November 17, 2006
قصه‌ی ظهر جمعه

خیلی وقت بود که دیگه با بابا کاری رو باهم انجام نداده بودیم. امروز بعد از مدت‌ها دوباره مثل جمعه‌های قدیمی شروع کردیم با هم به تمیز کردن سرامیک‌های کف پذیرایی. به عمد رفتم و سی‌دی فریدون فروغی رو گذاشتم تو دستگاه. همه چیز مثل قدیم‌ها شد. فقط من حالا یک پسر 26 ساله هستم و اونم دیگه موی سیاهی روی سرش نمونده. من با چرتکه افتاده بودم به جون سرامیک‌ها و فریدون فروغی می‌خوند: تن تو نازک و نرمه مثل برگ تن من جون می‌ده پرپر بزنه زیر تگرگ.

وقتی هم که بچه بودم جمعه‌ها همینطور بود. بابا تو زیرزمینی یک کارگاه داشت که همه‌ی ابزارها توش پیدا می‌شد. یک تخته‌ی چوبی به دیوارش زده بود و آچارهاشو به ترتیب قد روش به میخ آویزون می‌کرد. هیچ ابزاری نبود که اونجا پیدا نشه. و این جمعه‌ها بودند که وقت داشت بیفته به جون وسایل خراب خونه تا درستشون کنه و یا با ژورنال‌های قدیمی طراحی خونه برامون چیزای جدید بسازه.

اون‌روزها من بیشتر با خودم دور و بر بابا بازی می‌کردم و حرف می‌زدم. گاهی وقت‌ها که کاراش اونطور که می‌خواست پیش نمی‌رفت و من مدام ازش سوال‌های عجیب می‌پرسیدم و یا هی میخ و چکشو بر‌میداشتم تا باهش برای خودم از تکه‌های کوچک چوب چیزی بسازم دادی می‌زد و می‌گفت: برو بالا پیش مامان. منم بعدش چند دقیقه‌ای ساکت می‌شدم و با خودم دورتر بازی می‌کردم تا باز دوباره با پرسیدن یک سوال که خودم جوابشو می‌دونستم کم‌کم به میخ‌ها و انبرها و چکش نزدیک بشم تا بتونم اختراعمو! کامل کنم.

و اون انباری بهترین جا بود برای اینکه ظهر‌های گرم و کشدار تابستون رو توش بگذرونم. توش پر از وسایلی بود که برام جالب اما ممنوع بودند. منم که باید ظهرها می‌خوابیدم خوب می‌تونستم یواش از روی تخت کنار مامان بلند شم و اگه تخت صدا نمی‌داد خودمو به انباری برسونم و با وسایل کارگاه بابا بازی کنم. خیلی وقت‌ها در حالیکه نیم خیز بودم تا آخرین مرحله‌ی فرار رو اجرا کنم تخت صدا می‌داد و مامان بلند می‌شد و دعوام می‌کرد و دوباره مجبور بودم دراز بکشم. همه‌ی این‌ خاطره‌ها زمانی که داشتم سرامیک‌ها رو تمیز می‌کردم به یادم اومد. نفهمیدم زمان چطور گذشت.


http://www.dreamlandblog.com/2006/11/17/p/06,24,37/