February 14, 2007
یاد باد

متکا‌ها را وسط پذیرایی پهن کردیم. آنها دو تا دختر بودند و من یک پسر. یاد فیلم ‌dreamers برتولوچی افتاده بودم. برایشان یک جلسه‌ی خلسه و ریلکسیشن گذاشتم و این حس غریب خلسه برایشان عجیب بود. ساعت نزدیک سه صبح بود که کنار هم دراز کشیدیم و از آرزوهایمان حرف زدیم. احساس خوبی داشتم. خیلی سال از زمانی که در بهارخواب مادربزرگ تابستان‌ها در آن شهرستان خوش آب و هوا با دختر‌خاله‌ها کنار هم می‌خوابیدیم و زیر پتو می‌خندیدیم، گذشته بود.

خیلی به ندرت اتفاق می‌افتد که بزرگ‌تر که شدی بتوانی بازگوشی‌های کودکی را باز تکرار کنی، یا حداقل در همان موقعیت‌ها خودت را قرار دهی. دیشب که با هم از آینده‌مان و آرزوهایمان حرف می‌زدیم تا شش صبح، داشتم با خودم فکر می‌کردم که خیلی لحظه‌های خوبی را می‌گذرانم. وقتی احساس کودکی می‌کنی دلت آرام می‌گیرد. مثل یک بچه‌ی هشت ساله شاید.


http://www.dreamlandblog.com/2007/02/14/p/01,30,46/