Send   Print

ال م. یا ایها الهاستی، انا ارید الفضا الاکبر. فسبحان العجم تولز لا ینظر الارض الرویایی داونن.

مسئله‌ی 14322:
اگر پهنای باند فرد مسلمان در آخر ماه تمام شود و تنها چند ساعت به پایان ماه بلاد کفر مانده باشد حکمش چیست؟

جواب: اگر از این کار لذت نبرد محلی از اشکال نیست.

پ.ن. باید از بچه‌های خوب پرشن تولز تشکر کنم. گرچه آمارگیر چهار و نیم گیگ مصرف پهنای باند را نشان می‌‌دهد اما نمی‌دانم چطور تا حالا هشت گیگ تمام شده است. سایت‌داری هم برای خودش داستانی دارد. می‌ترسیدم ماه فوریه 30 روزه باشد که دوباره مجبور به پرداخت هزینه شوم.

Send   Print

سلبریتی می‌سازیم اینجا
می‌فروشیم به شما
تا دل تنهایی‌تان
تازه شود

تا شب‌ها
با یاد ستاره‌های توخالی ما
به خواب روید
و سکانس‌های فریبنده‌ی هالیوود را
چند باره مرور کنید

و هیچ فکر نکنید
بمب‌های عمو سام تاکنون
چند خواب را مانند شما
آشفته کرده
و چند دل را کف خیابان
متلاشی

چند حکومت را
عوض کرده
و چند کودتا و دیکتاتور را
پشتیبانی

سلبریتی می‌سازیم اینجا
می‌فروشیم به شما
تا دل تنهایی‌تان
تازه شود

پ.ن. عکس از اینجا

Send   Print

از کنار پنجره، برف‌ها را نگاه می‌کنم. چای داغ دوغزال را سر می‌کشم. سعی می‌کنم دانه‌های سفید برف را دنبال کنم. دانه‌های برف مثل آدم‌ها می‌مانند، از بالا می‌افتند با هزار آرزو و سرانجام در پشت سفیدی یاد یکدیگر گم می‌شوند. گاهی یکی جلوتر می‌آید و باز محو می‌شود. یا آن یکی که از همه عقب‌تر بوده راست می‌نشیند کف دستت. آب می‌شود و همه‌ی حس زندگی‌اش را، سرمایش را، به تو می‌دهد.

سعی می‌کنم فکرم را جمع کنم و به زندگی فکر کنم. به عصر اسفند ماه هشتاد و پنج. به هر آنچه زیبایی است در زندگی. به همه‌ی همه‌ی دنیا با هم. به فرعون، به شقایق، به هامون، به شوپن، به جنگ و صلح، به دشت‌های تشنه، به ماه کامل، به چشمهایش، به لحظه‌ای که کنارش بودم و دلم می‌تپید و زبانم نمی‌چرخید، به افسون گل سرخ، به ایران، به صدای سه‌تار، به دستانم که تنهایند. همه‌ی اینها با هم زندگی می‌شود؟ اینها برای من زندگی‌اند و شاید برای یکی دیگر مرده‌گی باشد. چقدر ما با هم متفاوتیم. و چقدر دوست داریم از لاک تنها‌ییمان بیرون بیاییم و ادعا کنیم شبیه ‌همیم.

هنوز برف می‌آید. تصمیم می‌گیرم حس‌هایم را بنویسم. لذت نوشتن را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم. وقتی می‌نویسم تنها نیستم. کلمه‌ها هم با من‌اند. آنها با من دوست می‌شوند و هر طور بخواهم روی سطر‌های کاغذ برایم رژه می‌روند. گاهی یکیشان یواشکی می‌خندد و من هم خنده‌ام می‌گیرد، از خنده‌اش خوشم می‌آید و می‌گذارم هرکجای جمله که می‌خواهد بایستد. کلمه‌های این سه پاراگراف هم به من نگاه می‌کنند و از سرمای برف امروز خودشان را جمع و جور می‌کنند و روی طناب سرد سطر‌های سرزمین رویایی آرام زیرشان را تمیز می‌کنند و با وسواس می‌نشینند.

Send   Print

امروز در حالی پزشکان ایرانی منتظر اعلام کلید سوالات آزمون دستیاری بودند که شاید خبر‌های کهنه‌ی فروش سوالات در سال‌های قبل دیگر برایشان جذابیتی نداشت. عده‌ی زیادی معتقدند که هر سال تعداد زیادی از سوالات امتحان تخصصی پزشکان به فروش می‌رسد اما آنچه باعت سر و صدای زیادی در دو سال قبل شد همه‌گیری فروش سوالات بود. و با تعویض وزیر بهداشت در کابینه‌ی احمدی‌نژاد قطعن مسولان فروش سوالات هم عوض شده‌اند و این روزها جیب‌های عده‌ای دیگر منتظر رقم‌های نجومی است.

آنچه این روز‌ها عده‌‌ی زیادی از پزشکان را ناامید کرده است سهمیه‌ی خاص داوطلبانی است که با همان سهمیه وارد دانشکده‌های پزشکی شدند و این روزها با استفاده از همان سهمیه، با نمره‌‌های خنده‌داری در بهترین رشته‌های تخصصی پذیرش خواهند شد. اوج این بی‌عدالتی در آنجایی است که نمره‌ی آنها در عدد یک و نیم ضرب می‌شود و نمره‌ی نهایی آنها را تشکیل می‌دهد. ایجاد سهمیه‌های خاص در رشته‌ها و دانشکده‌های مختلف، نه تنها باعث ارج نهادن به آرزوها‌ی کسانی که برای ایران جنگیدند نیست، بلکه عده‌ی زیادی را در صف مقابل آنها قرار می‌دهد.

پ.ن. همیشه گزارش نوشتن را دوست داشتم.

Send   Print
Send   Print

شب‌های جمعه خیابان‌ها از همیشه شلوغ‌تر‌اند. آنها که قصد خرید دارند از پشت ویترین‌ها مبهوت اجناس آن طرف شیشه‌اند و شاید در دلشان آرزو می‌کنند که اگر یکی از آنها را می‌داشتند مشکلشان حل می‌شد. عده‌ای هم چون کار دیگری ندارند قدم زدن در خیابان را به عنوان تفریح به نشستن در خانه و زل زدن به دیوار ترجیح می‌دهند.

آنچه بیشتر از همیشه توجه مرا جلب می‌کرد تعداد زیاد پلیس‌ها بود و زنان چادری که وظیفه‌شان امر به معروف بود. شاید می‌توانستم حدود پانزده ماشین پلیس و ون‌های طویل‌شان را که برای انتقال جوانان به ندامتگاه‌ها جهت ارشاد کنار خیابان پارک شده بود را بشمرم. چند قدم جلوتر من دختر و پسری را نشان کردند و بسویشان رفتند تا نسبتشان را بدانند. پسرک رنگش پریده بود. از کنار صورتش عبور کردم. مردم هم دیگر عادت کرده بودند پنداری چیزی نمی‌دیدند. احساس می‌کردی قاتلی هستی که پلیس‌ها بدنبال‌ات می‌گردند. شاید مردم را باید مثل رمان 1984 با دوربین‌هایی پایید، مبادا خطا کنند و لغزشی بر دلشان اتفاق افتد. وای بر روز‌های بی‌خاطره‌ی ما.

Send   Print

قصد ندارم گله کنم. اما گویا به جز خود من شخص دیگری به حساب پولی نریخته است تاکنون. آنچه در حساب هست از دعوت قبلی شهرزاد است. در این دو روز تنها من و دوستانم که کمک‌هایشان را به من دادند پولی واریز کرده‌ایم. مضحک به نظر می‌رسد. وقت تمام شد. گاهی وقت‌ها دیر بجنبی قطار ایستگاه را ترک می‌کند. مهم نیست. ما ایرانی‌ها سخنرانان خوبی هستیم و خودمان را در همه‌ی زمینه‌ها صاحب‌نظر می‌دانیم اما وقت عمل پشت‌سرمان خالی است. داد سخن می‌گوییم و خودمان را برتر از دیگران می‌دانیم اما افسوس که اگر بخواهیم کاری انجام دهیم باید همان ایرانی‌ بازی‌های همیشگی را حتمن اجرا کنیم.

دلم برای این گربه‌ی خواب‌آلوده می‌سوزد. که همه عمر بالای این خلیج همیشه فارس خوابید و از این سو به آن سو آماج حمله‌ی عرب و مغول و قبیله‌های دگر بود. دلم برای مردمانش که خودمانیم می‌سوزد از آنچه لایق ماست که بر سرمان می‌آید. دلم برای خودمان می‌سوزد که هوای خودمان را حتا نداریم. مهم نیست. آنقدر آدم‌های خوب شاید باشند در این شهر که دلگرم صدای نفس‌هایشان باشم. هنوز انسان در این شهر هست، هر چند کم.

Send   Print


به سوفیا
از نقاشی‌های مامان

پ.ن. برای اندازه‌ی بزرگتر روی تصویر کلیک کنید.

Send   Print


با شهرزاد مهربان صحبت کردم و قرار شد مهلت تمام شده‌ی واریز پول برای کودکان خیابانی را تمدید کند. این زمان تا پایان وقت اداری روز چهارشنبه تمدید شد.

نمی‌دانم در هفته چند بار بیرون خانه غذا می‌خورید و یا مسیری را که می‌توانید قدم بزنید را تاکسی می‌گیرید یا هر خرج بی‌حساب کتاب اندکی که می‌تواند اگر جمع شود، پول زیادی باشد برای دستانی خسته و یا ترک خورده. با این حال می‌گویم هر جا هستید و هر طور فکر می‌کنید و خنده‌های این کودکان را هرچقدر دوست ندارید اما تنها با مقدار کمی پول تو جیبی‌تان، کمک کنید تا شب عید امسال کوچکترین لبخند را روی لبان تعداد بیشتری کودک بنشانیم. می‌دانم قرار نیست با این پول‌ها فقر ریشه‌کن شود و می‌دانم شما خودتان وقت ایستادن در صف حساب سیبا بانک ملی را ندارید، اما فقط و فقط به لحظه‌ای فکر کنید که چند روز مانده به عید از این پول‌های اندک من و شما هدیه‌های کوچکی دستان بی‌رمق آنها را پر خواهد کرد.

فردا شخصن هرچقدر که طول بکشد در صف سیبا خواهم ایستاد به امید روزی که فقط سهمی کوچک در لبخندی روی لبانشان داشته باشم. از سالیان دراز زندگی، همین برایم کافیست.
شماره حساب: 0100356319006
سیبا ـ بانک ملی
به نام شهرزاد عالم فتحی

پ.ن. آلوچه خانم: نگو که این دستهای سرخ سرمازده هم نمایش است
پ.ن.ن. شهرزاد لطف کرد برای کسانی که ملی کارت دارند شماره‌ی ATM همین حساب را هم داد.
شما می‌توانید با مراجعه به عابر بانک‌ها اگر ملی کارت دارید انتقال وجه بدید به شماره حساب:
6037 9910 0844 2497

Send   Print
Send   Print

از طریق: افسانه‌ی ما

من که از اولش هم زبانم بند آمده بود. نه دعوت به یلدا بازی دوستان پر از مهرم و نه داستان احمقانه‌ی چت مخلوق و خلبان کور که در وبلاگ امید منتشر شد و میل وافر مردهای عزیز را به (به قول گلناز) عمو مردک بازی یا خاله زنک بازی و شکستن حریم دیگران (البته برای فلسفه خوانده های عزیز همه چیز مجاز است) یا هزار و یک داستان دیگه دستم رو روی کیبرد نمی‌لغزوند.اما نمی‌شد از دل بزرگ این پسرک چیزی نگم. نمی‌شد از او و دل کوچیکش و اشکهاش وقتی صورتم رو می‌دید حرف نزنم. نمی‌شه از دستای گرم گلناز عزیزم ننویسم. شما زندگی رو به یاد آدم میارید. با همین رگهای بخیه خورده و صورت خط خطی و کبود هم طعم مهرتون رو می‌چشم. شما نسیم‌اید در جهنم. من که ناتوان‌تر از این حرفهام. الهی بوی خوبتان از حافظه‌ی روزگار پاک نشود دوستهای شیرین‌تر از جان.

پ.ن. آیلار: ما دختریم! دخترهای بدبخت ایرانی

Send   Print

قصدم تنها نقل یک ماجرای واقعی و تلخ بود که همین اطراف این شهر سیاه مقابل چشمانمان رخ داد. که بدانید ایران این روز‌ها چگونه است، که بدانید اینجا قانون یعنی کشک، که بدانید صد رحمت به جنگل، که بدانید چه می‌گذرد بر جوانان سرزمین‌تان. مطلبی که می‌تواند تیتر اول صفحه‌ی حوادث باشد اما همیشه سانسور شده و خواهد شد. همین.

ممنونم از کسانی که از آنسوی آب‌ها ای‌میل زدند و پیگیری کردند و فرزندان این شهر را بی هیچ دلیلی دوست دارند. حال دوستمان بهتر است و ما سعی می‌کنیم زودتر به زندگی برگردانیم‌اش. به امید آزادی و آبادی و خنده و شادی. روزی ما دوباره کبوتر‌هایمان را پرواز خواهیم داد ...

پ.ن. گوش کنید: جبر جغرافیایی. محسن نامجو

Send   Print

رگ‌های هر دو دستش را عصر امروز بریده. الان بیمارستان بود. تلفنی صحبت کردم. بهش امید دادم. قرار شد سعی کنم برایش کاری پیدا کنم. و او هم قول داد تمام ماجراها را فراموش کند. به من قول داد حالش بهتر شود. قول داد به خودش کمک کند.

پ.ن. این ماجراها را اینجا می‌نویسم تا برای آینده، سندی باشد از ستم به مردم کشوری که تنها گناهشان بیگناهی بود.

پ.ن.ن. گله کنم از تمام فعالین حقوق زنان که هیچ به روی خودشان نیاوردند. ماجرای تلخ دختری ایرانی را که من لحظه به لحظه اینجا نوشتم را ندیدند یا نخواستند ببینند.

Send   Print

داستانش آنقدر تلخ هست که شاید کلمه‌ها نتوانند آنطور که باید سرجایشان آرام بگیرند. اما اگر هر دختری را که با دوست پسرش می‌گرفتند و صورتش را با تیغ در بازداشتگاه در حالیکه آمپول خواب آور بهش تزریق کرده‌اند خط‌خطی می‌کردن( توجه کنید صورت یک انسان را ) آنوقت شاید به فکر خود‌کشی می‌افتاد. راستی نه، اصلن تعجب نکنید اینجا ایران است.

اگر شما را با دوست جنس مخالفتان بگیرند و آنقدر به صورتتان سیلی بزنند و دو روز تمام در اتاقی سرد بدون هیچ رو‌اندازی و وسیله‌ی بهداشتی زندانی کنند شاید به فکر خود‌کشی می‌افتادید. اگر شما را با آن دوستتان به دادگاه ببرند و آنجا دوست عزیزتان همه چیز را حاشا کند و خودش را به کوچه‌ی علی‌چپ بزند اگر دوستی که صورتتان را به خاطر با او بودن اینطور با تیغ خط انداخته‌اند از ترس کفالت شما در دادگاه خودش از شما شاکی باشد شاید به فکر خودکشی می‌افتادید. اگر شما را با دوستتان بگیرند و بخواهند به زور در دادگاه عقدتان کنند شاید به فکر خودکشی می‌افتادید.

متاسفانه این داستان تلخ واقعی است. باورش کنید. هذیان نمی‌گویم، اینجا ایران است. او همان کسی است که در نوشته‌ی طعم گیلاس از من قرصی برای خودکشی خواسته بود. کاش بغضم را می‌توانستم با کلمه بنوسیم. افسوس از آنچه بر ما می‌رود. افسوس بر نام انسان.

پ.ن. اگر حرفی با این قربانی حیوانات درنده دارید برایش بنویسید. اینجا را خواهد خواند.
پ.ن.ن. عکس: حضرت تندیس

Send   Print

متکا‌ها را وسط پذیرایی پهن کردیم. آنها دو تا دختر بودند و من یک پسر. یاد فیلم ‌dreamers برتولوچی افتاده بودم. برایشان یک جلسه‌ی خلسه و ریلکسیشن گذاشتم و این حس غریب خلسه برایشان عجیب بود. ساعت نزدیک سه صبح بود که کنار هم دراز کشیدیم و از آرزوهایمان حرف زدیم. احساس خوبی داشتم. خیلی سال از زمانی که در بهارخواب مادربزرگ تابستان‌ها در آن شهرستان خوش آب و هوا با دختر‌خاله‌ها کنار هم می‌خوابیدیم و زیر پتو می‌خندیدیم، گذشته بود.

خیلی به ندرت اتفاق می‌افتد که بزرگ‌تر که شدی بتوانی بازگوشی‌های کودکی را باز تکرار کنی، یا حداقل در همان موقعیت‌ها خودت را قرار دهی. دیشب که با هم از آینده‌مان و آرزوهایمان حرف می‌زدیم تا شش صبح، داشتم با خودم فکر می‌کردم که خیلی لحظه‌های خوبی را می‌گذرانم. وقتی احساس کودکی می‌کنی دلت آرام می‌گیرد. مثل یک بچه‌ی هشت ساله شاید.

Send   Print

از طریق: آلیس در سرزمین عجایب

تاریخ: ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
مکان: تهران - ایران
صبح
یک ساعت دویدن در تپه‌های داوودیه با گرم‌کن سفید و مو‌های دم‌اسبی شده. دم‌اسبی در حین دویدن منظم به چپ و راست تکان می‌خورد - حس رهایی و سرزندگی. صبحانه سنگک با پنیر تبریز در حالی که رادیو برنامه‌ی بهترین‌های راک جهان را پخش می‌کند و امروز نوبت جیمی هنریکس است.
ظهر
طبق برنامه‌ی سومین یکشنبه‌ی هر ماه: مسابقه‌ی فوتبال- گل کوچیک- بین دو تیم مختلط از کارکنان زن و مرد در زمین چمن اداره.
عصر
قرار در کافه/بار عکس بعد از کار به صرف آب‌جو و شراب شیراز و گپی در مورد همه چیز و هیچ چیز. کشک‌‌ و بادمجان به منوی اسنک‌های کافه/بار اضافه شده . یکی از دوستان فقط قهوه سفارش می‌دهد چون قرار است تا خانه‌اش رانندگی کند. سیگارکشیدن‌ در محیط‌های بسته: ممنوع.
روزنامه
صفحه‌ی اول
رایس: فروکش کردن التهاب در عراق را مدیون کمک‌های ایران هستیم.
اقتصادی
- بهره‌برداری از صد پروژه‌ی تولید برق با استفاده‌ از توربین‌های بادی در سراسر کشور.
- دُبی، قلب تپنده‌ی خاور‌میانه-رویایی که تحقق نیافت.
داخلی
رئیس مجلس از تشکیل کمیسیون رسیدگی به وضعیت اقلیت‌های جنسی خبر داد:
گرایش‌های گوناگون جنسی باید از شکل تابو خارج شوند.

ادامه ...

Send   Print


از (راست به چپ)؛ داريوش فروهر مشاور وزير کشور، مهندس مهدی بازرگان رئيس دولت موقت و نخست وزير وقت و حاج سيد جوادی وزير کشور پس از آرام کردن اوضاع کردستان حالا يک نفس راحت می‌کشند. اما آنها می‌دانند هيچ آرامشی در کار نيست.

عکس: از گزارش سحر طلوعی برای اعتماد
پ.ن. روز شمار پارسالم را برای انقلاب سال 57 دوست دارم. دوباره لینکشان را اینجا می‌گذارم:
دوازده بهمن ـ سیزده بهمن ـ چهارده بهمن ـ پانزده بهمن ـ شانزده بهمن ـ هفده بهمن ـ هجده بهمن ـ نوزده بهمن ـ بیست بهمن ـ بیست ویک بهمن ـ بیست ودو بهمن

Send   Print

شاید من هم اگر مثل او به آخر خط می‌رسیدم همین را می‌نوشتم. اما این آخر خط را هیچ وقت نفهمیدم کجاست. برایم نوشته بود تو دوست منی برایم دارویی معرفی کن برای مردن. و این شاید چندمین باری باشد که او تا چند قدمی خاک سرد می‌رود. آنچه از دست نویسنده‌ی مجازی سرزمین رویایی برمی‌آمد برایش انجام داده بودم. حتا وقت روانپزشک گرفتن برایش در شهری که زندگی می‌کرد. اما گاهی وقت‌ها دیگر خلع سلاح می‌شوم. مثل امروز عصر که باران نم‌نم می‌آید و من کنار پنجره، چای داغ را آرام می‌نوشیدم و در ذهنم حروف آن داروی پنچ حرفی می‌چرخید برای دوستی که از من فقط همان را خواسته بود. و هیچ.

یاد طعم گیلاس افتادم. دیالوگ‌هایش. هیچ وقت زندگی واقعی مثل فیلم‌ها پیش نمی‌رود. انگار چیزی کم دارد. کارگردانی یا فیلم‌نامه‌نویسی حرفه‌ای‌تر از خود ما. خواستم برایش بگویم تا حالا طعم گیلاس را چشیده‌ای؟ صبح‌ها که هوا گرگ و میش است به آسمان نگاه کرده‌ای؟ شب‌ها که ماه کامل است به آسمان زل زده‌ای؟ اما همه‌ی اینها گویا فقط بدرد فیلم‌های سینمایی می‌خورند. حالا در دنیای واقعی او تلفن‌اش را جواب نمی‌دهد. نگرانم. سابقه‌ی خودکشی‌های ناموفق‌اش، چیزی را در دلم می‌پیچاند. از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. هنوز باران می‌آید.امیدوارم بتوانم اینبار هم از سر این پیچ زندگی عبورش دهم. اگر تلفن‌اش را جواب بدهد.

Send   Print
Send   Print


چمدانی که به گفته‌ی بابا روزی ارزشمندترین کتاب‌ها و وسایل‌اش را درونش قایم کرده بود حالا بعد از چندین سال ساکت و آرام گوشه‌ی زیرزمین متروک مادربزرگ افتاده بود. خالی، تنها، بی‌ارزش.

Send   Print
Send   Print

در نظر آنان که پرواز را نمی‌فهمند، هر چه بالاتر بپری، کوچکتر به نظر می‌آیی.

Send   Print

امروز که از کنار مغازه‌‌‌های موبایل فروشی رد می‌شدم از ازدحام جمعیت داخل‌شان تعجب کردم. پنداری گوشی مجانی می‌دادند. همهمه و شلوغی غیرطبیعی مغازه‌ها برایم عجیب بود. گویا با فروش سیم‌کارت‌های جدید و ارزان تالیا و ایران سل ملت احساس می‌کنند زودتر باید برای بچه‌های راهنمایی و دبیرستانی‌شان هم موبایل بخرند. نکته‌ی قابل توجه این هست که باید گوشی موبابل‌شان هزار تا کار انجام بدهد تا بتوانند در محل کار چشم بقیه را از حسودی دربیاوردند. همان ایرانی بازی‌های همیشگی دیگر. آزادی مطبوعات و خط فقر و انرژی هسته‌ای و حمله‌ی آمریکا دیگر براشان کشک است. فقط باید گوشی‌شان دوربین دو مگاپیکسلی داشته باشد.

خلاصه یکی از سرگرمی‌های کارمندان ادارات در ایران به جای جواب ارباب رجوع را دادن جوک فرستادن و کلیپ نگاه کردن در محل کار است. اگر دیدید کارمند اداره‌ای که شما در آنجا کار دارید به جای آنکه جواب شما را بدهد دارد برای همکار اتاق بغل جوک می‌فرستد تعجب نکنید. اینجا ایران است.

Send   Print
Send   Print

ما علاوه بر اينكه زَندگی مادی شما را می‌خواهيم مرفه بشَد، زَندگی معنوی شما را هم می‌خواهيم كه مرفه باشد. شما به معنويات احتياج داريد. معنويات مارا برده‌اند اينها. دلخوش نباشيد كه مسكن فقط می‌سازيم. آب و برق را مجانی می‌كنيم. اتوبوس را مجانی می‌كنيم. دلخوش به اين مقدار نباشيد. معنويات شما را، روحيات شما را عظمت می‌ديم . شما ر ا به مقام انسانيت می‌رسانيم. اينها شما را منحط كردند. اينقدر دنيا را پيش شما جلوه دادند كه خيال كرديد همه چيز اين است. ما هم دنيا را آباد ميكنيم هم آخرت را. يكي از اموری كه بايد بشد همين معناست كه خواهد شد. اين دارایی از غنايم اسلام است و مال ملت است و مستضعفين، و من امر كردم به مستضعفين بدند و خواهند داد.

و پس از اين هم تحویل‌های ديگر در امور خواهد حاصل شد.‌ لاكن يه قدری بايد تحمل كنين، به اين نغمه‌های باطل گوش نكنين. اونها حرف می‌زنن. ما عمل می‌كنيم. اونها شما را می‌خوان دلسرد كنن از اسلام. اسلام پشتيبان شماست. ما پس از اين راجع به بانكها هم طرحهایی داريم كه از این وضع رقت بار برگردد. از این وضع استعماری برگردد. ما بايد تمام اين كاخهای وزارتخانه را، وزارتخانه‌ها را كه مليونها ملياردها مال ملت دَرش ثبت شده است، بايد اينها تبديل بشَد به یک چیز معتدل اسلامی. اين فرم فرم خارجيست، فرم اجنبی است. فرم طاغوت است. در دادگستری كاخ درست شده است، لاكن دادگستری نيست، دادخواهی نيست، فقط كاخ است. بانک ها به تدریج باید تعدیل بشد و ربا به کلی قطع بشد.

من باید به مصادر امور بگم که، اخطار کنم که این قدر ضعف نفس به خرج ندید. دنبال این نباشید که فرم غربی پیدا کنید. بیچارگی ما این است که دنبال این هستیم که فرم غربی پیدا کنیم. دادگستری ما دادگستری غربی باشد. قوانین ما قوانین غربی باشد. این قدر ضعیف‌النفس نباشید. اونهایی که فرم غربی را بر فرم الهی ترجیح می‌دن اینها از اسلام اطلاع ندارند. اونهایی که می‌گن نمی شَد اسلام را در این زمان پیاده کرد برای این که اسلام را نشناخته‌ان. نمی‌فهمن چی می‌گن. ما مبارزه با فساد را با دایره‌ی امر به معروف و نهی از منکر که یک وزارتخانه مستقل بدون پیوستّگی به دولت، با یک همچین وزارتخانه‌ای که تأسیس خواهد شد انشاالله مبارزه با فساد می کنیم. فحشا را قطع می‌کنیم.

مطبوعات را اصلاح می‌کنیم. رادیو را اصلاح می‌کنیم. تلوزیون رو اصلاح می‌کنیم. سینماها را اصلاح می‌کنیم. تمام اینها به فرم اسلام باید باشد. تبلیغات، تبلیغات اسلامی است. وزارتخانه‌ها، وزارتخانه‌های اسلامی است. احکام، احکاِم اسلام. حدود اسلام را جاری می‌کنیم. خوف از اینکه غرب نمی‌پسندد نمی‌کنیم. غرب ما را خوار کرد. غرب روحیات ما را از بین برد. ما را غرب زده کردند. ما این غربزدگی را می‌زداییم. تمام آثار غرب را. تمام آثار فاسده، تمام اخلاق فاسده‌ی غربی را، تمام نعمات باطله‌ی غربی را، خواهیم زدایید. ما یک مملکت محمدی ایجاد می‌کنیم.

بیرق ایران نباید بیرق شاهنشاهی باشد. آرم‌های ایران نباید آرم‌های شاهنشاهی باشد. باید آرم‌های اسلامی باشد. از همه ی وزارتخانه‌ها، ازهمه‌ی ادارات باید این شیر و خورشید منحوس قطع بشَد. علم اسلام باید باشد. آثار طاغوت باید برَد. اینها آثار طاغوت است. این تاج آثار طاغوت است. آثار اسلام باید باشد، نه آثاری که تمدن است. آقا بیدار باشید. دولت بیدار باش. ملت بیدار باش. آقا بیدار باشید. کم کم شما را دوباره نکشانند آنجا. از الان، از الان باید این مسائل حل بشَد.

Send   Print

از طریق: کتابلاگ

لابد در طول سه سالی که وبلاگ می‌نویسم خودتان متوجه شده‌اید که «رک» هستم و در بیان نظرم از هیچ‌کس نمی‌ترسم. نه جیره‌خوار کسی‌ام که نگران قطع‌شدن مواجب‌ام باشم و نه برای تثبیت خودم نیاز به مالیدن اعضا و جوارح دیگران دارم.

باری، ماجرایی که می‌خواهم تعریف کنم تمامن مربوط است به اتفاقات افتاده بین من، رضا شکراللهی و مسائل مربوط به شکل‌گیری و اداره‌ی سایت «هفتان» و حالا خروج اجباری‌ام از سایتی که خشت‌ - خشت‌اش بر جان من بنا شده. به صراحت تمام، همه‌ی حرف‌های‌ام را خواهم زد و به این مساله هم که احتمالن دوستان شکراللهی به طرف‌داری‌اش برخیزند یا در قبال کثافت‌کاری‌های‌اش سکوت کنند و حق را به او بدهند، یا این‌که او با شیوه‌های همیشه‌گی‌اش قصد وارونه جلوه دادن واقعیت را داشته باشد، اهمیتی نمی‌دهم. حرف‌ام را می‌زنم حتا اگر به ضررم تمام شود.

از طریق: امشاسپندان

همیشه ترجیح داده ام در رابطه با اراجیف و مهمل بافی های حسین درخشان سکوت کنم و اصولن در دسته افرادی جا می گیرد که آنها را نمی بینم. این چند خط را می نویسم چون در آخرین نوشته اش از قول من حرفی کاملن دروغ مثل بقیه دروغ های کثیف همیشگی اش ذکر کرده است.

این آقا می نویسد: « به گفته‌ی فرناز سیفی (هر چه می‌گردم گفتگویش را روز پیدا نمی‌کنم. برش داشته‌اند؟) قبلا وزارت اطلاعات به تمام خانم‌های دعوت شده هشدار داده بوده که به این کارگاه نروند. ولی این سه نفر تصمیم می‌گیرند بروند که در فرودگاه بازداشت می‌شوند و پس از ۲۴ ساعت نگهداری و ساعت‌ها بازجویی آزاد می‌شوند. اتقاقا سیفی هم می‌گوید که بیشتر سوال‌ها و حساسیت‌هایشان درباره‌ی گذار و فریدام هاوس بوده.»

Send   Print

عشق مانند هوا، همه جا جاریست. تو نفس‌هایت را قدری جانانه بکش.

Send   Print

اگر همه‌ی کارها قرار بود بر مدار عقل بچرخد، آدم هیچگاه عاشق نمی‌شد. و به همین دلیل هم مثل من احساس نمی‌کرد عاشق یک بانوی متاهل است. مدت زیادی است با هم همکاریم و چند روزی است که این حس متقابل در هر دوی ما جرقه زده است. یاد فیلم unfaithful که می‌افتم بر خودم می‌لرزم. اما کاش دل ما حرف حساب سرش می‌شد و حرف‌های عقل لعنتی را گوش می‌داد. او که به گفته‌ی خیلی شباهت زیادی به جوانی‌های گوگوش دارد همان بانوی زیبایی است که همیشه در رویاها تجسم می‌کردم و حالا اینگونه اتفاق افتاد که خواندی. صدای جادویی‌اش وقتی برایت سیمین غانم می‌خواند مو بر تنت سیخ می‌کند. و من فقط نگاهش می‌کنم. هر چند، چند روزی است نگاه‌هایمان برای هم معنای دیگری دارد.

کاش این ماجراهای واقعی زندگی در سینمای ایران تابو نبود. که آن وقت برای کارگردانش حرف‌های زیادی داشتم. ماجراجویی‌های زندگی را دوست دارم اما به اخلاق پایبندم و قصد ندارم این حس زیبایم را خراب کنم. این عشق ساده این بار برایم طعم دوست داشتن و نرسیدن دارد که به قول خودش وقتی عاشقی به عشقش می‌رسد دیگر نمی‌تواند عاشق باشد. اینبار خوب می‌دانیم به هم نخواهیم رسید و همین نرسیدن، ما را بر لب دریا تشنه نگاه می‌دارد که می‌دانیم عشق یعنی، بر دریا تشنه ماندن.

پ.ن. کامنت‌ها را می‌بندم تا نصیحت‌های کلیشه‌ای نشنوم. حرف‌هایتان را می‌دانم آخر. به جای کامنت این قطعه را از محسن نامجو گوش کنید که دو روزی است چند صد باری با صدای زیاد گوشش داده‌ام.

Send   Print

هر چند نوید بارانی نیست
در کویر بی‌صدای دلم
ای سیاه چشم رنگین گیسو
ای طراوت باران دشت‌های آنسو
...
...
با تو
ای قطره‌ی جاودان دریایی
من اقیانوسی پر ز موجم

با این ضخمه‌های دوتار محسن نامجو بخوانید.

پ.ن. امشب دلم گرفته.

Send   Print


نامه‌ی هستی گلم امشب بعد از ماهها بدستم رسید. او هم برای من درددل کرد. و حالا دستی انگار قلبم را فشار می‌دهد. تنها، حسم را می‌توانستم با یکی از نقاشی‌های مامان برایش آواز کنم.

Send   Print

گفت: چون جواب اس‌ام اس منو ندادی فکر می‌کنم ما به درد دوستی باهم نمی‌خوریم. قبلن هم بهت گفته بودم جواب اس‌ام اس برام مهمه اما بازم تکرار کردی. تو تنها کسی هستی که با کارات و حرفات آزارم می‌دی !

پ.ن. امروز به دلایلش و وزن دوستی‌های این روزها فکر می‌کردم. او اولین دختری نبود که رفتارش برام عجیب بود !