Send   Print

ساعت یازده شب که برمی‌گشتم خونه رسیدم به جایی از بلوار که ترافیک شده بود. تا پسرک ایست به دست را دیدم فهمیدم ایست بازرسی گذاشتند. با صدای بلند می‌گفت چراغ‌ها را خاموش کنید. نوبت من که رسید گفت بزن کنار و هدایتم کرد به یک راه فرعی. اول گواهینامه و کارت ماشین را نگاه کرد. گفت صندوق عقب را هم باز کن. همه جا را گشت. حتا توی ماشین و داشپورت و زیر صندلی‌ها را.

احتمالن دبیرستان می‌رفت. از من ده سالی کوچکتر بود. با بیسیمی به دست. ریش نرمش کم‌پشت و بور بود. نه می‌ترسیدم و نه دلم می‌خواست و می‌شد بد حرف بزنم. اینطور وقت‌ها باید درست و سربسته جواب بدهی. همه‌ی ماشین را که گشتند سوار شدم و راه افتادم.

حس خوبی نداشتم اصلن. اینکه کسی بدون اجازه همه‌ جای ماشینت را بگردد و در زندگی شخصی‌ات سرک بکشد اصلن حس خوبی ندارد. احساس کسی را داشتم که دزد‌ها بسته باشنداش با طناب و جلوی چشمانش همه‌ی زندگی‌اش را بگردند. چقدر ما کم شده‌ایم و چقدر غریبه باهم. چقدر زندگی اینجا نکبت است. باور کنید.