سرزمين رويايی عزيز
منم از خواندن اين متن خيلی لذت بردم. خيلی صميمانه نوشته بودين و به دل می نشست. مرسی!

همه اين پست يک طرف اينکه تو هم سن منی هم يک طرف!خيلی برام جالب بود چون حس می کردم که نوشته هات خيلی برام قابل درکه حالا می فهمم برای چی!خوش باشی.

يه چيزی راجع به فيلتر شکن نوشتم يه سری بزن اگه خوشت اومد تو سايتت بنويس چون سات تو از ماله من پرخواننده تره . تو بمويسی بهتره .

آقای رویایی جان، بهم بگین کی آنلاینین من یه کاری دارم باهاتون.

سرزمین رویایی:

ولگردجان:
خب این برمی‌گرده به نظرات شخصی ما. ممنونم که نظرتو گفتی. لطفن اون کد رو برام ای‌میل کن. و آدرس اون سایت پارسی میوزیک

چرا کد چاپ نشد؟ اگه نگرفتی بگو برات ایمیل کنم.

در مورد پاسخت، داستان این است که تو «پیشرفت» را به دل ترجیح می‌دهی. من نمی‌دهم. جوانتر که بودم، پیشرفت برای من هم خیلی مهم بود. این قدر تلاش کردم که در ایران بهترین شدم. می‌شد ادامه دهم؛ چنان که بسیاری دوستانم کردند. اما کمی بعد دیدم که این غیر از به‌به و چه‌چه مشتی شکم‌سیر هیچ معنایی ندارد. زندگی، پیشرفت (مادی) نیست؛ جای دیگری است...

و درباره‌ی پرسشت، این کد html برای آن ترانه (از سایت پارسی‌موزیک) است:

سرزمین رویایی:

ولگرد جان:
شاید حق با تو یاشه اما بدون تا کی می‌خوای با نوستالژی یک وطن ویران زندگی کنی؟ منکه خودم همیشه نوستالژی هامو همینجا می‌نویسم. اما قبول ندارم که با نوستاژی بشه زندگی خوبی داشت. جای پیشرفت دیگه اینجا نیست.
در ضمن اولین پست در این سرزمین رویایی نوشتم که سرزمین رویایی من همین ایرانه. پس در وطن دوستی من شک نکن اما واقعیت را هم انکار نکن !

کتایون آموزگار:

برای پست آرزو های کوچک خودمون هم دلم سوخت اما همه ش دلم می خواد يه جوری يه سری کلمه پيدا کنم بتونم يه جوری بچسبونمشون به دنباله ی وطن پرستی که شايد بشه يه جوری احساس غرور کاذبی بهم دست بده و اين حسادت های کوچک و طفلکی را دوباره بخوابانم توی رختخوابشان...
...
کجا رفت جوانی ما ؟
‌کجا گم شدند
بی که ردی از خود بجا گذارند
آرزو های کوچک مان‌
در اين ديار ...؟

چه شيرين بود اين قصه

این کسی که این رو نوشته همونه که پست دو تا قبل رو نوشته؟؟؟

وقتی «آرزوهای کوچکت» رو خوندم با خودم گفتم چقدر باید ملت کوچکی شده باشیم که لاس‌وگاس رفتن آرزومان باشد...

نه رفیق، این ملت من نیست. ملت من کسی مثل همین همخونه است... خواستی بیا اینجا. تجربه کن؛ اما یه روزی می‌فهمی که همه‌ی لاس‌وگاسها و ال‌ای‌ها و پیشرفتها، ارزش یک تار موی سپید شده‌ی پدر را ندارد. می‌فهمی که هاوایی رفتن با دوست‌دخترت یک هزارم رفتن دربند با چهار تا آدم پایه‌ی دیوونه و بامعرفت نمی‌ارزه. می‌فهمی که...

امیدوارم که بفهمی، قبل از این که افسوس بخوری. البته شاید هم نخوری. شاید به حرف کسایی گوش بدی که هی می‌گن خوش به حالت که اونجایی و با این که نمی‌فهمی واسه چی باید خوش به حالت باشه دلت رو خوش کنی. نمی‌دونم. نمی‌شناسمت که.
......
چه به روز نسل ما اومده؟

ظهرای جمعه و رايو ضبط قديمی و صدای داريوش و بقيه نوارای قديمی مامان و بابا... تا ساعت يک و نيم که ضبط قطع می شد و قصه ظهر جمعه که اون موقع هنوز قصه گو شو نمی شناختيم و صداشو دوست داشتيم.. بعدش ديگه جشن بود. ناهار مامان و برنامه کودک... و عصرش با فيلم سينمايی تکراری و خوردنی ها... بعدش هم غروبی که هی تاريک می شد و شنبه دلهره که هی نزديک..

سلام دوست من وب بسيار جالبی داری خيلی لذت بردم .
من شما رو لينک کردم شما هم اگر مايل بودی بنده رو لينک کن.

انگار هميشه خاطره ها موقعی به سراغ آدم ميان که دستها درگیرند و ذهن آزاد. گاهی با يک نشونه آشنا و گاهی هم بی خبر و ناگهانی. ولی وقتی ميان، ساعتها مهمونت هستند و وقتی ميرن انگار از يک سفر دور و دراز برگشته باشی...

چقدر قشنگ نوشته بودی... روزهای گاهی شاد گاهی غمگين گذشته... روزهايی که اگر هيچ کدوم اين ها هم نبودي، دست کم بی خيال و خاطر آسوده بودی...

چقدر طعم اين نوشته برام آشنا بود و اين تکه اش بی نظير : خیلی وقت‌ها در حالیکه نیم خیز بودم تا آخرین مرحله‌ی فرار رو اجرا کنم تخت صدا می‌داد و مامان بلند می‌شد و دعوام می‌کرد و دوباره مجبور بودم دراز بکشم....

:)




Blog Design Studios