Send   Print


راه که می‌رفت از درد آرتروز زانو‌هایش گله می‌کرد. 70 ساله بود و خواهرش 73 ساله. با هم گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند. گردو‌های باغ بالا را به پشت گرفته بودند تا ببرند پای کوه بفروشند به عابرین. مهربان بود و با جمله‌ای کوتاه سفره‌ی دلش را برایم باز کرد. انگار سال‌هاست مرا می‌شناسد. و آخر بدون خداحافظی با پاهای دردناکش از من جلو افتاد و رفت.

پ.ن. سایز بزرگتر را اینجا ببینید.

Send   Print

هفته‌ی پیش نتوانستم خودم را قانع کنم که به خاطر زیبایی صورت فروشنده، بروم و از او چیزی بخرم. تازه از کجا معلوم شاید اگر می‌رفتم آن خانم‌های دیگر که صورتشان در بهترین حالت شبیه خواهر‌های ناتنی سیندرلا بود جلو بیایند و بگویند: امری داشتید؟ آن وقت دختر زیبای فروشنده هم لبخند ملیحی بزند و در دلش بگوید این پسر هم باز گول صورت من را خورد و در دلش به من بخندد. ایستادم و از پشت ویترین نگاهش کردم. سعی کردم حرکاتش را حفظ کنم. تکان‌دادن‌های دست و صورتش مثل بقیه بود اما نمی‌دانم چه رازی در او پنهان بود که کوچک‌ترین حرکاتش را می‌شد عشوه‌گری معنی کرد. ناگهان دیدم او هم از بین تمام آدم‌هایی که داخل بودند راهی پیدا کرده و به من نگاه می‌کند. آن شب خیلی خوشحال بودم.

چند بار دیگر هم مسیرم را کج کردم و از جلوی فروشگاه آنها رد شدم. قبل از رسیدن فکر می‌کردم اگر برگردم و داخل را نگاه کنم همه دستم را می‌خوانند و آبرویم می‌رود. اما نبود. جای همیشگی‌اش خالی بود و تنها خواهران ناتنی سیندرلا مثل گرز ایستاده بودند.

تا اینکه امشب کسی در دلم می‌گفت که باید باشد. دوباره مسیرم را کج کردم. و اینبار بود. ایستاده بود و با مشتری‌ها صحبت می‌کرد. در دلم به مشتری‌ها فحش دادم و آرزو می‌کردم جلوی او زودتر از خواهران سیندرلا خالی شود. جایش را عوض کرد. همه‌ی برنامه‌ریزی‌هایم مثل زنجیر به ثانیه‌ها و عکس‌العمل‌هایم وصل بود. احساس می‌کردم یک ماموریت مافیایی بزرگ را انجام می‌دهم اینبار برای دلم اما.

آهسته جلو رفتم. خوشبختانه روی مانتو‌اش اتیکتی‌ داشت که اسم و فامیل‌اش روی آن نوشته شده بود. صدایش زدم و درخواست یکی از جنس‌هایی را کردم که قبلن توی قفسه‌ها دیده بودم. مسلمن بدبیاری بزرگی بود اگر چیزی را می‌خواستم و جواب می‌شنیدم که تمام کردیم. با مهربانی برایم از قفسه برداشت و آورد. مبلغش را روی یک فیش نوشت تا بروم پرداخت کنم. همه چیز داشت تمام می‌شد. نمی‌خواستم خریدم به این زودی به آخر برسد. در آخرین ثانیه‌ها دقیقن مثل یک گل خوشحال کننده در پایان وقت اضافه‌ی یک مسابقه‌ی فوتبال سوال خوبی به ذهنم رسید و بی معطلی پرسیدم. وقتی داشت جوابم را می‌داد نفس راحتی کشیدم و مدام سرم را تکان می‌دادم و تا می‌توانستم چشمانش را نگاه می‌کردم و صورتش را که جز زیبایی محض نمی‌شد چیز دیگری در آن پیدا کرد.

با یک آکروبات بازی حساب‌شده، که هیچ‌وقت چنین توانایی‌هایی را در خودم سراغ نداشتم، بحث را ربط دادم به کارم و خودم را معرفی کردم. در پایان هم کارت ویزیتم را به نشان اهمیت پیگیری این سوال از جانب خودم به او دادم و همه چیز به خیر و خوبی تمام شد. از فروشگاه که بیرون آمدم احساس می‌کردم فرمانده‌ی سپاهی پیروزم که بر کشته‌شد‌گان دشمن نگاه می‌کنم.


پ.ن. توصیف موقعیت و مثال آورن برای توضیح کامل احساس نویسنده. کاری که خالد حسینی به زیبایی در بادبادک‌باز انجام داده و من دوستش داشتم. حالا که برای بار دوم می‌خوانم‌اش بیشتر به ساختاری که او برای نقل داستان انتخاب کرده دقت می‌کنم. نوشته‌ی بالا چرک‌نویسی بود از ماجرایی که شب پیش برای من اتفاق افتاد.

پ.ن.ن. یا نمی‌نویسند یا من نمی‌بینم دختران بلاگری که درباره‌ی قیافه و احساس و چشمان پسران مقابل‌شان چیزی بنویسند. این اقتضای قبیله‌ی ماست که پسر‌ها هر غلطی خواستند می‌کنند و همین تجربه‌ها برای دختران غدغن است. دوست دارم مانند بسیاری از احساسات و رخداد‌هایی که من به سادگی اینجا تعریف می‌کنم را از زبان دختران و دنیای متفاوتشان بخوانم. قبول دارم که ناشناس بودن من کمک زیادی در آزادی نوشته‌هایم و بیانم می‌کند. می‌دانم خیلی از دوستان از ترس حرف‌های بعدی آشنایان خواننده مجبور به خود سانسوری هستند. هر چه باشد اینجا قبیله‌ی بزرگی است با سنت‌ها و آداب قدیمی و منحصر به فردش !

+ آرشیو: چشم‌هایش

Send   Print

به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان

سوال: کدام خدای مهربان و بخشنده؟ همان خدایی که آدم و حوا را به خاطر یک سیب ناقابل از بهشت بیرون انداخت؟ خدایی که چیدن یک سیب را از درخت ممنوعه تاب نمی‌آورد می‌خواهد گناهان بزرگ ما را ببخشد؟

پ.ن. خدا را انسان‌ها آفریدند تا وقتی زندگی چیز با ارزشی را ازشان گرفت، آن را خواست او یا همان قضا و قدر و تقدیر و سرنوشت و ... بدانند.

+ تقدیر ... بهانه‌ی دست بدبخت‌هاست
حاجی واشنگتن. علی حاتمی. 1361

Send   Print

اجرای شاهرخ مشکین قلم. لس‌آنجلس .25 آگوست. Wishere ebell theatre
+ نمونه کارهای قبلی شاهرخ مشکین قلم
+ تصویر پوستر با رزولوشن بالا
+ بیشتر در بلاگ حضرت صفا بخوانید
بعدن اضافه شد:
توضیح صفا از مراسم شب شاهرخ مشکین‌قلم

پ.ن. جای من و همه‌ی دوستداران خیام خالی !

Send   Print

چهل سال پیش قرار بود دروازه‌های بزرگ تمدن را فتح کنیم، نمی‌دانم چه شد در این گنداب سیاه و گم به چشمان هم خیره شده‌ایم بی هیچ حرفی.

+ ...

Send   Print

تو ایستادی. بالا و بلند. نگاهت کردم. آرام و مطمئن. خندیدی. همان فرشته‌ای بودی که شب های داغ تابستان پیام نسیم خنک را به جانم کشید. یا شاید صدای دل‌نشین‌ات شعله‌های دوستی بود بر صخره‌های یخ زده‌ی دلم. بودی و همین بهترین شانس زندگی من شد. تو بودی تا من نگاهت کنم. دستت را بگیرم و با هم از آن بالا، شهر خاکستری را نگاه کنیم. ساز که زدی دلم لرزید. ملودی‌هایت هم عاشق‌ات بودند. خودم نت‌های سرگشته در آسمان را دیدم که اشک می‌ریختند برای دستان لطیفی که آنها را متولد می‌کرد. دلم لرزید. حسودی کردم به نت‌های تنها و یتیم تو.

روی چهار‌پایه‌ی کوتاه بنشین، گیسو‌های سیاهت را روی شانه‌هایت بریز، چشمان بازیگوش‌ات را به گوشه‌ی قالی بدوز. به من حتا نگاه نکن. تو فقط باش، همین نزدیکی‌ها. بگذار عطر تن‌ات را من بشنوم. بگذار من فقط یک نت خالی باشم در دنیای پر‌هیاهوی افکارت. مرا آرام آرام بنواز. صدایم کن، از دالان‌های تودرتوی سکوت. دستانم را، تنم را، نگاهم را، تبدیل به یک هارمونی غمگین و خاموش کن. بگذار من همان ملودی سوزناک و عاشق باشم، در شب‌های تنهایی تو.

پ.ن. نمی‌دانم چطور این عاشقانه‌ها به ذهنم حمله می‌کنند در حالیکه عاشق کسی نیستم.

Send   Print

labtope man dochare ye viruse semej shodeh. va man 3 roozeh ke daram bahash kalanjar miram. banabar in labtop nadashtam, inja ham alan ba camputere dostam daram minevisam ke azash gereftam. ama farsi nadareh

faghat vaghti camputer nadashteh bashin mifahmin ke cheghadr be neveshtan mootadin. age bashin! man vaghti nemitonam chizi benevsiam divoneh misham, baraye hamin in rooza asabam khord bod

on sherkateh oropayee ham baz gir dad be sarbazim. ama man khosh binam. midonam ye jorayee doros mishe. az koja? nemidonam. be in migan mosbat fek kardan. shomaha chetoorin? khobin

p.s. bebakhshin intoori majbor shodam type konam. ama khob tanavoe dege :D

Send   Print

هنوز یک‌ سال نمی‌گذرد. از پارسال تابستان که صفحه‌ی نیازمند‌یهای روزنامه‌ی همشهری را بدنبال کار می‌گشتم. حتا دوستانم هم اگر آگهی خوبی می‌دیدند برای کار مورد نظرم زنگ می‌زدند و گفتگو کوتاه بود. فقط شماره‌ تلفن شرکت‌هایی که پیدا کرده بودند. و به اجبار با کار در یک شرکت معمولی شروع کردم.

سعی کردم سابقه کارم را پر کنم. حقوقم زیاد نبود اما باز هم امیدوار بودم. خیلی وقت‌ها از همه طرف انرژی منفی می‌گرفتم اما باز سعی کردم لبخند بزنم. دلم هم اگر غمگین می‌شد از حرف‌های بعضی‌ها، حواسم را پرت می‌کردم. شب‌های زمستان را پارسال و ماموریت‌هایم را که الان یاد می‌کنم، به سخت‌جانی‌ام این گمان نبود. سعی کردم هر جا می‌روم و هر حرفی می‌شنوم مثبت فکر کنم و حضورم انرژی مثبت باشد برای هر کسی.

و حالا در آستانه‌ی گرفتن نمایندگی یک شرکت بزرگ اروپایی هستم. مصاحبه‌های زیادی را به زبان انگلیسی برایش پشت سر گذاشتم. امروز خوشحال بودم. آخرین تماس آنها با من ساعت یک بعدازظهر بود. نتیجه روز شنبه ساعت نه صبح تعیین می‌شود. دلهره دارم اما مطمئنم. به همه‌ی نگا‌ه‌های محکم و استواری که بهشان کردم. به جواب‌های قاطعی که با خنده‌ای بر لب بهشان دادم. من به حرف‌های آن فال قهوه هم اعتقاد دارم. و می‌دانم به قول آن زن فالگیر، همه چیز به موفقیت ختم می‌شود. من ... مطمئنم. شنبه خبرتان می‌کنم.

پ.ن. آیا کسی از شما در سازمان نظام وظیفه دوستی، آشنایی دارید که من را برای خدمت سربازی شهری دورافتاده نیندازند؟ یکی از شرط‌های کارم ماندن در همین سرزمین رویایی است. در همین شهر. اگر دارید ای‌میل بزنید ممنون خواهم شد.

Send   Print

امشب شهاب‌باران بود. رفتم بالای پشت بام دراز کشیدم و به آسمان نگاه کردم. شش تا دیدم. و شش آرزو کردم. آرزوهای جهان سومی. آنقدر بالای سرم ستاره بود که گیج می‌شدی اگر می‌خواستی دقیق نگاه کنی. همه‌شان به من چشمک می‌زدند. چند تا هواپیما از بالای سرم رد شدند. با مسافرانی که حتمن یا خواب بودند یا خمیازه‌های کشدار می‌کشیدند. مادر‌بزرگ می‌گفت هر وقت ستاره‌ای می‌افته آدمی روی زمین می‌میره. من هم آن روزها روی بهار خواب مادربزرگ با بازی با همین ستاره‌ها خوابم می‌برد. چند تا از دوستانم را با تلفن از خواب بیدار کردم. اما آنها حوصله‌ی شهاب‌سنگ‌ها را نداشتند. شاید هم من بی‌خودی خوشحال بودم. ستاره‌ها همیشه هستند و حالا یعنی چه دیدن شهاب‌سنگ‌ها وقتی به آن زیبایی در جو زمین می‌سوزند؟

اما من دوستشان دارم. از همان زمانی که کتاب‌های ایزاک آسیموف را از کانون پرورش فکری کودکان کرایه می‌کردم. و شب‌ها در آن شهر کویری با دوربین دوچشمی اسباب‌بازی ام به آسمان خیره می‌شدم. شاید با خودم فکر می‌کردم بتوانم از بین اینهمه ستاره، یکی جدید برای خودم کشف کنم. یکی از دوستانم همین موقع پیام تلفنی می‌دهد، با قایق بادی روی دریاچه‌اند. آرام و تاریک. به آسمان نگاه می‌کند. او بیست و یک شهاب شمرده بود. خوشحال شدم. هنوز بچه‌های کوچولوی زیادی مثل من هستند. ما فقط مجبوریم بعضی وقت‌ها نقش آدم‌بزرگ‌ها را بازی کنیم. او هم مثل من خوشحال بود. خوب می‌دانستم همه‌ی اینها بهانه‌های کوچکی هستند برای خوشحالی. برای احساس لطیف خوشبختی. امشب فهمیدم دراز کشیدن روی پشت‌بام آپارتمان در شب‌های تابستان و زل زدن به آسمان تاریک، با کمی نور شهر، می‌تواند مثل سیمرغی گشوده بال مرا به سال‌های دور در بهارخواب مادربزرگ ببرد.

Send   Print

جاده‌ها پر‌اند از شهوت رفتن، عابران خسته دل و خونین پا، در بندن.

پ.ن. بی‌ربط: دوست دارم برای یک رفیق نادیده دست تکان دهم و به احترامش بایستم.

Send   Print

آدم‌ها بلد نیستند که در یک خط راه بروند. از این شاخه به آن شاخه می‌پرند. باید خیابان‌ها را برایشان خط‌کشی کرد. آدم‌ها گیج و منگ‌اند. نمی‌دانند از زندگی چه می‌خواهند. همه‌ی زندگی‌شان را به دنبال پول سر این و آن کلاه می‌گذارند و آخر هم وقتی می‌بینند بیماری‌شان با میلیون‌ها تومان پول هم مداوا نمی‌شود، تازه می‌فهمند در زندگی چیز‌های مهمتری هم بوده که دیگر برای رسیدن به آنها وقت ندارند. آدم‌ها دل‌های بزرگی دارند. اما یاد ندارند چگونه همه‌ی اتاق‌های خالی دلشان را پر از عشق و دوستی کنند، بیشتر کینه‌ها‌یشان را در آن انبار می‌کنند.

آدم‌ها فکر می‌کنند خیلی قوی هستند، فکر می‌کنند خیلی می‌دانند، فکر می‌کنند تا همیشه خواهند بود، اما وقتی ابر‌ها دلشان از دست خودخواهی آنها می‌گیرد و زارزار گریه می‌کنند و سیل راه می‌افتد تازه می‌فهمند چقدر ناچیز‌اند. آدم‌ها هر شب قبل از خواب وقتی به آسمان نگاه می‌کنند فکر می‌کنند آسمان مال آنهاست، فکر می‌کنند دست دراز کنند می‌توانند ستاره‌ها را در مشت بگیرند، نمی‌دانند کهکشان‌ها بزرگتر از آن است که حتا در فکرشان بگنجد. نمی‌دانند ستاره‌ها کارهای واجب‌تری دارند تا اینکه هر شب زلف‌هایشان را برای آنها آب و شانه کنند.

مورچه‌ها اما ساده‌ دل اند و مهربان. همیشه در یک خط راه می‌روند. لازم نیست برایشان با مداد روی زمین خط‌کشی کرد. می‌توانند از همه درها و دیوارها بالا بروند. پا به جاهای بگذارند که آدم‌ها به فکرشان هم نمی‌رسد. مورچه‌ها وقتی به هم می‌رسند شاخک‌هایشان را به هم می‌زنند، کاری ندارند به اینکه دوستشان را دو دقیقه پیش دیدند، دلشان زود زود برای هم تنگ می‌شود. با شاخک‌هایشان به هم می‌گویند دوستت دارم.

مورچه‌ها دل‌هایشان خیلی کوچک است اما هر چقدر کوچک هم باشد پر از مهربانی و عشق است. جنگ و نفرت و کینه در دل‌هایشان راهی ندارد. از سر صبح که از خواب بلند می‌شوند دوست دارند کار کنند و به هم کمک بدهند، برای کارهایی که انجام می‌دهند پولی نمی خواهند و سر هم را کلاه نمی‌گذارند. آنها فکر می‌کنند دل‌هایشان و خانه‌های تاریک و دالان‌های تودرتو‌شان بزرگترین جای دنیاست. دلشان نمی‌خواهد به سرزمین‌های دور مهاجرت کنند. آنها خودشان را مالک آسمان‌ها و اقیانوس‌های پهناور نمی‌دانند. برای همین هم هست که مورچه‌ها در دل‌های کوچکشان خیلی بیشتر از آدم‌ها احساس خوشبختی می‌کنند.

پ.ن. تقدیم به تمام دانشجویانی که در روزهای اخیر از زندان آزاد شده‌اند. زنده‌باد آزادی و دیگر هیچ !

Send   Print
Send   Print
Send   Print

متاسفانه عده‌ای به جای اینکه درباره‌ی توقیف شرق بنویسند، در حال موشکافی شخصیتی ساقی قهرمان هستند. یکی می‌گوید شعرهای ایشان بد است یکی می‌گوید این خانم چنین است و چنان است.

کسی نیست بگوید آیا شما نقاشی‌های کوبیسم را می‌فهمید؟ یا چون متعلق به یک نقاش معروف است سرتان را به علامت به‌به عجب نقاشی ظریفی! تکان می‌دهید؟ آیا کارهای سورآل دالی را می‌فهمید؟ یا از تمام سمفونی‌های بزرگ لذت می‌برید؟ هنرمند مجبور به ارایه‌ی اثری که تمام مردم آن را بفهمند نیست. برای همین بسیاری از هنرمندان بزرگ در فقر می‌زیستند. به قول تولستوی هنر بیان احساسات و عواطف انسانی است. دیگر دلیلی ندارد شاعر برای رضایت و فهم من و شما قلم دستش بگیرد.

من از این رو از ساقی قهرمان دفاع می‌کنم که او در جامعه‌ی تابو زده‌ی ایران بلند افکارش را فریاد می‌زند. آنچه به ذهنش می‌رسد و نگاهش به دنیا را می‌نویسد. شجاعت او را باید ستود. حال اگر فکر می‌کنید واقعن شرق را به خاطر این مصاحبه بسته‌اند کمی ساده‌انگارانه به نظر می‌رسد. شرق در لیست توقیف بود، حال اگر مصاحبه‌ی ساقی قهرمان نبود، مقاله‌ی مسعود بهنود و اگر این نه، بهانه‌ای چون هم میهن.

+ این داستان خانم قهرمان را به توصیه‌ی سایه خواندم خوب بود.
+ زباله‌های انسانی
+ مرا توقیف نکنید. من همیشه با مردان خوابیده‌ام.
+ شما دیشب با کی بودی؟
+ درباره ساقی خانم دردسرساز

Send   Print

اول: شرق توقیف شد. اخبار توقیف و دستگیری دیگر آنقدر شوک‌برانگیز برایمان نیست. عادت کرده‌ایم. مصاحبه‌ی مجتبی پورمحسن از روی سایت شرق حذف شده است. اما اینجا در کش یاهو هنوز هست. سوال این است آیا ساقی قهرمان مشکل اخلاقی دارد؟ آیا جامعه‌ی ما یک جامعه‌ی اخلاق‌گراست؟ آیا کسانی که ما فکرشان را نمی‌پسندیم یا نمی‌فهمیم باید حذف شوند؟ آیا باید همه چیزمان به همه چیزمان بیاید؟ آیا ما در جهان سوم زندگی می‌کنیم؟

دوم: سهیل عاصفی را با مقاله‌هایش در روزآنلاین شناختم. گرچه هیچ وقت پینگ نمی‌کرد که به روز شدنش معلوم باشد. حالا در زندان است. خانواده‌اش از او اطلاعی ندارند. مثل خیلی‌های دیگر. و ما چقدر به اسامی دانشجو، زندان، نویسنده، جرم، سنگسار، اعدام، توقیف، معلوم‌الحال، عادت کرده‌ایم. همه‌ی زندگیمان شده فکر کردن به بدیهیات زندگی. درجا زدن. و هر سال دریغ از پارسال. من آرزو دارم در ایران سال 52 زندگی کنم. در انتخاب بین دو مدل، من یک دیکتاتوری غیردینی و به روز را به نوع مذهبی و عقب‌مانده‌اش ترجیح می‌دهم.

سوم: گاهی وقت‌ها از نوشتن درباره‌ی نکبت و بدبختی‌های اطراف‌مان خسته می‌شوم. می‌شود فکر کرد گناه ما چیست که در ایرانی اینگونه زندگی می‌کنیم؟ آیا تاریخ این روزهای ما را دقیق قضاوت خواهد کرد؟ آیا باید همچنان خون دل بخوریم از رنج دوستانمان در بند؟ یا شاید مثل بعضی‌ها بی‌خیال ابرهای سیاه روی ایران، سوت زنان سرمان را در لاک خودمان بکنیم و در دل بگوییم به من چه؟ دلم یک جزیره‌ی دورافتاده می‌خواهد بدون اخبار سانسور و اعدام و توقیف و سنگسار. جایی که انسان به جرم زندگی‌کردن مجرم نباشد. جایی که انسا‌ن‌ها با نفرت در چشم هم نگاه نکنند، و صبحگاه چند نفر را دسته‌جمعی با چشمان بسته مقابل طناب دار نیاورند. جایی که مردمش برای دیدن اعدام دشمن خود حتا، هلهله نکنند. جایی که بتوان زندگی را زندگی کرد.

چهارم:
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

مولانا

+ یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
+ چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

Send   Print

از طریق: Iranians History On This Day

پنجم اوت سال 1906 ميلادی ( 14 مرداد 1285 هجری خورشيدی )، مظفرالدين شاه قاجار سرانجام فرمان مشروطيت را امضاء كرد. بعدا قانون اساسی تدوين و نخستين جلسه مجلس شورا در كاخ گلستان با حضور مظفرالدين شاه تشكيل شد و بر سردر ورودی عمارت مجلس در ميدان تاريخی بهارستان تابلوی « عدل مظفر » قرار گرفت ( كه پس از انقلاب 1357 اين تابلو كه لزوما مفهوم مظفرالدين شاه را نداشت از آنجا برداشته شد و درباره سرنوشت آن كه از آثار تاريخی وطن است مطلبی اعلام نشده است ). مظفرالدين شاه كه به بيماری سل دچار بود در همين سال درگذشت. بايد توجه داشت که مشروطيت ايران از رقابت های استعماری قدرتهای اروپايی بر کنار نبود.
اين نخستين بار نبود که ايران دارای پارلمان می‌شد؛ در دوران اشكانيان، حكومت ايران مشروطه بود و براي تصويب قوانين و انتصابات مهم حتی تعيين شاه دو مجلس وجود داشت که مجلس عالی‌تر را مهستان ( سنا ) می‌خواندند.

Send   Print


مرداد سال 86 و 101 سالگی مشروطه در حالی می رسد که محمد هاشمی، علی نیکونسبتی، علی وفقی، بهاره هدایت، مهدی عربشاهی، حنیف یزدانی، عبدالله مؤمنی، بهرام فیاضی، حبیب حاجی‌حیدری، مرتضی اصلاحچی، مجتبی بیات، آرش خاندل،اشکان غیاسوند، احمد قصابان، مجید توکلی، احسان منصوری و امیر یعقوبعلی در بند هستند.

به احترام این فرزندان آزادی خواه و عدالت طلب ایران که تعدادی از آنها وبلاگ‌نویس نیز هستند، ما جمعی از وبلاگ‌نویس‌ها تصمیم گرفته‌ایم که نام وبلاگهای خود را در این روز به "۱۴ مرداد، روز همبستگی وبلاگ نویس‌های ايرانی با دانشجویان دربند" تغییر دهیم.

Send   Print

گاهی اوقات می‌بینمشان در راه‌پله‌ها، همان خانم جوانی که با همسرش طبقه‌ی بالا زندگی می‌کنند. سلام گرمی می‌دهیم و از کنار هم عبور می‌کنیم. همسرش مهندس است با کفش‌های همیشه واکس زده و کت و شلوار تیره رنگ.

معمولن شب‌ها تنها منم که یک طبقه پایین‌تر زیر پنجره‌ی باز اتاق‌شان رو به خنکای شب‌های تابستان، صدا‌های کوتاه و ناله‌های درد و لذتشان را می‌شنوم. امشب داشتم فکر می‌کردم تنها من هستم که بدون آنکه بدانند، این لحظات زیبای زندگی‌شان را با آنها شریکم.

Send   Print

اول: چند روزی من نبودم و دو روزی هم پهنای باند سایت تمام شد. چند باری بچه‌های خوب پرشن تولز برایم زیاد کردند مجانی. اما این بار دیگر خجالت کشیدم بهشان بگویم. هزینه‌ی پهنای باند مورد نیاز هم دویست‌هزار تومان هست در پلان ایکس. به همین علت، یا چند ماهی آخر ماه سرزمین رویایی داون خواهد بود یا از سرویس دهنده‌های هاست و دامین خارج از ایران استفاده خواهم کرد، که گویا قیمت‌هایشان خیلی کمتر است.

دوم: فکر می‌کنید اخبار داغ این‌روزها چه باشد که من بنویسم؟ اعدام دسته‌جمعی اراذل؟ سنگسار مخفیانه؟ فیل‌ترینگ؟ گل‌واژه‌های مسولان؟ زندانی شدن دانشجوها؟ شکنجه به قصد اعتراف گرفتن؟ دانشگاه‌هایی که پادگان شده‌اند؟ یا زندگی سگی خودمان؟

سوم: سرعت اینترنت دیل‌آپ آنقدر این روزها پایین است که برای چک کردن ای‌میل بیست دقیقه منتظر بودم. می‌توانید تصور کنید؟ شاید فکر کردند به جای فیل‌تر کردن آنقدر سرعت‌ها را پایین بیاورند که از خیر آنلاین بودن بگذریم !

چهارم: در زندگی هر کسی گاهی وقت‌ها آنقدر زندگی تکراری و گنگ و گیج می‌شود که رغبتی برای رسیدن به کارهای مورد علاقه‌ات نمی‌ماند. مخصوصن اگر این روزها زیر آفتاب داغ و دود و دم شهر از این سو به آنسو بروی. و پس از رسیدن به پشت در اتاق آقای ریس، پیام برسد که فردا تشریف بیاورید، امروز آقای ریس کار دارند.

پنجم: من که اهل شکایت از زندگی نیستم. اگر هم باشم اینجا نخواهم نوشت که حس منفی‌ام را به بقیه منتقل کنم. همان بهتر که این روزها به زندگی نکبت‌بار به سبک پول نفت سر سفره‌ها، بپردازیم و از اوضاع کشور بر بادرفته‌مان چیزی ننویسیم. شاید یادمان رفت.