February 23, 2007
هر چند کم

قصد ندارم گله کنم. اما گویا به جز خود من شخص دیگری به حساب پولی نریخته است تاکنون. آنچه در حساب هست از دعوت قبلی شهرزاد است. در این دو روز تنها من و دوستانم که کمک‌هایشان را به من دادند پولی واریز کرده‌ایم. مضحک به نظر می‌رسد. وقت تمام شد. گاهی وقت‌ها دیر بجنبی قطار ایستگاه را ترک می‌کند. مهم نیست. ما ایرانی‌ها سخنرانان خوبی هستیم و خودمان را در همه‌ی زمینه‌ها صاحب‌نظر می‌دانیم اما وقت عمل پشت‌سرمان خالی است. داد سخن می‌گوییم و خودمان را برتر از دیگران می‌دانیم اما افسوس که اگر بخواهیم کاری انجام دهیم باید همان ایرانی‌ بازی‌های همیشگی را حتمن اجرا کنیم.

دلم برای این گربه‌ی خواب‌آلوده می‌سوزد. که همه عمر بالای این خلیج همیشه فارس خوابید و از این سو به آن سو آماج حمله‌ی عرب و مغول و قبیله‌های دگر بود. دلم برای مردمانش که خودمانیم می‌سوزد از آنچه لایق ماست که بر سرمان می‌آید. دلم برای خودمان می‌سوزد که هوای خودمان را حتا نداریم. مهم نیست. آنقدر آدم‌های خوب شاید باشند در این شهر که دلگرم صدای نفس‌هایشان باشم. هنوز انسان در این شهر هست، هر چند کم.


http://www.dreamlandblog.com/2007/02/23/p/03,51,29/