق را از کنار دست حسین برداشت و به دریا برد.

+ راهپیمایی روز جهانی کارگر در تهران