February 25, 2007
داستان یک عصر برفی اسفند ماه هشتاد و پنج

از کنار پنجره، برف‌ها را نگاه می‌کنم. چای داغ دوغزال را سر می‌کشم. سعی می‌کنم دانه‌های سفید برف را دنبال کنم. دانه‌های برف مثل آدم‌ها می‌مانند، از بالا می‌افتند با هزار آرزو و سرانجام در پشت سفیدی یاد یکدیگر گم می‌شوند. گاهی یکی جلوتر می‌آید و باز محو می‌شود. یا آن یکی که از همه عقب‌تر بوده راست می‌نشیند کف دستت. آب می‌شود و همه‌ی حس زندگی‌اش را، سرمایش را، به تو می‌دهد.

سعی می‌کنم فکرم را جمع کنم و به زندگی فکر کنم. به عصر اسفند ماه هشتاد و پنج. به هر آنچه زیبایی است در زندگی. به همه‌ی همه‌ی دنیا با هم. به فرعون، به شقایق، به هامون، به شوپن، به جنگ و صلح، به دشت‌های تشنه، به ماه کامل، به چشمهایش، به لحظه‌ای که کنارش بودم و دلم می‌تپید و زبانم نمی‌چرخید، به افسون گل سرخ، به ایران، به صدای سه‌تار، به دستانم که تنهایند. همه‌ی اینها با هم زندگی می‌شود؟ اینها برای من زندگی‌اند و شاید برای یکی دیگر مرده‌گی باشد. چقدر ما با هم متفاوتیم. و چقدر دوست داریم از لاک تنها‌ییمان بیرون بیاییم و ادعا کنیم شبیه ‌همیم.

هنوز برف می‌آید. تصمیم می‌گیرم حس‌هایم را بنویسم. لذت نوشتن را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم. وقتی می‌نویسم تنها نیستم. کلمه‌ها هم با من‌اند. آنها با من دوست می‌شوند و هر طور بخواهم روی سطر‌های کاغذ برایم رژه می‌روند. گاهی یکیشان یواشکی می‌خندد و من هم خنده‌ام می‌گیرد، از خنده‌اش خوشم می‌آید و می‌گذارم هرکجای جمله که می‌خواهد بایستد. کلمه‌های این سه پاراگراف هم به من نگاه می‌کنند و از سرمای برف امروز خودشان را جمع و جور می‌کنند و روی طناب سرد سطر‌های سرزمین رویایی آرام زیرشان را تمیز می‌کنند و با وسواس می‌نشینند.


http://www.dreamlandblog.com/2007/02/25/p/08,16,12/