December 07, 2006
دوباره‌ها ...

دوباره دیدمش امروز. همان‌که دوماه قبل به من گفت نه!. سلام آرامی کردیم و از کنار هم رد شدیم. احساسم جالب بود. هنوز هرجا می‌رفت زیرچشمی نگاهش می‌کردم. دوست داشتم حرکاتش را از بر کنم. با خودم فکر می‌کردم که چه کسی را در آغوش خواهد گرفت روزی؟ یا شاید به صورت کدام پسر با مهربانی نگاه می‌کند؟ سعی می‌کردم اطرافش باشم. بودن در همان نزدیکی هم برایم احساس خوشایندی داشت. هنوز همانقدر برایم عزیز بود و حالا دیگر دست‌ نیافتنی‌تر.


http://www.dreamlandblog.com/2006/12/07/p/02,42,46/