Send   Print

فغان ! که سرگذشت ما
سرود بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه ی روسبیان
باز می آمدند
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد،
که مادران سیاه پوش
_ داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد _
هنوز از سجاده ها
سربرنگرفته اند!

احمد شاملو. 26 دی 1357

صدام حسین به دار آویخته شد
U.S., Iran praise execution of Saddam
Saddam's fate fuels death-penalty critics
Iraqi Shiites hail Saddam's execution
آرشیو سرزمین رویایی: من مخالف اعدام هستم
رادیو سیتی: پارادوکسی به نام اعدام
نیک‌آهنگ: صدام حسین کافر ...
بلوط در مورد اعدام صدام
میرزا پیکوفسکی در مورد اعدام صدام
عقاید یک احسان: صدام حسین اعدام شد
پارسانوشت: عدالت برای صدام!
نازخاتون: شبی با صدام حسین
کودکانه‌ها: شیر که پیر می شود، کفتار هم ترانه می خواند

Send   Print


برف نو، برف نو، سلام، سلام !
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.

پاکی آوردی ـ ای امید سپید ! ـ
همه آلودگی‌ست این ایام.

راه شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخ‌واری‌ست می‌چکد در جام
اشک‌واری‌ست می‌کشد لبخند
ننگ‌واری‌ست می‌تراشد نام

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم‌رنگ می‌زند رسام.

مرغ شادی به دام‌گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام !
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام !

تشنه آن‌جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می‌کند پیغام !
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته‌ایم از کام

خام‌سوزیم، الغرض، بدرود !
تو فرود آی، برف تازه، سلام !

احمد شاملو. 1338

Send   Print

برف می‌بارد. دانه‌های برف مثل فکر‌های من انگاری با چتری پایین می‌آیند و می‌نشینند روی سر و صورت آدم بزرگ‌هایی که دایم در حال فرارند. فرار از برف و فرار از سبکی.

از پنجره که نگاه کنی کسی در خیابان راه نمی‌رود. همه می‌خزند کنج خانه‌هایشان. برف که سفید است و پاک، آدم بزرگ‌ها را فراری می‌دهد. من اما، دلم برای قدم زدن تنگ شده است. کاش آنها می‌دانستند که وقتی دانه‌های برف روی صورتت می‌نشیند چه لذتی دارد. شهر سیاه من، زیر برف سفیدتر می‌زند.

Send   Print

از طریق: 35 درجه

وقتی كه نويسنده‌ای را بسيار جالب و جذاب ارزيابی می‌كنيم،‌ ناخودآگاه گام مهمی در شناختن ماهيتش برداشته‌ايم،‌ اما فقط 5 دقيقه معاشرت فيزيكی در يک كافی‌شاپ كفايت می‌كند برای اينكه حالمان از او و افكارش به هم بخورد و اين تجربه ايست كه من دارم،‌ به همين سادگيست كه بعضی مواقع وقتی يك انسان بسيار خوش تيپ دهان باز می‌كند بوی تعفن شخصيتش انسان را خفه می‌كند. بی‌شك ارتباطات بسيار موفقی هم در پس اين وبلاگستان به وقوع پيوسته (كه تجربه اين يكی را هم دارم)‌ اما مقصودم از كل اين نوشته اينست كه به واقع شانس خطا بسيار بالاست و اينكه كسی امثال من را انسانی جذاب تحليل می‌كند اين را هم در ذهن داشته باشد كه شانس تامين رضايتش در برخورد يا معاشرت با من بيشتر از بيست يا سی درصد نيست. آن اوايل صرف اعتمادم به بلاگر بودن گروهی باعث شد چند ضربه جاندار از ناحيه ارتباطات بدون ملاحظه‌ام دريافت كنم و بعد از آن بود كه احتياطم را چندين برابر كردم. با اين وجود دوستان بسيار عزيزی هم دارم كه بودنشان را فقط و فقط مديون وبلاگستانم. اعتراف می‌كنم كه معيارهايم را برای اطمينان كردن اصلاح كرده‌ام و اين تغيير رويه بسيار موفقيت آميز بوده. بيشتر از اينكه به طنز نگاريها، روزمره‌ها،‌‌ تخصصها،‌ معروفيت و مقبوليت و يا هيتهای وبلاگها رجوع كنم،‌ به انعكاس اصول اخلاقی در نوشته‌ها اتكا می‌كنم و از اين روش نتيجه بسيار بهتری گرفته‌ام.

ادامه ...

Send   Print
Send   Print

ساعت یازده شب که برمی‌گشتم خونه رسیدم به جایی از بلوار که ترافیک شده بود. تا پسرک ایست به دست را دیدم فهمیدم ایست بازرسی گذاشتند. با صدای بلند می‌گفت چراغ‌ها را خاموش کنید. نوبت من که رسید گفت بزن کنار و هدایتم کرد به یک راه فرعی. اول گواهینامه و کارت ماشین را نگاه کرد. گفت صندوق عقب را هم باز کن. همه جا را گشت. حتا توی ماشین و داشپورت و زیر صندلی‌ها را.

احتمالن دبیرستان می‌رفت. از من ده سالی کوچکتر بود. با بیسیمی به دست. ریش نرمش کم‌پشت و بور بود. نه می‌ترسیدم و نه دلم می‌خواست و می‌شد بد حرف بزنم. اینطور وقت‌ها باید درست و سربسته جواب بدهی. همه‌ی ماشین را که گشتند سوار شدم و راه افتادم.

حس خوبی نداشتم اصلن. اینکه کسی بدون اجازه همه‌ جای ماشینت را بگردد و در زندگی شخصی‌ات سرک بکشد اصلن حس خوبی ندارد. احساس کسی را داشتم که دزد‌ها بسته باشنداش با طناب و جلوی چشمانش همه‌ی زندگی‌اش را بگردند. چقدر ما کم شده‌ایم و چقدر غریبه باهم. چقدر زندگی اینجا نکبت است. باور کنید.

Send   Print

قرار بود برای گذراندن دوره‌ای در این اداره‌ی محترم استخدام شوم. در راه‌پله‌ها کارکنان را می‌بینم با دمپایی لخ‌لخ کنان می‌گذرند. بعضی‌ها آستین‌ها را بالا داده‌اند و دستانشان تا آرنج خیس است و جوراب‌هایشان هم از داخل جبیشان زده بیرون. متوجه می‌شوم وقت نماز است.

فرم استخدام را می‌گیرم. شرایط را می‌خوانم. برای استخدام در این اداره افراد زیر دارای اولویت هستند: خانواده‌ی شهدا، جانبازان، ایثارگران، اعضای بسیج، بستگان نزدیک شهید یا جانباز یا ایثارگر و افراد متاهل. شرایط را که خواندم سرم را بالا گرفتم و لبخندی زدم به آقای پشت میز با ته‌ریش خط گرفته‌اش. حرفی نداشتم برایش بگویم. می‌دانستم حرف هم را نمی‌فهمیم. او هم ایرانی بود و من هم. همشهری هم. زیر یک آسمان. اما دنیاهایمان با هم فرق داشت. برای او زندگی شرط داشت و برای من زندگی دستانی بود که می‌شد در دست گرفتنش و فشرد.

راه‌پله‌ها را پایین آمدم. دیگر می‌دانستم استخدام در چنین اداره‌هایی برای من محال است. می‌دانم آنهایی هم که برای این کشور شهید شدند راضی نیستند اینطور یادشان را این انسان‌های کوتوله به سخره بگیرند.

Send   Print

یکی یکی پک‌ها رو می‌ری بالا. سرت کم‌کم گیج می‌ره. دلت می‌خواد بخندی. می‌ری وسط و تا جایی که می‌شه می‌رقصی. دوباره از اول، شراب، یک پک، دو پک، سه پک، دوباره وسط. دوباره رقص. حالا دیگه این دنیا است که به ساز تو می‌چرخه. اون لحظه است که هیچ غمی تو دنیا نداری.

خيام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماه رخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نيستی است
انگار که نيستی چو هستی خوش باش

پ.ن. شب شراب بیارزد به بامداد خمار !
پ.ن.2. کریسمس را به دوستان مسیحی تبریک می‌گم.

Last Christmas. mp3
George Michael

Send   Print

خیلی سخت است که دورادور دختری را دوست داشته باشی و ناگهان شبی او با توجه به صمیمیتی که با تو دارد برایت، از عشقی که نسبت به پسر دیگری دارد بگوید.

پ.ن. دو شب پیش برای من پیش آمد. چیزی در دلم می‌سوخت.

Send   Print

آفرین به بلاگستان فارسی. این همان چیزی بود که می‌خواستم. اما به فکرم نرسیده بود. حالا که دیگر بزرگ شدیم به جای وسطنا و گرگن به هوا می‌توانیم با بلاگ‌هایمان یلدا بازی کنیم. هرچه هست این مخترع بلاگستان فارسی خیلی خوش‌ذوق است. اما شتر این بازی را لانگ شات و آلیس و بهار در سرزمین رویایی خواباندند. ما هم اجابت امر می‌کنیم.

1. نه ساله بودم که مامان و بابا تصمیم گرفتند مرا کلاس پیانو بگذارند. علتش هم این بود من تا یک قطعه موسیقی می‌شنیدم می‌رفتم روی میز نهارخوری با دستانم ادای پیانو زدن درمی‌آوردم. حالا هم که 26 سال دارم هر وقت موزیک گوش می‌کنم خودم را روی صحنه تجسم می‌کنم که دارم آن قطعه را برای ملت اجرا می‌کنم.

2. اصطلاحی اختراع کرده‌ام به نام چایوک. چایوک فردی است که بسیار چای می‌خورد. من هم بعضی وقت‌ها تا یک لیوان بزرگ چای را سر نکشم هوش و حواسم سر جایش نمی‌آید مخصوصن صبح‌ها. گفتم صبح‌ها. خداوند جنبنده‌ای را صبح‌ها سر راه من قرار ندهد که به قول دوستانم خیلی سگ صبح هستم. صبح که از خواب بیدار می‌شوم نه حوصله‌ی حرف زدن دارم نه اخلاق درست و حسابی. تا وقتی چایم را نخورم و یک دوساعتی نگذرد حالم خوب نمی‌شود. مامان می‌گوید از کودکی همین طور بودم.

3. من زود گریه می‌کنم. زود می‌خندم. زود کسی را دوست خود می‌دانم. زود مهر کسی از دلم می‌رود و دیر کینه‌ای را فراموش می‌کنم. خیلی احساساتی هستم. گاهی وقت‌ها این اخلاقم کاملن شبیه دخترها می‌شود. موقع تحویل سال گریه‌ام می‌گیرد. وقتی برای یک مسافرت کوتاه هم خداحافظی می‌کنم گریه‌ام می‌گیرد و در عروسی و دامادی دوستانم همیشه اشکم دم مشکم هست. وقتی به هر دلیلی هم مامان و بابا را می‌بوسم باز هم گریه‌ام می‌گیرد.

4. بیشتر مطالب سرزمین رویایی را قبل از خوابیدن می‌نویسم. بیشتر این پست‌ها فکرهای قبل از خوابیدن من هستند. خیلی وقت‌‌ها چند پاراگراف نوشته‌ام و کلمه‌ها را هم جابه‌جا کرده‌ام آنطور که دلم می‌خواسته اما صبح که از خواب بیدار شده‌ام یادم رفته دیشب به چی فکر می‌کردم. یکدفعه یادم می‌آید از بس مطلب قشنگی در ذهنم نوشتم خودم گریه‌ام گرفت. اما فردا صبح فراموشش کردم.

5. من راحت‌تر می‌نویسم. یعنی احساساتم نوشتنی هستند. خیلی این روزها سعی می‌کنم که اینها را شفاهی کنم. اما این مشکلی است که دارم. قشنگترین متن را برای کسی یا برای ماجرایی می‌توانم بنویسم اما رو در رو آنچنان که باید نمی‌توانم آن چیزی که در دلم هست بگویم.

دوستان زیر را دعوت می‌کنم: حضرت نوشته‌های اتوبوسی، حضرت صفا در لس آنجلس، حضرت بلوط، حضرت رویاهای گمشده، حضرت زن روزهای ابری

Send   Print


شب یلدا برای ایرانیان همیشه مبارک و همراه با شادمانی بوده است. آنهادرازترین شب سال را به گیسوی بلند یاری دست‌ نیافتنی و سیاهی بی‌انتهای این شب را، که سرانجام روی سحر را خواهد دید، به چشمان خمارش تشبیه کرده‌اند.

ایرانیان از زمان‌های کهن در چنین شبی گرد هم می‌نشینند و حکایت‌های شیرین را از زبان بزرگتر‌ها چندین‌‌باره می‌شنوند. این همیشه کرسی خانه‌ی مادربزرگ بوده که داستان‌های زیادی را در طول سال‌های عمر از زبان آنها شنیده است. بهترین راه فرار از سوز و سرمای زمستان همان اتاق تنگ و گرم مادربزرگ است با حکایت‌هایی که هیچ‌گاه کهنه نمی‌شوند. تا باد چنین باد.

پ.ن. انتظار زیادی دارم شاید، که درباره‌ی شب یلدا و چهارشنبه سوری و آنچه بیشتر به قبیله‌ی ما مربوط است حداقل چیزی بخوانیم در بلاگستان. بیشتر از هالویین و تنکس گیوینگ و هزار روز بی‌خاطره‌ی دیگر !

Send   Print

ای‌میل‌های زیادی برای مطلب نوستالژی گرفتم. هر کدام را چند بار خواندم. بسیار دوست‌داشتنی و عزیز بودند برای من. بیشتر، کسانی نوشته بودند که خود این روز‌ها خارج از ایران زندگی می‌کنند. خواستم اینجا رسمن بگویم که شما را و عکس‌العمل‌هایتان را بسیار دوست دارم.

امضا: ساکن سرزمین رویایی

Send   Print


هزارتوی نوستالژی دیروز روی دکه‌ی بلاگستان رفت. در این شماره از من مطلبی هست با عنوان نامه. توصیه می‌کنم تمامی مقاله‌ها را بخوانید که به گمانم بسیار زیبا هستند.

هنوز هوا تاریک نشده بود که در یک بعد از ظهر پاییزی نامه‌ را باز کرد. خیلی وقت بود از او خبری نداشت. همان سال‌های پرشور اوایل انقلاب بود که مجبور به ترک ایران شده بود. کنار پنجره رفت و در حالیکه تهران زیر پایش می‌درخشید از پنجره سعی کرد چراغ‌های روشن شهر را بشمرد. نامه را رو به پنجره گرفت و شروع کرد به خواندن.

خیلی وقت است که دلم هوای ایران را کرده. حال ما اینجا خوب است اما خودت می‌دانی که چه می‌گویم. سر و پا اگر زرد و پژمرده‌ایم / ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم / چو گلدان خالی لب پنجره / پر از خاطرات ترک خورده‌ایم /. چشمانمان را می‌بندیم تا گردش روزها را نبینیم. مثل باد گذشت این 28 سال. گاهی به تو حسودی می‌کنم که هوای پردود شهری را به ریه می‌بری که در هر نفس‌اش خاطره‌ای داری. ما اما اینجا زندانی شهر بی‌خاطره‌ایم. دیوار‌ها و کوچه‌های تنگ برایمان یادی را زنده نمی‌کند. جای دستان کودکی‌مان روی هیچ دیوار ترک خورده‌ای نیست. هوا که تاریک می‌شود عصرها صدای بچه‌ها را که می‌شنوم با زبانی دیگر شادی می‌کنند هم دلمان نمی‌گیرد، چند وقتی است دلم نمی‌خواهد جز به فارسی با کسی صحبت کنم. دلم برای همان جفتک چارکش‌های خودمان تنگ است که هر روز عصر صدایمان حیاط خانه را پر می‌کرد. راستی از خانه‌ی قدیمی‌مان چه خبر؟ هنوز دیوار‌های کاگلی‌اش سر‌پا هستند. نکند بفروشید‌اش و جایش این برج‌های بی‌احساس را علم کنید. برج‌های که انسان را زندانی می‌کند و روحت را حبس. هنوز آفتاب که غروب می‌کند دیوار روبه‌روی بهار خواب، زرد و قرمز می‌شود؟ هنوز یاکریم‌ها آن بالا کودکی‌ ما را می‌پایند؟

ادامه ...

Send   Print

گويند بهشت و حور عين خواهد بود
وانجا می ناب و انگبين خواهد بود

گر ما می و معشوقه گزيديم چه باک
آخر نه به عاقبت همين خواهد بود؟

" خیام "

Send   Print


خیابان شریعتی. پیتزا کندو

Send   Print

نمی‌خواهم که دوباره دلیل بیاورم. حوصله‌ی بحث ندارم. می‌دانم شاید کار من را اشتباه بدانید. شاید اگر کم شرکت کردند امروز، باز اصلاح‌طلبان ببازند. می‌دانم که باید ساخت و ساخت و مقاوم بود. دلم برای نسل خودمان سوخت که همه عمر ساختیم و نتیجه‌ای ندیدیم. از وقتی یادم می‌آید پدرانمان و خودمان داریم مبارزه می‌کنیم و می‌جنگیم برای آزادی.

امیدوارم امروز رای‌های دوستانم برای اصلاح‌طلبان شمرده شود. امیدوارم تقلبی نشود. امیدوارم در بعضی حوزه‌ها 104 درصد مردم شرکت نکنند. وزارت کشور خاتمی که نتوانست مقابل تخلفات ریاست جمهوری بایستد، امیدوارم این انسان‌های سیاه فردا تصمیم به تقلب نگیرند که ریش و قیچی دست خودشان است.

از نظر روحی شاید توان دویدن در این مسابقه را ندارم. این روزها نسبت به آینده ناامیدم. اما دلیل نمی‌شود مثل تحریمی‌های دوآتشه پایم را در یک کفش کنم که حقیقت همین است که من می‌گویم. امروز برای همه‌ی دوستانم آرزوی موفقیت می‌‌کنم. امیدوارم کاندیدا‌هایشان در شهر‌های بزرگ بازی را ببرند. امیدوارم روزی بر بام ایران هم سپیده‌ی آزادی بدمد.

پ.ن. ایران ای سرای امید را با صدای شجریان گوش کنید

Send   Print
Send   Print

این روزها کلی بلاگ خوندم و نظر همه رو درباره‌ی انتخابات دیگه می‌دونم. حرف‌های تحریمی‌ها و اصلاح‌طلب‌ها و بد و بدتری‌ها و ... . اما راستش دیگه هیچ شعله‌ای در دلم نیست که ترغیبم کنه برم رای بدم. دیگه هیچ احساسی در من نسبت به دموکراسی زنده نیست. هیچ امیدی ندارم که روزی ایران دموکراتیک بشه و با حداقل در زمان حیات ما. گرچه بد همیشه بهتر از بدتر هست اما دیگه نمی‌خوام بازیچه باشم و همه‌ی عمر هی بد و بدتر انتخاب کنم. وقتی هشت سال حکومت اصلاح‌طلب‌ها بر مجلس و دولت و شوراها هیچ نفعی نداشت به جز برخی استثناها دیگه چه فایده.

اونا حتا عرضه نداشتن اصلاحیه‌ی قانون مطبوعات رو تصویب کنن یا لایحه‌ی اختیارات رییس جمهور! وقتی قدرت در یک جای دیگه است و مراکزی که در مقابل رای فیلتر شده‌ی مردم هست اختیاری از خودشون ندارن چه فایده رای دادن؟ به نظرم مسخره هست. وقتی به سیستم شمارش آرا اعتمادی نیست همانطور که پارسال کروبی اعتراض کرد به شمارش آرا، دیگه چه امیدی برای رای دادن خواهد ماند؟

دوست دارم هدفم خارج شدن از این زندان نامرئی باشه تا اصلاحش. ایران برای من مثل ارگ بم می‌مونه بعد از زلزله. مقتدر، دوست‌داشتنی و بزرگ و تاریخی، اما مخروبه. امیدوارم دوستانی که می‌خوان رای بدن به آرزو‌هاشون در دویست سال آینده برسن.

پ.ن. یک نمونه اصلاح‌طلب عصبانی
پ.ن.2. وقتی صفا به سرزمین رویایی لطف داره
پ.ن.3. راستی فیلترینگ اینترنت در زمان کدام دولت آغاز شد؟ هان؟
پ.ن.4. امروز سه تا ای‌میل گرفتم که نوشته بودند چرا نمی‌نویسی؟ آخه دو روز غیبت که چیزی نیست. احساس کردم تو این هوای سرد شکوفه‌ای در دلم جوانه زد.
پ.ن.5. این نوشته‌ی بهنود نازنین را دوست داشتم مثل همیشه. اما باز هم رای نخواهم داد.

Send   Print


دوست خوب آقا/خانم دونقطه ویدئوی بالا را فرستادند در ارتباط با پست قبل.

Send   Print


فکر می‌‌کنی که هستی؟ یا اگر نباشی چه اتفاقی خواهد افتاد؟ اگر همه‌ی بعدازظهر را کز کنی روی پله‌‌های حیاط و به باغچه نگاه کنی و در دلت بلوایی باشد و افسوس بخوری، فکر می‌کنی آخرش چه خواهد شد؟ فکر می‌کنی اگر به موج‌های دریا خیره نشی و از بهت توهم‌زای هر غرش ابری نترسی اگر به هر پروانه‌ای که روی گلی نشسته سلام نکنی چه می‌شود آخر این بازی مبهم؟

اگر برای یکبار هم که شده یک سمفونی معظم را گوش نکنی و روی نت‌های سبک‌اش غوطه‌ور نشی آخرش به کجا می‌رسی؟ یا اگر هر روز صبح کارگر شهرداری را که می‌بینی لبخندی ننشیند روی لبانت و سر هر چهارراه بی‌تاب باشی و بوق بزنی به کدام مقصد می‌رسی؟

فکر می‌کنی چه تصادف غریبی در چندهزار سال در چند هزار کهکشان رخ داده است که تو امروز اینجا نشسته‌ای؟ فکر می‌کنی که گاهی اگر قهر کنی یا شاید حالی از دوست قدیمی‌ات نپرسی و هر روز با خودت زیر لب غر نزنی چه خواهد شد؟ فکر می‌کنی این عقربه‌های لعنتی ساعت که هیچ کاری ندارند به جز شمردن مرگ‌آور ثانیه‌ها چرا برایت خوشایند نیستند؟ شاید فکر می‌کنی تو یکی با همه فرق داری؟ شاید مطمئن هستی که حتمن یکسال دیگر زنده خواهی بود و همچنان می‌توانی بالا رفتن یک مورچه را از دیوار تماشا کنی. بهتره که وقت را از دست ندهی و همین لحظه را با تمام توان به ریه‌هایت ببری و در یک بازدم لذتبخش با همه‌ی این پیچیدگی‌های ناهمگون زندگی همراه شوی.

وقت تنگ است. امروز روز دیگری است. مطمئن باش اگر روزی در این دنیا نباشی کسی یادی هم از تو نخواهد کرد. پس، این روزهای گذاران را در پی هم جشن بگیر و به خودت یادآوری کن که هر دم در این سیل عظیم کهکشان‌های بی‌نهایت غوطه‌وری و راه دیگری نداری جز اینکه در طول این چند سال کوتاه، خودت از روزهای آفتابی و فرصت دیدن خنده‌های مادربزرگ لذت ببری و یا شاید در افسون این روز‌های پی‌درپی و ناچیز شناور باشی. که اگر جز این باشد فرصت را، خود از کف داده‌ای.

عکس: تلسکوپ هابل

Send   Print
Send   Print

دوست ( دختر ) مهربانی دارم دور از ایران و از من. تورنتو درس می‌خواند. برایم ای‌میل زده بود که چند وقتی است دپرس است و زندگی برایش لذتی ندارد. این ماجرا از وقتی شروع شده بود که دعوت شام استادش را رد کرده بود و آن استاد هم با اشکال تراشی به یکی از واحد‌هایش باعث شده بود او یک سمستر دیگر در همان دانشگاه ماندگار شود.

امروز برایش نوشتم که من اگر جای تو بودم دعوت استاد را رد نمی‌کردم. به باورم زندگی مثل شطرنج است. گاهی برای حمله‌های سرسختانه‌ی بعدی، باید کمی عقب‌نشینی کنیم. کسانی که با سرسختی و لجاجت می‌خواهند زندگی را شکست دهند، خود شکست‌خوردگان همیشگی تاریخ‌اند.

پ.ن. دیشب یک خواب اروتیک دیدم با دختر‌خاله‌ای که همه‌ی کودکی‌هامان با هم گذشت. صبح که بلند شدم زنگ زدم و برایش تعریف کردم. هر دو کلی خندیدیم.

پ.ن.2. بعضی ای‌میل‌ها یا نامه‌ها را تنها یک‌بار می‌خوانیم. بعضی‌ها را مثل نوشته‌های مقدس چندباره. همیشه ای‌میل‌های ناشناخته‌های نازنین و هستی گل را چندین بار می‌خوانم. هر بار هم لذت بیشتری می‌برم.

Send   Print
Send   Print

نمی‌خواهم بدبین باشم. اما به گواه همه‌ی آنها که در چند سال اخیر دانشگاه تهران و دانشجو‌هایش را از نزدیک می‌شناسند می‌گویم. جنبش‌های دانشجویی همانطور که صادق زیبا‌کلام گفت هفته‌ی پبش، دیگر مرده است. یا شاید پس از سال‌های 78 و 79 کشته شد. دیگر نه شور و حال آن سال‌ها در سر است و نه آرزویش حتا.

یکی از دوستانم که با چشمان خودش همه‌ی وقایع دانشگاه تهران را در چند سال اخیر از 18 تیر تا همین روز‌ها دیده است به این حقیقت اعتراف کرد و من نیز به این باورم. او که دانشجوی پلی تکنیک است می‌گوید: پس از سال 80 و 81 آنچنان آزادی بی‌حدی را دانشگاه ایجاد کردند که دیگر حواس دانشجو‌ها به همه چیز بود جز سیاست. بیشتر روابط دختر و پسر بود که بحث اصلی جمع‌های دانشجویی بود و آن حال و هوای سال 79 از سرها افتاده بود. آنها هم که خردک شرری در دل داشتند گوشه‌ی زندان بودند. دانشجو‌ها بدون رهبر مقتدر سردرگم بودند.

عکس‌های تجمع دیروز را که دیدم یاد سال 79 افتادم. یاد شور و حال آن روزهای دانشجو‌ها. و حیف که همه‌ی آن آرزو‌ها و رویاها‌ی شیرین به باد رفت. معتقدم که اصلاح طلبان با کمک گروه‌های فشار همه‌ی این نیرو‌های عظیم را با دست خویش خنثا کردند. با این حال جرقه‌ی امیدی را که در چشم دانشجو‌ها بود دیروز، می‌ستایم. امیدوارم این شعله‌ی کوچک، روی خاموشی نبیند که اگر دید، دیگر ویرانه‌مان به قبرستان شبیه‌تر خواهدبود. زنده باد دستانی که دیروز اندک بودند و تنها و گلوها‌یی که در باد فریاد می‌زدند: دانشجو می‌میرد، ذلت نمی‌پذیرد.

پ.ن. تا هفته‌ی دیگر، روز انتخابات بیشتر درباره‌ی رای دادن یا ندادن صحبت خواهیم کرد. تا آن زمان زن روزهای ابری را از دست ندهید.

Send   Print

دوباره دیدمش امروز. همان‌که دوماه قبل به من گفت نه!. سلام آرامی کردیم و از کنار هم رد شدیم. احساسم جالب بود. هنوز هرجا می‌رفت زیرچشمی نگاهش می‌کردم. دوست داشتم حرکاتش را از بر کنم. با خودم فکر می‌کردم که چه کسی را در آغوش خواهد گرفت روزی؟ یا شاید به صورت کدام پسر با مهربانی نگاه می‌کند؟ سعی می‌کردم اطرافش باشم. بودن در همان نزدیکی هم برایم احساس خوشایندی داشت. هنوز همانقدر برایم عزیز بود و حالا دیگر دست‌ نیافتنی‌تر.

Send   Print
Send   Print

از طریق: Shadidan

شخصا فکر می‌کنم که در دنیا آن‌قدر آدم جالب هست که گاهی گیج می‌شوم. همه را می‌خواهم، و نمی‌توانم همه را به‌دست بیاورم یا اداره کنم یا، اگر هم از عهده‌ی هر دو در مورد همه بر بیایم، بهایش نرسیدن به کارها و وظایف‌ام است. مهم‌تر اینکه (و شاید دریغا که) معشوقان‌مان بی‌بدیل نیستند: گمان می‌کنم جایشان را می‌شود پر کرد، شاید نه فورا و به‌سادگی؛ اما علی‌الاصول جایگزین دارند.

در واقع به نظرم چیزی که دوستان را بی‌بدیل یا ویژه می‌کند صرف امکان "دسترس پذیری"‌شان است. برای همین است که اینکه بخواهم رابطه‌ام را با کسی ادامه بدهم برای این نیست که این آقا یا خانم تنها عشقِ زندگی‌ام است؛ بلکه برای این است که امکان این را دارم که زیادتر ببینم‌اش.

Send   Print

نتیجه‌ی همه‌ی ای‌میل بازیها این شد که با توجه به ای‌میل پرشن تولز آنها دیرتر با من تماس گرفته‌اند و به بقیه‌ی دوستان قبلن گفتند که قرار است سرور را دست‌کاری کنند و سایت‌ها داون می‌شود. من هم نمی‌دانستم که از مطالب هر سایت بک‌آپی را نگه می‌دارند برای روز مبادا.

اما آنچه بیشتر ناراحتم می‌کند موضوع دیگری است. اینکه ما کلن اعصاب اعتراض به وضع موجود را نداریم. امشب پشیمان بودم که دیشب آنقدر عصبانی شدم. مگر صبح تا شب تو این کشور همه چیز بر وفق مراد است و مگر ما اعتراضی می‌کنیم؟ مگر در همه‌ی این سال‌ها اعتراضی کردیم؟ همیشه توی سرمان خورده که همین است که هست. می‌خواهید بخواهید، نمی‌خواهید هم به سلامت !

انتظار داشتم ای‌میلی دریافت کنم که مشترک گرامی: ما بسیارمتاسفیم که نشد زودتر به اطلاع شما برسانیم به علت تعمیرات سرور بروز مشکلاتی در سایت‌ها ناخواسته بود. از اینکه این مشکلات باعث رنجش شما شد از شما عذر‌خواهی می‌کنیم. امیدواریم چون گذشته به سرویس هاستینگ ما اعتماد داشته باشید و سرویس ما انتخاب اول شما باشد.

اما در همه‌ی ای‌میل‌های امروز چنین جملاتی نبود که نبود. شاید رویایی شدم باز. اینجا ایران است و ناف اروپا هم نیست که در ازای پولی که برای خدماتی می‌پردازی تقاضای بی‌عیب و نقص بودن آن را بکنی.

Send   Print

نزدیک بود سکته کنم. تا عصر همه چیز درست بود. این داون شدن‌های همیشگی سایت هم برام عادی شده. اما شب که اومدم هیچی از مطالب اخیرم روی سایت نبود. انگار من از هفته‌ی پیش هیچی ننوشتم و همه غیب شده بودند. برای من این نوشته‌ها مهم‌اند. دفترچه‌ی خاطرات من‌اند. بیکار هم نیستم که بنویسم و بعد آقای هاست بزند همه را پاک کند. حال بدی داشتم و با دستانی لرزان همه مطالب را در فایل‌های ورد که اول نوشته بودم توی هارد پیدا کردم و دوباره گذاشتم‌شان اینجا.

اما تا زمانی که آقای هاست جواب این غیب شد‌گی مطالب من و داون شدن‌های پی‌در‌پی سایت را ندهند برای اعتراض، نخواهم نوشت. حالا امروز زده مطالب ده روز مرا به فنا داده شاید می‌زد یکسال نوشته‌های من را پاک می‌کرد. توی این ایران می‌خواهی یقه‌ی چه‌کسی را بگیری؟

بسیار متاسفم برای آقای هاست که نه برای خودش و نه برای مطالب دیگران ارزشی قایل نیست. و شاید باید برای خودم متاسف باشم که این همه‌ نوشته را روی فضای چه انسان بی‌مسولیتی امانت گذاشته بودم.

Send   Print

من دارم کتاب Hanon رو با پیانو تمرین می‌کنم. درس 39 هستم. اما نمی‌فهمم چرا گام دو ماژور دو جور لامینور داره!! یک گام مینور هارمونیک یا مدرن که فقط یک لا بمل داره توش و یکی دیگه لا مینور ملودیک یا قدیمی که یک لا بمل و سل بمل توش داره !!
نمی‌دونم چرا باید برای یک گام ماژور، دوجور گام مینور وجود داشته باشه ؟!

Send   Print

سر و پا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده‌ایم

این قطعه‌ی تابستان 78 را خیلی دوست دارم
+ گوش کنید
با تشکر از My Reticence

Send   Print

babakbayat-big.jpg
دیشب همانطور که چشمانم گرم می‌شد قبل از خواب، داشتم چیدن سپیده دم را گوش می‌دادم. این عکس مدام جلوی چشمانم بود.

Send   Print

تو زندون هم با تو، من آزادم.