Send   Print

شاید من هم اگر مثل او به آخر خط می‌رسیدم همین را می‌نوشتم. اما این آخر خط را هیچ وقت نفهمیدم کجاست. برایم نوشته بود تو دوست منی برایم دارویی معرفی کن برای مردن. و این شاید چندمین باری باشد که او تا چند قدمی خاک سرد می‌رود. آنچه از دست نویسنده‌ی مجازی سرزمین رویایی برمی‌آمد برایش انجام داده بودم. حتا وقت روانپزشک گرفتن برایش در شهری که زندگی می‌کرد. اما گاهی وقت‌ها دیگر خلع سلاح می‌شوم. مثل امروز عصر که باران نم‌نم می‌آید و من کنار پنجره، چای داغ را آرام می‌نوشیدم و در ذهنم حروف آن داروی پنچ حرفی می‌چرخید برای دوستی که از من فقط همان را خواسته بود. و هیچ.

یاد طعم گیلاس افتادم. دیالوگ‌هایش. هیچ وقت زندگی واقعی مثل فیلم‌ها پیش نمی‌رود. انگار چیزی کم دارد. کارگردانی یا فیلم‌نامه‌نویسی حرفه‌ای‌تر از خود ما. خواستم برایش بگویم تا حالا طعم گیلاس را چشیده‌ای؟ صبح‌ها که هوا گرگ و میش است به آسمان نگاه کرده‌ای؟ شب‌ها که ماه کامل است به آسمان زل زده‌ای؟ اما همه‌ی اینها گویا فقط بدرد فیلم‌های سینمایی می‌خورند. حالا در دنیای واقعی او تلفن‌اش را جواب نمی‌دهد. نگرانم. سابقه‌ی خودکشی‌های ناموفق‌اش، چیزی را در دلم می‌پیچاند. از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. هنوز باران می‌آید.امیدوارم بتوانم اینبار هم از سر این پیچ زندگی عبورش دهم. اگر تلفن‌اش را جواب بدهد.