Send   Print

داشتیم به خوبی و خوشی جمعه شبمان را با قوانین جمهوری اسلامی به پایان می‌بردیم که دیدن صحنه‌ای همه‌مان را میخکوب کرد. ماشین جلویی ما یک پیکان قدیمی بود که در عقب آن یک زن چادری و یک مرد نشسته بودند. ناگهان دیدیم که مرد گلوی زن را گرفته و طوری که بخواهد خفه‌اش کند به صندلی فشار می‌داد. و حالتی که داشت انگار دعوا می‌کردند. چند لحظه بعد مرد گردنش را ول کرد و زن در حالیکه حالتی شبیه گریه‌کردن داشت نشست کنارش. من و دوستانم، ساکت شدیم و دیگر حرفی نزدیم تا آخر مسیر.

همه‌ی ما در حالت شوک دیدن این صحنه بودیم. نمی‌دانستیم ماجرا چیست اما هرچه بود به خوبی واقعیت رابطه‌ها را نشان می‌داد در جامعه‌ی فعلی ما. فقر فرهنگی، بلندترین صدایی بود که من می‌شنیدم. صدای شکستن استخوان‌های فرهنگ کشور خودم بود. کشوری که خیلی دوست داریم به آن بنازیم اما باید بدانیم فرهنگش خیلی فقیر و تهی است در بعضی جوانب. و در این فقر کسی مقصر نیست جز خود ما. به قول معروف از این و آن نیست، از ماست که برماست.