Send   Print

دیگر صدایی از پنج خط حامل بلند نمی‌شد. آسمان تار بود و کبود. باد سرد اوایل آذر همه‌ی نت‌ها را مجبور کرده بود تا لباس‌های گرم بپوشند، اما هیچ کدام از آنها حواسشان به سرمای هوا نبود. دو، غمگین‌تر از همیشه نشسته بود زیر خط حامل به آسمان نگاه می‌کرد. خبری از ر نبود. از روز یکشنبه کسی دیگه او را ندیده بود. شاید باز مثل همان روز‌هایی که دلش می‌گرفت رفته باشد به پای بلندترین سرو و نشسته باشد آرام و بی‌صدا با بغضی در گلو. می، روی خط اول مدام راه می‌رفت و می‌گفت اگر اینجا ایران نبود شاید می‌شد بابک بیات نجات پیدا کند. دستش را به کمرش زده بود و زیر لب غر می‌زد و گاهی آهی از ته دل می‌کشید.

فا، همانطور که اشک‌هایش می‌ریخت خاطراتش را در آن شب‌های زمستانی سال 62 به یاد می‌آورد که بابک بیات و شاملو خروس زری پیرهن پری را با هم تمرین می‌کردند. چقدر زود گذشت. هنوز صدای خنده‌های بیات و شاملو در آن شب برفی نیمه‌های بهمن در سرش می‌پیچید. سل، دیگر چیزی برای گفتن نداشت. گوشه‌ای روی خط دوم کز کرده و زانو‌هایش را بغل کرده بود و به پاهایش خیره شده بود. او داشت در دلش صدای نی موسیقی سلطان و شبان را می‌شنید. هیچ وقت از صدای خودش به آن اندازه لذت نبرده بود.هیچ وقت.

لا، پشت پنجره خیره شده بود به حیاط. او می‌دانست بابک بیات دیگر درد نمی‌کشد اما آخر دلش از این می‌گرفت که دیگر او را نمی‌بیند. با اینکه همه‌ی نت‌ها او را دست می‌انداختند که خیلی احساساتی است، اما هیچ وقت این اندازه پرده‌ی شور اشک منظره‌ی روبه‌رو را برایش تار نکرده بود. سی، دلش راضی نشده بود که بنشیند و آخرین بار او را نبیند. از صبح رفته بود روبه‌روی تالار وحدت. همه‌ی دوستان و دشمنان بیات آنجا بودند. حالا دیگر همه‌ اشک می‌ریختند. چه آنها که برای سلامتی او به هر دری زدند و چه آنها که به روی خودشان نیاوردند و امروز فهمیدند دیگر کسی نیست بر مرگ یزدگرد و پرده‌ی آخر نتی اضافه کند. او خود نتی شده بود بر پرده‌ی آخر سمفونی بی‌انتهای چرخ گردون. آسمان هنوز تار و ابری بود. اما نمی‌بارید. شاید بغض‌‌اش را فرو می‌خورد. شاید قطره‌های باران سرگردان بودند، چراکه دیگر کسی نبود از صدای افتادن آنها روی بام عاشقانه‌ای بر دفتر نت‌اش بنویسد.

Send   Print
Send   Print

حرف خاصی ندارم. سکوت بهتر است اینجور مواقع. خبر را که دیدم شوکه شدم. حالم خوب نیست. بابک بیات امروز صبح درگذشت.

بابک بیات پرپر شد

Send   Print

خب این خیلی خوبه که من ویزیتور‌هایی به این دقت و ریزبینی دارم. خودم خیلی خوشحالم. بعضی وقت‌ها ای‌میل‌های جالبی می‌رسه که کلی خوشحال می‌شم و فکر می‌‌کنم مطالب سرزمین رویایی خیلی با دقت خونده می‌شه.

چند روز قبل دوست خوبی میل زده بود که چرا ماجرای دانشجوی ایرانی را پوشش ندادم و خبری در اینجا نبود. راستش حق داشت، چون من همه‌ی خبرها‌ی مهم مربوط به ایران رو می‌نویسم و یا لینک می‌دم. بعضی وقتا امکان داره خبری از زیر چشمم دربره و یا چون بقیه راجع بهش نوشتن من دیگه ننویسم.

یا دوست خوبی اعتراض کرده بود که چرا به فلان سایت لینک دادی؟ خب منم گفتم این لینک‌ها دلیل بر درست بودن همه ی مطالب اون سایت نیست. من اگه ببینم مطلب جالبی نوشته می‌شه حتمن لینک می‌دم حالا شاید جاهای دیگه‌ی اون سایت زیاد مطلب بدرد بخوری نداشته باشه.

Send   Print
Send   Print

برای کشف اقيانوس های جديد بايد شهامت ترک ساحل آرام خود را داشته باشيد، اين جهان، جهان تغير است نه تقدير !
" تولستوی "

Send   Print

Send   Print


شما چه می‌بینید؟ چه می‌بینید در نگاه‌ها؟ هر چه بیشتر زل می‌زنم جز آرامش و خوش‌دلی و صداقت در نگاه‌های این هنرمندان دیروز و امروز پیدا نمی‌کنم. پنداری هیچ چیز در دنیا وجود ندارد جز هنر بازیگری آنها و صحنه‌. غرور دارند. و بر جایگاهی بلند تکیه زده‌اند. نگاهشان مطمئن و سنگین است و در دلشان ریا و تزویری نیست. چیزی که این روزها دیگر کمتر در چشم هنرمندی می‌توانی ببینی. یادباد این نگاه‌ها و دل‌های باصفا.

از راست به چپ: فرح دیبا، فرزانه تاییدی، علی نصیریان، عزت‌الله انتظامی و مهین شهابی در هشتمین جشن هنر شیراز

عکس: سایت فرزانه تاییدی
پ.ن. این نوشته سیاسی نیست !

Send   Print

گفتم: در بست تا دریم لند چند می‌بری؟
گفت: 4 هزار تومن
گفتم: چه خبره؟ با دو هزار تومن می‌شه رفت تا فلان خیابون
گفت: همینی که هست. پیاده میشی یا برم؟
گفتم: نه! مرسی پیاده میشم.

پیاده که شدم دیدم هنوز چند متری نرفته محکم زد رو ترمز و از تاکسی‌اش پیاده شد.
گفت: مرتیکه .... مگه طلب باباتو داری ؟
گفتم: چیه مگه؟
گفت: چته درو محکم می‌زنی؟ فلان فلان شده

رومو کردم به خیابون و خودمو زدم به نشنیدن. ترسیدم الان بیاد با زنجیری یا قفل فرمونی بزنه تو سرم. با اینکه خودمو زده بودم به نشنیدن اما فحش‌هاش توسرم می‌چرخید. خودمو لعنت کردم که ماشینمو برنداشتم.

Send   Print

از طریق: آلوچه‌خانم

مشكل مالی بابک بيات حل شده. با سر و صداها و اعتراض‌های مردم بالاخره مراجع رسمی همه هزينه‌ها را تقبل كرده‌اند و خانواده ايشان در حال حاضر هزينه‌ای پرداخت نمی‌كنند. ولی ظاهراً از ديروز يكی از كانالهای لوس آنجلسی - گمانم آقای سپهربند هستند - صندوقی راه انداخته‌اند برای جمع كردن اعانه. حال آقای بيات كه ديشب بهتر بود به لطف شنيدن اين خبر دوباره خرابتر است. اين كمك بدون اجازه و هماهنگی و نياز ايشان جمع ميشود. كمك نكنيد و نگذاريد كسی كمک كند و لطفاً هر كس شماره اين آقايان را دارد زنگ بزند و درخواست ادامه پخش آخرين شاهكار خانم سوزان روشن را بكند به جای اين كثافتكاری. دوستان كامنت گذار شماره داريد از شبكه های موج سوار در آرزوی دلار يا زورتان فقط به ما مي‌رسد؟ لطفاً زنگ بزنيد و نگذاريد اين كار را بكنند. فقط سوال كنيد گروه خونی آقايان عاشق هنرمند چيست و كبد اضافه هم آيا دارند يا نه؟ بخدا اينها مصداق بارز مرگ مغزی هستند.

Send   Print

خیلی وقت بود که دیگه با بابا کاری رو باهم انجام نداده بودیم. امروز بعد از مدت‌ها دوباره مثل جمعه‌های قدیمی شروع کردیم با هم به تمیز کردن سرامیک‌های کف پذیرایی. به عمد رفتم و سی‌دی فریدون فروغی رو گذاشتم تو دستگاه. همه چیز مثل قدیم‌ها شد. فقط من حالا یک پسر 26 ساله هستم و اونم دیگه موی سیاهی روی سرش نمونده. من با چرتکه افتاده بودم به جون سرامیک‌ها و فریدون فروغی می‌خوند: تن تو نازک و نرمه مثل برگ تن من جون می‌ده پرپر بزنه زیر تگرگ.

وقتی هم که بچه بودم جمعه‌ها همینطور بود. بابا تو زیرزمینی یک کارگاه داشت که همه‌ی ابزارها توش پیدا می‌شد. یک تخته‌ی چوبی به دیوارش زده بود و آچارهاشو به ترتیب قد روش به میخ آویزون می‌کرد. هیچ ابزاری نبود که اونجا پیدا نشه. و این جمعه‌ها بودند که وقت داشت بیفته به جون وسایل خراب خونه تا درستشون کنه و یا با ژورنال‌های قدیمی طراحی خونه برامون چیزای جدید بسازه.

اون‌روزها من بیشتر با خودم دور و بر بابا بازی می‌کردم و حرف می‌زدم. گاهی وقت‌ها که کاراش اونطور که می‌خواست پیش نمی‌رفت و من مدام ازش سوال‌های عجیب می‌پرسیدم و یا هی میخ و چکشو بر‌میداشتم تا باهش برای خودم از تکه‌های کوچک چوب چیزی بسازم دادی می‌زد و می‌گفت: برو بالا پیش مامان. منم بعدش چند دقیقه‌ای ساکت می‌شدم و با خودم دورتر بازی می‌کردم تا باز دوباره با پرسیدن یک سوال که خودم جوابشو می‌دونستم کم‌کم به میخ‌ها و انبرها و چکش نزدیک بشم تا بتونم اختراعمو! کامل کنم.

و اون انباری بهترین جا بود برای اینکه ظهر‌های گرم و کشدار تابستون رو توش بگذرونم. توش پر از وسایلی بود که برام جالب اما ممنوع بودند. منم که باید ظهرها می‌خوابیدم خوب می‌تونستم یواش از روی تخت کنار مامان بلند شم و اگه تخت صدا نمی‌داد خودمو به انباری برسونم و با وسایل کارگاه بابا بازی کنم. خیلی وقت‌ها در حالیکه نیم خیز بودم تا آخرین مرحله‌ی فرار رو اجرا کنم تخت صدا می‌داد و مامان بلند می‌شد و دعوام می‌کرد و دوباره مجبور بودم دراز بکشم. همه‌ی این‌ خاطره‌ها زمانی که داشتم سرامیک‌ها رو تمیز می‌کردم به یادم اومد. نفهمیدم زمان چطور گذشت.

Send   Print

از طریق: میرزا پیکوفسکی

اگر قرار است حتماً به خدایی اعتقاد داشته باشم ترجیح می‌دهم یک خدای ناظر باشد. خدایی که نه آفریده و نه نابود خواهد کرد، فقط تماشا می‌کند.

Send   Print

یکی از دوستام ای‌میل زده و توش نوشته که کریسمس دیگه ایران نمی‌یاد. نوشته 4 روز می‌ره لاس و گاس و 5 روز هم لس‌آنجلس با دوست دخترش. اول که خوندم خوشحال شدم. بعد حسودی‌ام کرد. بعد حسرت زندگی‌شو خوردم. اینکه تا چهار سال قبل تو ایران با هم بودیم صبح تا شب و اون بعد از اینکه از ایران رفت صد برابر من پیشرفت کرد.

داشم فکر می‌کردم حالا من اینجا نشستم چکار می‌کنم؟ به فکر اینم که درسم که تموم بشه تا‌زه بیکار می‌شم. فکر می‌کردم چندین ماهه دنبال کارم اما پیدا نمی‌کنم. فکر می‌کردم همه‌ی آرزومون رد شدن از فیلترینگه. همیشه باید ترس اینو داشته باشی یه وقت تو خیابون مامورا بهت گیری ندن. باید برای گیر آوردن یک بطری ودکا به هزار جای نامطمئن زنگ بزنی و هزار تا آدم خطرناک رو ببینی و تازه نفهمی چیزی که بهت فروختن تو تهرون خودمون پرشده. هنوز تفریح جوون‌های ایران بیرون رفتن برای شام خوردنه. شاید همینکه برن توی کافی‌شاپی دو ساعت بشینن احساس می‌کنن خیلی بهشون خوش گذشته. دلم برای خودم سوخت. برای همه‌ی خودمون. برای همه‌ی جوون‌هایی که این‌طرف دنیا تو تبعید داریم با دهان آب افتاده می‌بیینم شرایط یک زندگی ایده‌آل رو و بهش نمی‌رسیم. دلم برای مامان و باباهایی سوخت که دارن بچه‌های خرس گنده‌ی 30 سالشونو هنوز ساپرت می‌کنن. دلم برای همه‌ی این بعداز‌ظهر‌های جوونی‌مون سوخت که اینطور بی‌مصرف شب می‌شن. دلم برای آرزو‌های کوچک خودمون سوخت.

مرتبط: خانه دیگر خانه نیست

Send   Print
Send   Print
Send   Print

لحظه‌ها را گذراندیم تا به خوشبختی برسیم، غافل از آنکه خوشبختی همان لحظه‌ای بود که گذشت.

Send   Print

شاید چندمین بار باشد که در دل به یاد آوردم نامه‌‌های چندین باره‌ی همسر فرهاد مهراد را برای گوش‌های ناشنوایی‌تان. امشب برای چندمین بار در همایش چهره‌های ماندگار از دید دولت فخیمه‌ی ایران، بار دیگر پخش ترانه‌ی یک شب مهتاب با صدای فرهاد و شعر جاودانه‌ی شاملو و ملودی اسفندیار منفردزاده حکایت از نافهمی شما در درک یک حقیقت ساده داشت.

شما به هیچ عنوان حق ندارید ترانه‌ی تاریخی و مردمی این هنرمندان و شاعر بزرگ ایران را به نام حکومت خود در مراسم نمایشی‌تان پخش کنید. ترانه‌ای که ویدئو کلیپ آن سران حکومت شما را با جرج بوش مقایسه کند از نظر ما کاملن مسخره و پوچ است. یادتان رفته چه کردید با نت‌به نت این ترانه‌ها؟ ممنوع شده بود صدایش، مجوز اجرا نداشت، رفتارتان با آن شاعر هم شهره‌‌ی آفاق است. منفرد‌زاده هم در همان سال‌های اول چهره‌ی شما را نتوانست تحمل کند، راه آسان را برگزید و ترک وطن کرد.

گویا در فکر شما حقیقتی به نام حق کپی‌رایت نمی‌گنجد به هیج صورت. وکیل زنده‌ یاد فرهاد مهراد و همسرش پوران گلفام چندین بار به بارگاه ملکوتی‌تان نامه نوشته‌اند و خواسته‌اند رویه‌ی همان 25 سال را ادامه دهید. بگذارید فرهاد آسوده بخوابد در گورستان ساکت تیه در حومه‌ی پاریس. او که با سیاست‌های شما دق کرد و نت‌هایش را بر قلبش نوشت. حال عجیب است به دریوزه‌گری افتاده‌اید و آنچه آن سال‌ها قدقن بود را در مراسم دولتی‌تان پخش می‌کنید با لبخند پوچی بر لب. سال گذشته نیز در نوروز همین بلا را بر سر ترانه‌ی بوی عیدی بوی توت آوردید. داستان یار دبستانی من نیز دیگر روایتی خنده‌دار از این ماجرا است.

فرهاد مهراد در غربت سرد درگذشت. آن روز ننگتان کرد نامی از او ببرید. شاملو نیز هم. دوستانتان به سنگ مزارش نیز رحم نکردند. یادم می‌آید سوم مرداد 79 را. آخرین خبر ساعت هفت بود. بهتر است پوچی نظریه‌هاتان را، خامی دنیا‌ی کوچکتان را، سیا‌هی دل‌هایتان را بیشتر به رخ ما نکشید. که این داستان هر روزه‌ی این چندین سال بوده است. شما را همان میز و صندلی قدرت بس است. لطفن اسطوره‌های این سرزمین را با نام مجعول خود از ورای ابرها به زمین پست نخوانید که عرض خود می‌برید و رنجی بیهوده می‌کشید.

عکس: قبر فرهاد در گورستان تیه. پاریس
سایت رسمی فرهاد مهراد
فرهاد مهراد در ویکی‌پدیا
پوران گلفام: فرهاد هيچ وقت نمی‌خواست كه كارش جنبه دولتی داشته باشد
روزنامه‌ی شرق: اولین نامه‌ی اعتراض پوران گلفام به صدا سیما. 29 بهمن 83
آخرین نامه‌ی اعتراضی پوران گلفام به صدا سیما
بی‌بی‌سی: اعتراض چندین باره‌ی پوران گلفام به پخش آثار فرهاد
مصاحبه‌ی رادیو دویچه‌وله با پوران گلفام
درباره‌ی مستند برف ساخته‌ی مهران زینت‌بخش
ایرانیان: ترانه‌های فرهاد را بشنوید

Send   Print

از طریق: آلوچه خانم

وبلاگ شهر عزیز! کمی تکان بخور! امضا و راهپیمایی و غر زدن و قربان خودمان رفتن و بهم فحش دادن را لحظه‌ای، چند روزی بگذار و وجود داشته باش . بگذار صدای نفس کشیدنت را خودت لااقل بشنوی. بابک بیات به پول تو نیاز ندارد. تو به جمع شدن و سبک کردن بار گناهت محتاجی. شماره حساب درست کنیم و کمک کنیم. نه به بابک بیات، به فرهاد مهراد. به ویگن، به حسین پناهی. به فریدون فروغی. به حسین منزوی ... آخ که فرهاد مهراد ... فرهاد مهراد.... به خدا هر چه نداریم صنف سینه‌زن و عزادارمان خیلی وقت است که تکمیل شده. بیایید راهی بجوییم تا هر وقت لازم بود به جای چه‌کنم چه‌کنم کمک کنیم. بگذارید وبلاگ "باشد". خجالت هم نکشیم. کمک کنیم و بگوییم: من عضو وبلاگشهر به سهم خودم زهرمار تومان وظیفه انجام دادم. بی چشم و هم‌چشمی و ادا و اصول. گاهی پول جمع‌کردن هم لازم است. اما گمانم نه برای بابک بیات. که دو مرد هم ارتفاع خودش کافی است امروز.
نگران جمع شدن پول برای بابک بیات نباشید. آدمهای خوب در راهند. نگران سرگردانی خودمان باشیم این وقتها. خانواده بیات اگر همراهی بخواهند ما آماده باشیم.

سرزمین رویایی:
می‌دونین من برای چی کلن بلاگ می‌نویسم؟ چرا می‌نویسم؟ هدفم چیه؟ به چی می‌رسم؟ برای جواب این سوال باید بگم یه چیزی توی قلب من از کودکی بوده و هنوز هم کاملن حس‌اش می‌کنم و اون، اینه که نمی‌تونم چیزی رو ببینم، یا بشنوم و یا حس کنم اما بیانش نکنم. این بیان کردن باری رو از روی دوش وجدان من و روح و احساس من بر‌می‌داره. برای اینه که سرزمین رویایی نمی‌تونه آروم و ساکت باشه. ساکت که باشی می‌گندی مثل مرداب.

Send   Print

آرام و لطیف
حس می‌کنم قدرت نگاهت را بر چشمانم
همان هنگام که قلبم به لکنت می‌افتد
چیزی در دلم شور می‌زند
دستانم می‌لرزند
و من
با وسواس غرق این پندارم
که صدای تپش‌های قلبم در سکوت دلم
نپیچد
...
زیر لب آرزو می‌کنم
که کاش یک شب
قبل از خواب به من فکر کنی
و یا تنها یک عصر پاییزی
طول خیابان‌های زرد و ارغوانی را
با آبنبات‌های چوبی‌مان
بخندیم و شب را
در کافه‌های تیره و خسته‌ی شهر
پشت شیشه‌های بخار گرفته
آرام و بی‌صدا
ثانیه‌ها را به سقف آسمان
بدوزیم

Leonard Cohen: A Thousand Kisses Deep

Send   Print


از طریق: آلوچه خانم

همه خبر رو شنيده‌اند. بابک بيات در آی‌سی‌يو بيمارستان ايرانمهر بستری است. نياز فوری به پيوند کبد دارد . اما گويا همه خبر همين نيست .
هفته‌نامه چلچراغ شماره 222 به تاريخ شنبه 20 آبان 1385 صفحه 17 ( موسيقی ايران) منصور ضابطيان و بابک صحرايی در دو يادداشت به بيماری بابک بيات پرداخته‌اند بنا به گفته پزشک معالج بابک بيات از هر چهار نفری که به علت نارسایی کبد به کما می‌رن یک نفر ديگه بر‌نمی‌گرده بابک بيات در چهار ماه گذشته دو بار به کما رفته .... ايشون بايد فورا عمل پيوند کبد روشون انجام بشه و مشخصا اين عمل فوری برای اينکه انجام بشه نياز به کمک مالی داره. اين دفعه اين عمل در ايران بيمارستان نمازی شيراز گويا قابل انجامه ( خدا رو شکر ) اما برای پذيرش بيمار 30 ميليون تومن بايد پرداخت بشه. و حتما مبلغ مورد نياز از اين بيشتر خواهد شد اما باور کنيد کلش اين دفعه مبلغی نيست. چيزی بين 50 تا 60 ميليون تومن. شايد کمی بيشتر از قيمت يک دانه ماکيسمای ناقابل ... ای خدا !

منصور ضابطيان به اهالی ترانه پيشنهاد کرده کنسرت برگزارکنند . گويا اشخاصی هم اعلام آمادگی کردند هر کاری بشه انجام می‌دن... ولی زمان داره می‌گذره. یه کمی فکرامونو ... فکراتونو رو هم بذارين ببينم چطوری خيلی سريع می‌شه اينکارو انجام داد؟ ... اگه اونور آب به خواننده‌هايی دسترسی دارين که شور مهارنشدنی کنسرتهاشون رو مديون اجرای چندباره ترانه‌های قديمی‌ای هستند که ملودی‌شون رو بابک بيات نوشته، خبر رو به گوششون برسونيد. شايد اگه مبلغ مورد نياز به دلار و یور تبديل بشه خيلی فراهم کردنش کار سختی نباشه فقط عجله کنيد ... اهالی وبلاگشهر اين دفعه بيشتر از کليک کردن و پتيشن امضا کردن ازمون بر می‌ياد. قرار نيست از کسی بخواهيم حکمی رو تغيير بده ... پيشنهاد کنيد چه کار کنيم؟ و از چه مسيری؟ مجله چلچراغ چطوره؟ آدم‌های اسم و رسم‌دار وبلاگشهر به‌جای اينکه بهم بپرين و يقه‌کشی کنيد آتش‌بس موقت اعلام‌کنيد و از بقيه هم دعوت کنيد بيائید با هم يه کم فکر کنيم، سريع تصميم بگيريم و تصميمون رو عملی کنيم. لطفا ... لطفا ... لطفا قبل از اينکه خدای نکرده ... زبونم لال تنها کاری که بشه کرد اين باشه که به تمپليت وبلاگهامون نوار سياه اضافه کنيم و بنويسيم :
رازقی پرپر شد
باغ در چله نشست
تو به خاک افتادی
کمر عشق شکست
ما نشستيم و تماشا کرديم

ایسنا: بابك بيات به پيوند كبد احتياج دارد
روزگار غریبیست نازنین
عیادت شهردار تهران از بابک بیات
نت‌های نیمه‌تمام یک آهنگساز
گزارش تصویری از بابک بیات در بیمارستان
سایت شخصی بابک بیات ـ فیلتر شده‌است !

Send   Print

آرزوها‌ی کسی را هیچ‌گاه نابود نکن، شاید آن تنها چیزی باشد که او در دنیا دارد.

Send   Print

خواستم برای حسین درخشان بنویسم کاری که کردی منطقی نبود که هیج، تو با دانستن که حق ایرانی‌‌های مانده پشت فیلتر است این روزها مخالفت کردی و به همه‌‌ی آنها که از پشت این فیلترینگ لعنتی تنها دلخوشی‌شان روزآنلاین است بلند خندیدی ـ شبیه خنده‌های فیلترچی‌ها ـ خواستم برایش بنویسم باید از همه‌ی ویزیتور‌های که متن خنده‌دار تو برایشان زبان‌درازی کرد آن چند روز، معذرت‌خواهی کنی.

خواستم برای نیکان بنویسم که گیرم که حق با تو باشد چرا جانب ادب نگه نمی‌داری؟ چرا اینگونه درخشان را با این کلمات می‌نوازی؟ حال فرض بگیریم او مقصر است که هست چرا اینطور توهین را شایسته‌ی او می‌دانی؟ کاش همه‌ی ما با هر مخالفی یا مقصری با منطق و آرامش صحبت کردن را یاد بگیریم. آیا راست است که می‌گویند ایرانی جماعت کار جمعی نمی‌تواند؟

خواستم برای حسین باستانی بنویسم که لطفن بیشتر از این سکوت نکنید و قبل از اینکه این ماجرا بیشتر دامنه‌دار شود هرچه هست را برای خوانند‌گان روز بگویید. ما ایرانی‌ها بیشتر مایلیم پنهان‌کاری کنیم و در پشت‌پرده حرف بزنیم. شاید آنقدر صریح و روشن سخن گفتن را نیاموخته‌ایم.

دیدم همه‌ی اینها را مسعود بهنود بهتر از من نوشته است. درد ما ایرانی‌ها، یکی دوتا نیست دوستان.

ديدی چندان که می پنداريم قوی نيستيم، ديدی نازنين چقدر زود همه آن قدرت ادعائی در برابر ناملايمی به هم ريخت. چطور خشم گرفتی و چون خون زير پوستت دويد همه چيز فراموش شد. حتی منافع خودت را . دیدی تو هم سرانجام خلعت " نيمه پنهان" به تن کردی و خواستی اول "نيمه پنهان" کسی را که با تو مخالفت کرده افشا کنی و بعد حذفش کنی. چه آسان رسيدی به جائی که "شجره خبيثه" بايد قطع شود. چه زود محکمه ات داير شد و رای صادر کرد و دشمن را "شجره خبيثه" و "انگل" خواند. ديدی انگار اعتراضمان به محاکمات خيابانی و لينچ کردن افراد از سر نوع دوستی و عدالت جوئی نبود. وقتی که وقتش شد ما هم همذات کوکولوس کلان شديم. فقط لازم بود کسی پايمان را لگد کند تا همه شعارها يادمان برود. ديدی چه شادمانی به تو دست داد وقتی که کسی تلفنت کرد و گفت خوب باباش را در آوردی.

ادامه ...

Send   Print
Send   Print

داشتیم به خوبی و خوشی جمعه شبمان را با قوانین جمهوری اسلامی به پایان می‌بردیم که دیدن صحنه‌ای همه‌مان را میخکوب کرد. ماشین جلویی ما یک پیکان قدیمی بود که در عقب آن یک زن چادری و یک مرد نشسته بودند. ناگهان دیدیم که مرد گلوی زن را گرفته و طوری که بخواهد خفه‌اش کند به صندلی فشار می‌داد. و حالتی که داشت انگار دعوا می‌کردند. چند لحظه بعد مرد گردنش را ول کرد و زن در حالیکه حالتی شبیه گریه‌کردن داشت نشست کنارش. من و دوستانم، ساکت شدیم و دیگر حرفی نزدیم تا آخر مسیر.

همه‌ی ما در حالت شوک دیدن این صحنه بودیم. نمی‌دانستیم ماجرا چیست اما هرچه بود به خوبی واقعیت رابطه‌ها را نشان می‌داد در جامعه‌ی فعلی ما. فقر فرهنگی، بلندترین صدایی بود که من می‌شنیدم. صدای شکستن استخوان‌های فرهنگ کشور خودم بود. کشوری که خیلی دوست داریم به آن بنازیم اما باید بدانیم فرهنگش خیلی فقیر و تهی است در بعضی جوانب. و در این فقر کسی مقصر نیست جز خود ما. به قول معروف از این و آن نیست، از ماست که برماست.

Send   Print

دیشب که داشتم لباس‌های زمستونی‌مو می‌چیدم تو کمد، اونهایی که کوچک شده بود برام رو گذاشتم کنار برای یک دختر دوست‌داشتنی با ترازوی آرزوهاش که انسانیت آدم‌ها رو وزن می‌کنه کنار خیابون. برای خودش یا برادرهاش که خرج زندگی یک خانوده رو در‌میارن. امشب، رفتم پیشش کنارش نشستم روی جدول‌ها و کلی باهم حرف زدیم. بسته‌ی لباس‌ها رو بهش دادم و از درس‌هاش پرسیدم. کتاب فارسی‌اش جلوش بود و داشت می‌خوند. کلاس پنجم دبستانه. از هفته‌ی قبل تعریف کرد که یکی دیگه از دوستام با همسرش برده بودنش یک لوازم تحریر تا هرچی می‌خواد بخره. خوشحال بود. گفت یک جامدادی خریدم با یک ماژیک خوش‌رنگ.

شادکردن دل ناشناس‌ترین انسان‌ها این روز‌ها کار آسونیه. حتا به راحتی شکستن دل یک نفر بدون هیچ دلیلی. حتمن از این بچه‌های نیازمند و معصوم اطراف شما هم زیاد هستن. اگر دلمون بخواد خیلی راحت میشه با کمترین هزینه‌ای شادشون کنیم و خودمون هم با دیدن لبخند اونها بخندیم. وقتی میشه کسی رو حتا چند لحظه از غصه‌هاش فراری بدیم چرا کوتاهی کنیم. طول زندگی کوتاه است و گذرا این خود ما هستیم که می‌تونیم عرض اونو زیاد کنیم.

مرتبط: عرض

Send   Print


Photo: Lens wide open

what's gonna be left from all that life, full of colors and branches drawn to every direction??? maybe just an incomplete image on the ground with some help from morning rain; fact or illusion

Send   Print

از طریق: دریاروندگان

در دامنه کوه
يک غروب در پاييز
سيزيف زير يک درخت نشسته است، به سنگ بزرگی تکيه داده، پا روی پاانداخته، سيگاری گوشه لب دارد، به دور دست، جايی در آسمان نگاه می‌کند و به ريش خدايان می‌خندد.

پ.ن. سرزمین رویایی: متن زیر را از آخرین کامنت مرا برقصان بر پست درباره‌ی خدا فکر کنیم اینجا می‌گذارم.

افسانه سیزیف جواب به همه کسانی هست که دنیا را بدون وجود خدا پوچ و بی ارزش می دانند:
سیزیف بیانگر این تلاش است . ذهنیت ناب سیزیف از به چنگال افتادن روانهای آزاد، رنجور است . او می‌داند که کوشش دیرتر به ثمر می‌رسد. به این خاطر است که او تا آخرین لحظه از سنگش جدا نمی‌شود . استمرار و ملال در کار سیزیف مرحله‌ایی است که پوچی کنار گذاشته‌شده و سیزیف قدم در راهی دیگر می‌گذارد. او از شورشی خلاق و غیر ایدئولوژیک، عصیان و تعهد انسانی جانب داری و زندگی را ستایش می‌کند. سیزیف در این اثر پیشینه‌ی تاریخی خود را انکار می‌کند. او خدایان را انکار کرده و به تخت سنگ خویش وفادار می‌ماند . سیزیف پوچ‌گرا (= کامو) یک شورشی است بر دنیا و در پایان کتاب تکلیف‌اش را با جهان مشخص می‌کند .
" من سیزیف را پای کوه می‌رهانم . بار سنگین او همواره در دسترس است. "
سیزیف وفادارانه در برابر خدایان می‌ایستد و تخته سنگ‌ها را از جای بر می‌کند . او نیز همه چیز را نیک می‌داند و دنیا را نه سترون می‌بیند و نه بیهوده. هر ریزه‌هایی ازآن سنگ و هر پرتوی از دل کوهساران همیشه شب برای او دنیایی می‌شود . مبارزه برای رسیدن به ستیغ گامی است تا دل آدمی را سرشار کند.

Send   Print

بابا پاهاش درد می‌کرد رفت دکتر. براش ژل داده گفته بماله به زانوش تا خوب بشه. یه چیزی که همیشه ذهن منو مشغول می‌کنه مامان و باباها هستن و سلامتشون. قبلن هم نوشتم برای این موضوع. راستش اصلن دلم نمی‌خواد که حالا که داریم بزرگنر می‌شیم و سرمون با آرزوها و هدف‌های دور و دراز خودمون گرمه اونا مریض باشن یا احتمالن به نگهداری ما محتاج و یا در گذر این روز‌های شلوغ فراموش بشن.

بعد از اینکه بابا ژل‌هاشو مالید به زانوش، مامانم گفت به من که، بیا یه کم هم به شونه‌ی من بزن خیلی درد می‌کنه در اثر آرتروز گردن. رفتم پشتش و اون همینطور که داشت مثنوی می‌خوند و فکر می‌کرد منم ژل‌ها رو به شونه‌اش می‌مالیدم و فکر می‌کردم. با هر ماساژی بیشتر دلم آشوب‌زده می‌شد. این حالت رو اصلن دوست نداشتم. هنوز دلم می‌خواد همون‌طوری که مامان قبلنا توی حیاط دور باغچه دنبالم می‌کرد بتونه بدوه و سالم و شاداب باشه. اون روزا بزرگترین آروزی من این بود که تندتر بدوم تا اون به من نرسه غافل از اینکه مامان خودش به عمد یواش می‌دوید.

خواستم یک یادآوری برای هممون بکنم که قدر مامان و باباها رو بیشتر بدونیم. باهاشون بیشتر صحبت کنیم. بیشتر شوخی کنیم و بخندونیمشون. مواظب سلامتشون باشیم. نگذاریم این روزای خوب مثل باد از کنارمون رد بشن و بعدن چند سال دیگه یه گوشه بشینیم و آرزوی همین ایام رو بکنیم. این رو فقط محض یادآوری نوشتم برای خودم و شما. همین.

برای مامان‌ها و باباها

Send   Print
Send   Print
Send   Print

و نهايتا جايم را به شما می‌دهم فقط برای یک لحظه ...
از ما كه گذشت ...
ايستاديم ،
بی‌پروا ، می‌روم و می‌تازم در مرز بی‌خوابی و رويا ،
در محمل ريا، چنان می‌روم كه گويی نه پسی دارم و نه پيش و، چه شگفت !
اين ريا ديگران با من همواره همراه و هم پايند
باور كرده‌اند كه حقيقت بيش از اين ريای من نيست
چگونه برهانم آنان را زين خيال اين توهم
تنها فغان من است
دلشان می‌شكند! اگر بگويی
ببنديد چشمان بی‌شرمتان را! حوصله شان سر می‌رود!
اگر بگويم باز نكنيد زبانتان را حتی برای دلسوزی من
كه آن من، خود هيچ است و اين هيچ ، پر شده است از من
و در نهايت اين من، من است كه می‌نماياند خود را
برای هيچ و اين من ،
تنها زهرا هزاران تكه شده است برای شما

زهرا امیرابراهیمی. آبان 85
منبع: اینجا

سنگسار اینترنتی زهرا امیر‌ابراهیمی را محکوم می‌کنیم
جامعه‌ای به توان بی‌نهایت ابتذال
جنده اون كسی است كه رابطه‌ی خصوصی می‌فروشه!
حریم خصوصی ما کجاست؟
مسئله خصوصی یک زن یا حق مسلم ملی ؟
احساس ناامنی
يک شير زن صدايش را بلند کند...
بر نمی‌تابم این لجنزار را!
به ضمیمه‌ی آزادی

Send   Print

صدام به اعدام با طناب دار محکوم شد. چند ساعتی از پایان دادگاه او نگذشته. خیلی صریح و شفاف می‌گم که با مجازات اعدام برای هرکسی مخالفم. راستش خیلی مسخره است که از یکطرف برای عده‌ای از زندانیان خودمون امضا جمع کنیم برای لغو حکم اعدام یا سنگسارشون و از طرف دیگه برای یک نفر دیگه اعدام رو آرزو کنیم.

می‌دونم نزدیک یک‌میلیون از جوانان ایرانی در جنگ با عراق کشته شدند. چند صدهزار نفر معلول و مفقود. اما فکر کنید آیا صدام مسول مستقیم همه‌ی اینها بود؟ به نظر من اول باید رونالد ریگان رو محاکمه کرد و دولت وقت فرانسه و آلمان رو که تجهیزات نظامی خودشون رو در اختیار صدام گذاشتند. صدام فقط بازیچه‌ی غرب شد. چه در جنگ با ایران و چه در جنگ با کویت. من مخالف اعدامم حالا هرکسی که می‌خواهد باشد.

سایه: آن مرد ...
خوشحالی محمد‌علی ابطحی از اعدام صدام
نظر خوانندگان بی‌بی‌سی فارسی در مورد حکم اعدام
دشمن دشمن شما لزوما دوست شما نیست
اعدام صدام: واکنش مقامات عراق و جهان ( خدا پدر زاپاترو نخست‌وزیر اسپانیا رو بیامرزه که گفته حکم اعدام در سیستم قضایی اتحادیه اروپا جایی نداره )
قاضی دادگاه: صدام دیکتاتور نبود
ناشناخته‌ها: یک مشت فیل و الاغ
حاجی واشنگتن: با مجازات اعدام مخالفم
الیزه: من هم مخالف اعدام هستم

Send   Print

Great minds discuss ideas
Avrage minds discuss events
Small minds discuss people

Send   Print

مثل اینکه هنوز بحث درباره‌ی خدا توی کامنت‌ها در جریانه و منم مثل میزبان‌هایی که از مهمان‌ها خبر ندارن نمی‌دونستم. بهتره خیلی روراست و بدون حاشیه به اصل مطلب فکر کنیم و نظرمون رو شفاف بگیم.

آیا شما معتقدید که نظم موجود در هستی را خدا ایجاد کرده؟
آیا اعتقاد به خدا را یک حس می‌دانید یا با دلایل منطقی می‌توانید اثبات کنید.( یادتان باشد حواس انسان‌ زیاد دقیق قضاوت نمی‌کنند)
آیا صرفن به خدا اعتقاد دارید یا ادیان الهی او را نیز منسوب به او می‌دانید برای هدایت بشریت؟
آیا معتقدید انسان با اعتقاد به خدا به آرامش می‌رسد؟
آیا به زندگی بعد از مرگ ایمان دارید؟
فکر می‌کنید می‌شود بدون اعتقاد داشتن به دین خاصی خدا را پرستش کرد؟ آیا بحث دین و خدا را جدا از هم می‌دانید؟
آیا فکر می‌کنید راهی برای اثبات وجود خدا از طریق فلسفی و ریاضی و منطقی وجود دارد؟ ادیان الهی چه؟
آیا با دیدن پروسه‌های علمی مثل شبیه‌سازی موجودات زنده به دست انسان‌ها هنوز اعتقاد دارید آفرینش کار بی‌همتایی از سوی خداست؟ پس وجود روح در این موجودات شبیه‌سازی شده نقض میشود؟

پ.ن. بحث در کامنت‌های سه پست قبل ادامه دارد.

Send   Print

برای کسانی که دایم می‌پرسند سرزمین رویایی چقدر ویزیتور در طول روز داره خواستم بگم که من کلن از اون مربع آبی کوچک کنار صفحه خوشم نمی‌یاد. روی صفحه اصلی هم نگذاشتیم چون به دیزاین صفحه نمی‌خورد. اما یک تصویر از آمارگیر را گذاشتم برای اونهایی که خیلی دوست دارند بدونند. کلن ویزتور محوری رو قبول ندارم. من آنچه به ذهنم می‌رسه می‌نویسم و هرچی که دلم بخواد رو. صد تا ویزیتور حرفه‌ای داشتن به نظرم بهتره از هزار تا خواننده‌ی سرسری.

این هم یک تصویر دیگه از کلمات جستجو شده ورودی به اینجا که یه جورایی جالبه برام !

Send   Print


قومی متفکراند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین

می‌ترسم از آنکه بانگ آید روزی
کی بی‌خبران! راه نه آنست و نه این

"خیام"