Send   Print

پنجره را باز کردم، باد بوی باران را به اتاق آورد. صدای حرکت درشکه‌ را که شنیدم امتداد جاده را نگاه کردم. زنی بود سیاه‌پوش. تنها. خون از صورتش جاری بود. اسب را با فریاد بلند هی می‌کرد و اشک می‌ریخت. هق‌هق‌اش با صدای حرکت درشکه در هم می‌آمیخت. باد آن را به هر سو می‌برد و با بوی باران به اتاق من می‌رساند.

پشت میز نشستم، کاغذ را بر ماشین تایپ گذاشتم. با هر کلمه‌ای که با ضربه‌ی هر حرف سربی بر کاغذ حک می‌شد جوهر قرمز به اطراف کاغذ پاشیده می‌شد. با خودم گفتم: کور باشم بهتر از آنست که زن را ببینم و فریادش را جایی ننویسم. دلم برایش تنگ شد. نوشتن را رها کردم و پشت پنجره رفتم. دیگر نه بوی باران بود و نه جاده‌ای. آفتاب داغ نیم‌روزی بیابان را تف زده کرده بود. آن‌سوتر درخت خشکیده‌ای بود که چند کفتار بر شاخه‌هایش نشسته بودند و در دل آواز مرگ می‌خواندند.

به زنان ایرانی خون بر دیده و جگر [+]

Send   Print

از طریق: سمیالیسم

ولی قصه این است
اینجا که باشی فارسی را دوست خواهی داشت
نه برای اینکه زبان خیلی خوبی است
برای اینکه زبان "تو" است
تافل 4000 هم که داشته باشی
400 سال هم که بگذرد
دلت فارسی می خواهد
دلت می خواهد کودکی هایت را فریاد بکشی

یک چیزهایی را هم کشف می کنی
مثلا اینکه آدم دوست دارد به یک جایی تعلق داشته باشد
در واقع از نبودش کشفش می کنی
اینجا ایرانی زیاد است. کسانی که 20 - 30 سال است اینجا هستند
کاملا می بینم که به اینجا احساس تعلق نمی کنند
اصلا نمی شود به اینجا احساس تعلق کنی
خودشان هم فکر نکنم بکنند، چه برسد به ما
واقعا هم نمی کنند. مثل آب خوردن برای چند دلار پول بیشتر کوچ می کنند یک شهر دیگر
بعد ایران را دوست خواهی داشت به خاطر همین حس تعلق، نه هیچ چیز دیگرش

ادامه ...