Send   Print

امشب شهاب‌باران بود. رفتم بالای پشت بام دراز کشیدم و به آسمان نگاه کردم. شش تا دیدم. و شش آرزو کردم. آرزوهای جهان سومی. آنقدر بالای سرم ستاره بود که گیج می‌شدی اگر می‌خواستی دقیق نگاه کنی. همه‌شان به من چشمک می‌زدند. چند تا هواپیما از بالای سرم رد شدند. با مسافرانی که حتمن یا خواب بودند یا خمیازه‌های کشدار می‌کشیدند. مادر‌بزرگ می‌گفت هر وقت ستاره‌ای می‌افته آدمی روی زمین می‌میره. من هم آن روزها روی بهار خواب مادربزرگ با بازی با همین ستاره‌ها خوابم می‌برد. چند تا از دوستانم را با تلفن از خواب بیدار کردم. اما آنها حوصله‌ی شهاب‌سنگ‌ها را نداشتند. شاید هم من بی‌خودی خوشحال بودم. ستاره‌ها همیشه هستند و حالا یعنی چه دیدن شهاب‌سنگ‌ها وقتی به آن زیبایی در جو زمین می‌سوزند؟

اما من دوستشان دارم. از همان زمانی که کتاب‌های ایزاک آسیموف را از کانون پرورش فکری کودکان کرایه می‌کردم. و شب‌ها در آن شهر کویری با دوربین دوچشمی اسباب‌بازی ام به آسمان خیره می‌شدم. شاید با خودم فکر می‌کردم بتوانم از بین اینهمه ستاره، یکی جدید برای خودم کشف کنم. یکی از دوستانم همین موقع پیام تلفنی می‌دهد، با قایق بادی روی دریاچه‌اند. آرام و تاریک. به آسمان نگاه می‌کند. او بیست و یک شهاب شمرده بود. خوشحال شدم. هنوز بچه‌های کوچولوی زیادی مثل من هستند. ما فقط مجبوریم بعضی وقت‌ها نقش آدم‌بزرگ‌ها را بازی کنیم. او هم مثل من خوشحال بود. خوب می‌دانستم همه‌ی اینها بهانه‌های کوچکی هستند برای خوشحالی. برای احساس لطیف خوشبختی. امشب فهمیدم دراز کشیدن روی پشت‌بام آپارتمان در شب‌های تابستان و زل زدن به آسمان تاریک، با کمی نور شهر، می‌تواند مثل سیمرغی گشوده بال مرا به سال‌های دور در بهارخواب مادربزرگ ببرد.