Send   Print

هنوز یک‌ سال نمی‌گذرد. از پارسال تابستان که صفحه‌ی نیازمند‌یهای روزنامه‌ی همشهری را بدنبال کار می‌گشتم. حتا دوستانم هم اگر آگهی خوبی می‌دیدند برای کار مورد نظرم زنگ می‌زدند و گفتگو کوتاه بود. فقط شماره‌ تلفن شرکت‌هایی که پیدا کرده بودند. و به اجبار با کار در یک شرکت معمولی شروع کردم.

سعی کردم سابقه کارم را پر کنم. حقوقم زیاد نبود اما باز هم امیدوار بودم. خیلی وقت‌ها از همه طرف انرژی منفی می‌گرفتم اما باز سعی کردم لبخند بزنم. دلم هم اگر غمگین می‌شد از حرف‌های بعضی‌ها، حواسم را پرت می‌کردم. شب‌های زمستان را پارسال و ماموریت‌هایم را که الان یاد می‌کنم، به سخت‌جانی‌ام این گمان نبود. سعی کردم هر جا می‌روم و هر حرفی می‌شنوم مثبت فکر کنم و حضورم انرژی مثبت باشد برای هر کسی.

و حالا در آستانه‌ی گرفتن نمایندگی یک شرکت بزرگ اروپایی هستم. مصاحبه‌های زیادی را به زبان انگلیسی برایش پشت سر گذاشتم. امروز خوشحال بودم. آخرین تماس آنها با من ساعت یک بعدازظهر بود. نتیجه روز شنبه ساعت نه صبح تعیین می‌شود. دلهره دارم اما مطمئنم. به همه‌ی نگا‌ه‌های محکم و استواری که بهشان کردم. به جواب‌های قاطعی که با خنده‌ای بر لب بهشان دادم. من به حرف‌های آن فال قهوه هم اعتقاد دارم. و می‌دانم به قول آن زن فالگیر، همه چیز به موفقیت ختم می‌شود. من ... مطمئنم. شنبه خبرتان می‌کنم.

پ.ن. آیا کسی از شما در سازمان نظام وظیفه دوستی، آشنایی دارید که من را برای خدمت سربازی شهری دورافتاده نیندازند؟ یکی از شرط‌های کارم ماندن در همین سرزمین رویایی است. در همین شهر. اگر دارید ای‌میل بزنید ممنون خواهم شد.