Send   Print

از طریق: دریاروندگان

در دامنه کوه
يک غروب در پاييز
سيزيف زير يک درخت نشسته است، به سنگ بزرگی تکيه داده، پا روی پاانداخته، سيگاری گوشه لب دارد، به دور دست، جايی در آسمان نگاه می‌کند و به ريش خدايان می‌خندد.

پ.ن. سرزمین رویایی: متن زیر را از آخرین کامنت مرا برقصان بر پست درباره‌ی خدا فکر کنیم اینجا می‌گذارم.

افسانه سیزیف جواب به همه کسانی هست که دنیا را بدون وجود خدا پوچ و بی ارزش می دانند:
سیزیف بیانگر این تلاش است . ذهنیت ناب سیزیف از به چنگال افتادن روانهای آزاد، رنجور است . او می‌داند که کوشش دیرتر به ثمر می‌رسد. به این خاطر است که او تا آخرین لحظه از سنگش جدا نمی‌شود . استمرار و ملال در کار سیزیف مرحله‌ایی است که پوچی کنار گذاشته‌شده و سیزیف قدم در راهی دیگر می‌گذارد. او از شورشی خلاق و غیر ایدئولوژیک، عصیان و تعهد انسانی جانب داری و زندگی را ستایش می‌کند. سیزیف در این اثر پیشینه‌ی تاریخی خود را انکار می‌کند. او خدایان را انکار کرده و به تخت سنگ خویش وفادار می‌ماند . سیزیف پوچ‌گرا (= کامو) یک شورشی است بر دنیا و در پایان کتاب تکلیف‌اش را با جهان مشخص می‌کند .
" من سیزیف را پای کوه می‌رهانم . بار سنگین او همواره در دسترس است. "
سیزیف وفادارانه در برابر خدایان می‌ایستد و تخته سنگ‌ها را از جای بر می‌کند . او نیز همه چیز را نیک می‌داند و دنیا را نه سترون می‌بیند و نه بیهوده. هر ریزه‌هایی ازآن سنگ و هر پرتوی از دل کوهساران همیشه شب برای او دنیایی می‌شود . مبارزه برای رسیدن به ستیغ گامی است تا دل آدمی را سرشار کند.

Send   Print

بابا پاهاش درد می‌کرد رفت دکتر. براش ژل داده گفته بماله به زانوش تا خوب بشه. یه چیزی که همیشه ذهن منو مشغول می‌کنه مامان و باباها هستن و سلامتشون. قبلن هم نوشتم برای این موضوع. راستش اصلن دلم نمی‌خواد که حالا که داریم بزرگنر می‌شیم و سرمون با آرزوها و هدف‌های دور و دراز خودمون گرمه اونا مریض باشن یا احتمالن به نگهداری ما محتاج و یا در گذر این روز‌های شلوغ فراموش بشن.

بعد از اینکه بابا ژل‌هاشو مالید به زانوش، مامانم گفت به من که، بیا یه کم هم به شونه‌ی من بزن خیلی درد می‌کنه در اثر آرتروز گردن. رفتم پشتش و اون همینطور که داشت مثنوی می‌خوند و فکر می‌کرد منم ژل‌ها رو به شونه‌اش می‌مالیدم و فکر می‌کردم. با هر ماساژی بیشتر دلم آشوب‌زده می‌شد. این حالت رو اصلن دوست نداشتم. هنوز دلم می‌خواد همون‌طوری که مامان قبلنا توی حیاط دور باغچه دنبالم می‌کرد بتونه بدوه و سالم و شاداب باشه. اون روزا بزرگترین آروزی من این بود که تندتر بدوم تا اون به من نرسه غافل از اینکه مامان خودش به عمد یواش می‌دوید.

خواستم یک یادآوری برای هممون بکنم که قدر مامان و باباها رو بیشتر بدونیم. باهاشون بیشتر صحبت کنیم. بیشتر شوخی کنیم و بخندونیمشون. مواظب سلامتشون باشیم. نگذاریم این روزای خوب مثل باد از کنارمون رد بشن و بعدن چند سال دیگه یه گوشه بشینیم و آرزوی همین ایام رو بکنیم. این رو فقط محض یادآوری نوشتم برای خودم و شما. همین.

برای مامان‌ها و باباها

Send   Print