Send   Print


فکر می‌‌کنی که هستی؟ یا اگر نباشی چه اتفاقی خواهد افتاد؟ اگر همه‌ی بعدازظهر را کز کنی روی پله‌‌های حیاط و به باغچه نگاه کنی و در دلت بلوایی باشد و افسوس بخوری، فکر می‌کنی آخرش چه خواهد شد؟ فکر می‌کنی اگر به موج‌های دریا خیره نشی و از بهت توهم‌زای هر غرش ابری نترسی اگر به هر پروانه‌ای که روی گلی نشسته سلام نکنی چه می‌شود آخر این بازی مبهم؟

اگر برای یکبار هم که شده یک سمفونی معظم را گوش نکنی و روی نت‌های سبک‌اش غوطه‌ور نشی آخرش به کجا می‌رسی؟ یا اگر هر روز صبح کارگر شهرداری را که می‌بینی لبخندی ننشیند روی لبانت و سر هر چهارراه بی‌تاب باشی و بوق بزنی به کدام مقصد می‌رسی؟

فکر می‌کنی چه تصادف غریبی در چندهزار سال در چند هزار کهکشان رخ داده است که تو امروز اینجا نشسته‌ای؟ فکر می‌کنی که گاهی اگر قهر کنی یا شاید حالی از دوست قدیمی‌ات نپرسی و هر روز با خودت زیر لب غر نزنی چه خواهد شد؟ فکر می‌کنی این عقربه‌های لعنتی ساعت که هیچ کاری ندارند به جز شمردن مرگ‌آور ثانیه‌ها چرا برایت خوشایند نیستند؟ شاید فکر می‌کنی تو یکی با همه فرق داری؟ شاید مطمئن هستی که حتمن یکسال دیگر زنده خواهی بود و همچنان می‌توانی بالا رفتن یک مورچه را از دیوار تماشا کنی. بهتره که وقت را از دست ندهی و همین لحظه را با تمام توان به ریه‌هایت ببری و در یک بازدم لذتبخش با همه‌ی این پیچیدگی‌های ناهمگون زندگی همراه شوی.

وقت تنگ است. امروز روز دیگری است. مطمئن باش اگر روزی در این دنیا نباشی کسی یادی هم از تو نخواهد کرد. پس، این روزهای گذاران را در پی هم جشن بگیر و به خودت یادآوری کن که هر دم در این سیل عظیم کهکشان‌های بی‌نهایت غوطه‌وری و راه دیگری نداری جز اینکه در طول این چند سال کوتاه، خودت از روزهای آفتابی و فرصت دیدن خنده‌های مادربزرگ لذت ببری و یا شاید در افسون این روز‌های پی‌درپی و ناچیز شناور باشی. که اگر جز این باشد فرصت را، خود از کف داده‌ای.

عکس: تلسکوپ هابل