Send   Print

شب‌های جمعه خیابان‌ها از همیشه شلوغ‌تر‌اند. آنها که قصد خرید دارند از پشت ویترین‌ها مبهوت اجناس آن طرف شیشه‌اند و شاید در دلشان آرزو می‌کنند که اگر یکی از آنها را می‌داشتند مشکلشان حل می‌شد. عده‌ای هم چون کار دیگری ندارند قدم زدن در خیابان را به عنوان تفریح به نشستن در خانه و زل زدن به دیوار ترجیح می‌دهند.

آنچه بیشتر از همیشه توجه مرا جلب می‌کرد تعداد زیاد پلیس‌ها بود و زنان چادری که وظیفه‌شان امر به معروف بود. شاید می‌توانستم حدود پانزده ماشین پلیس و ون‌های طویل‌شان را که برای انتقال جوانان به ندامتگاه‌ها جهت ارشاد کنار خیابان پارک شده بود را بشمرم. چند قدم جلوتر من دختر و پسری را نشان کردند و بسویشان رفتند تا نسبتشان را بدانند. پسرک رنگش پریده بود. از کنار صورتش عبور کردم. مردم هم دیگر عادت کرده بودند پنداری چیزی نمی‌دیدند. احساس می‌کردی قاتلی هستی که پلیس‌ها بدنبال‌ات می‌گردند. شاید مردم را باید مثل رمان 1984 با دوربین‌هایی پایید، مبادا خطا کنند و لغزشی بر دلشان اتفاق افتد. وای بر روز‌های بی‌خاطره‌ی ما.