Send   Print


می‌گی از جنگ و کشاکش، می‌گی از حریق نفت‌کش
مجری اخبار و گزارش، یه آدم دروغ‌گوی ...

یه برنامه واسه جوونی، روزتون سبز آسمونی
قدر میکروفون می‌دونی، عشوه نیا ای بچه ...

ارتباط مستقیم و زنده، بین یه شهر و چند تا ده
مجری جنگ خانواده، جیغ نزن زنیکه ...
استغرالله !

از زیر چشم همدیگه رو می‌پاییدن، چیزای ریساشونو می‌مالیدن
با صداشون روحمونو ساییدن، با دروغاشون اعصابمونو ...
آقا اینجا خانواده نشسته !

دکورای جلف و پر از گل، گلای گلایل و سنبل
کلاغ با ادای بلبل، اینا را از کجا گیر آوردن یه مشتی ...

همه برنامه‌ها پر غصه، مصاحبه با آدمای چرک و نشسته
فکر می‌کنه خیلی کاردرسته، خجالت نمی‌کشه مرتیکه‌ی ...
لااله الا الله !

کتای قهوه‌ای خنده‌های لوس، مجریای بی‌معنی و چاپلوس
می‌گه همه دزدن بقیه جاسوس، لعنت به هر چی آدم ...
صلوات بفرس آقا !

کنسرت کیوسک: 8 سپتامبر تورنتو و 28 سپتامبر ونکوور

پ.ن. فقط دلم می‌خواست کمی به عاملان حال و روز امروز ایران فحش بدم. دیدم بهترین کار همین قطعه‌ی قشنگ بچه‌های کیوسک است.

Send   Print

تو با دبه‌ای در دست فریاد زدی و من بغض کردم. تو آتش زدی و من نگاه کردم. تو به چشمان منتظر دخترت فکر می‌کردی، من به دستان بسته‌ی بچه‌های پلی‌تکنیک. تو به من نگاه کردی و گفتی: این قرتی‌بازی‌ها یعنی کشک، وقتی شکم زن و بچه‌ات گرسنه باشه آزادی به چه دردت می‌خوره؟ من به دیوارهای مرمر‌ سفید و خسته‌ی میدان آزادی فکر می‌کردم که خیلی سال است میان دستان قدرتمند شهر اسیر‌اند. تو گفتی: دل خوش سیری چند؟ من گفتم: شقایق‌ها تنها‌یند. امشب آسمان ابری است، شاید باران بزند. باید بروم از سرو نقره‌ای بالا شاید بتوانم برای شقایق‌های تنها، یک بغل آزادی بخرم.

+ آتش زدن پمپ بنزین تهران‌پارس
+ Angry Iranians burn a gas station
+ بنزین با کلاشینکف
+ عکس‌های ایلنا
+ دانشجويان بازداشت شده پلی‌تكنيک همچنان در اوين به سر می‌برند

Send   Print

اشتباه می‌کردم. من مردم ایران را هنوز نمی‌شناسم. برایم عجیبند گاهی. انسان‌هایی که برای نان به خیابان می‌ریزند و برای لیتری 20 تومان گرانتر شدن بنزین ساعت‌ها در صف می‌ایستند، اما فحاشی‌های ماموران انتظامی را برای حجاب همسرشان، فراموش می‌کنند. فکر می‌کردم ما باید برای دفاع از سیوند و راننده‌های سازمان اتوبوس‌رانی تهران و دانشجویان پلی‌تکنیک و سنگسار و بی‌احترامی‌های نیروی انتظامی بیرون بیاییم. اما افسوس ...

از ماست که بر ماست. از روی این جمله باید صد بار بنویسم. چرا باید غم نان مردم را اینچنین عصبانی کند اما غم آزادی و احترام اجتماعی نه. این را باید از رای بالای کروبی با وعده‌ی پنجاه هزار تومانش می‌فهمیدیم. نمی‌دانم چرا سال 57 که غم نان نداشتند برای تنها آزادی و فرار از دیکتاتوری، به خیابان آمدند و مجسمه‌ها را پایین آوردند. این دوگانگی را نمی‌فهمم.

+ عکس‌ها را ببینید. اینجا و اینجا و اینجا.
+ رادیو زمانه: سهمیه‌بندی بنزین با تنش همراه شد. ( تنش!!! این آشوب و آتش را تنش می‌دانید؟ دیگر محافظه‌کاری‌های رادیو زمانه هم دارد شبیه بی‌بی‌سی می‌شود.)

Send   Print

بهشت؛ تن توست.

Send   Print

هی رفیق:

خوشحالم که به سوی آینده‌ی مطمئن‌تر و محکم‌تر قدم می‌گذاری. این قبیله با همه‌ی خوبی‌هایش، با تمام بوی عشقه‌ها و صدای نی چوپان‌هایش باز هم قبیله است. اگر می‌خواهی راحت زندگی کنی باید مثل مردم عشیره باشی. اگر هم جور دیگری زندگی را بخواهی، اینجا جایت تنگ می‌شود. با هر کس از فکر‌هایت بگویی، چشم‌هایش گشاد می‌شود، انگاری با انسان کر و لالی صحبت می‌کنند. حرف‌هایت را نمی‌فهمند، کاش فقط حرف‌هایت را، دنیایت را هم.

حالا در این ظهر دم‌کردی تابستانی، می‌نشینم برای تو بنویسم. که نگران قبیله نباشی. قبیله همیشه هست. در دل تو، در دل من. و چوپانی ساده و مهربان، هر روز عصر در گوشه‌ی قلبمان برای گوسفندانش نی می‌زند. و آنان که برای سنگسار خواهرشان پیش‌قدم می‌شوند هم‌خون ما هستند و درد‌هایشان را می‌دانیم. و آن‌ که برای دیدن فیلم خصوصی یک بازیگر چشمان حریصش را تیز می‌کند، همسایه‌ی دوست‌داشتنی ما است. غم‌هایش را می‌فهمیم و چشمانش برایمان حرف دارد. داستان قبیله اینچنین است. گرم است، مهربان است، اما سال‌هاست که فرهنگ‌اش راکد مانده و ترسم از گندیدن آن است.

در کو‌چه‌های کاه‌گلی دلم پشت سرت کاسه‌ آب نقره‌ای را خالی کردم. بوی خاک بلند شد. سایه‌ات که در پس پیچ کوچه پنهان شد، دختر‌های چادر سفید کوچه که از پنجره سرک کشیده بودند پنجره‌ها را با آهی بستند. فواره‌ی حوض را باز کردم و یاسی سفید به یادت در حیاط دلم کاشتم. گنجشک‌ها آرام روی شاخه‌ها نشسته بودند و دیگر بازی نمی‌کردند. باد با صدایش ترانه‌ی غربت می‌خواند و دلش برایت تنگ بود. در استکان‌های کمرباریک مادرجان چای ریختم. گوشه‌ی بهارخواب نشستم و به داستان غم‌انگیز قبیله فکر کردم.

Send   Print


پریای نازنین
چه‌تونه زار می‌زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی‌گین برف می‌یاد؟
نمی‌گین بارون می‌یاد؟
نمی‌ترسین پریا؟
نمی‌یاین به شهر ما؟

احمد شاملو.1332

+ آخرین اخبار از دانشجویان دربند پلی‌تکنیک
+ امضا کنید: Free All Iranian Students

Send   Print

یک سال و نیم پیش بود به گمانم که طوفان کاترینا خسارت‌های زیادی به مناطقی از امریکا وارد کرد. همراه با تعلل دولت فدرال آن کشور فرصت خوبی برای بوقچی‌های صدا و سیما بود تا در کرنا کنند و در طی مدت مدیدی اخبار طوفان کاترینا جزو صدر برنامه‌های خبری بود. با غروری در صدای گوینده که می‌گفت: هیچ کمکی هنوز از طرف دولت مرکزی برای مردم بخت‌برگشته‌ی آن حوالی فرستاده نشده است.

حال داستان این روز‌های صدا و سیما کمی مضحک است. هنوز ده روزی از طوفان گونو نگذشته است که همه چیز جز در دو روز اول که طوفان سواحل ایران را درمی‌نوردید فراموش شده است. دیگر خبری نیست. همانطور که از بم نیست. نه از چگونگی اهدای کمک‌ها و نه از وضعیت حال حاضر مردم آن نواحی. شاید بهتر باشد هزینه‌های سازمان خبرپراکنی ایران برای سریال‌های آبکی و تهوع‌آور و ترجمه‌های دروغین آنچه در خارج از مرزها بر علیه سیاست‌هایشان انجام می‌شود صرف گردد و کشور نحیف‌مان را شیر ژیانی نشان دهند که غرب چون موشی لرزان از آن می‌ترسد و در هزار دخمه پنهان می‌شود. شاید بهتر باشد مردم ایران فراموش کنند. فراموش کنند که در چه باتلاقی دست و پا می‌زنند.

+ عباس عبدی: سکوت خبری چرا؟

Send   Print

از طریق: حرفه، خبرنگار

حالم به هم می‌خورد وقتي كه می‌بينم تنها و تنها و تنها مسئله ذهنيت مردانه سكس است و از آنجا كه اساسا به مسائل گول‌زنكی به نام ذات و طبيعت مردانه و زنانه اعتقاد ندارم ، احساس تهوع می‌كنم وقتي كه به تربيت اخلاقی مردان فكر مي‌كنم به اينكه چطور نگاهشان در موجودی به نام زن تنها سكس را می‌بيند گاهي فكر می‌كنم به اينكه مردان چقدر راحت درباره زنان و نگاهشان به آنها حرف می‌زنند اما همين كار از سوی زنان ،نكوهيده و زشت تلقی می‌شود.مردان به راحتی درباره بدن و قيافه و حتی سكس زنان در جمع‌های مردانه و حتی زنانه و مردانه حرف می‌زنند اما زنان در توافقی پنهان و البته تحميلی پذيرفته‌اند كه اگر مثلا درباره تصور خود از سكس يك مرد حرف بزنند گناه نابخشودنی‌ای مرتكب شده‌اند.خب بالاخره مردان غيرت دارند ولي ما زنان بی‌غيرتيم و همين است كه بايد بشنويم اما نگوييم.

شما اگر در يك مهمانی و در ميان جمعی با ضريب مثبت فرهيختگی هم نشسته باشيد - كه ظاهرا هيچ فرقي هم نمی‌كند و لمپنيسم جنسی در مردان فرهيخته و غيرفرهيخته نمی‌شناسد- و تلويزيون همزمان مرد و زنی را مثلا در حال رقص يا سكس يا هر كار ديگری نشان دهد تقريبا صد در صد مردان حاضر در جمع از چشم و ابروی زن تصوير گرفته تا نوك انگشت پايش را تحليل می‌كنند و به راحتی درباره بدن و چهره او نظريه‌ سكسی صادر می‌كنند اما زنان حاضر در جمع در 90 درصد موارد تنها در دلشان ممكن است به جاذبه سكسی و بدن ورزيده مرد تصوير فكر كنند. قرار نيست زنان از اين شوخي‌های جلف بكنند.اين جلف‌بازی‌ها فقط مخصوص مردان است.اصلا مردانه است. در همين جمع‌ها شوخي‌های‌ ديگری هم جريان دارد.مثلا مردان ومتاسفانه حتی زنان به راحتی درباره ازدواج مجدد مردان و هوو و اين مزخرفات چندش‌آور شوخی می‌كنند.اين جمله‌ها را خيلي زياد می‌شنويم كه مثلا آقای فلانی دير كرده... لابد رفته به اون يكی سر بزنه!

ادامه ...

Send   Print


این عکس هدیه‌ی دوست نادیده، آیت نازنین است برای تولدم. به رسم ادب خواستم تشکر کنم از او. گاهی وقت‌ها نمی‌دانی در جواب لطف‌های غافلگیر‌کننده‌ی دوستانی که حتا ندیده‌ای چه بگویی.
دو قطعه‌ی زیبای موزیک هم سارای گل برایم ای‌میل کرده. چند ماهی بود موزیک ایرانی به این زیبایی نشنیده بودم. پهنای باند زیادی ندارم اینجا برایتان بگذارم. لینکش را بعدن پیدا می‌کنم گوش کنید.
دوستان خوبم، هزار تا ممنونم. تا شماها را دارم غمی نیست.

Send   Print

از طریق شهرزاد:

امروز پنج شنبه روزنامه جام جم خبری مشابه مورد پروژه 3 زده که من الان می خوام برم ته و توش رو در بیارم. اگه کسی خبرو خونده و بعد از مشاهده من خواست کمک کنه. خبر بده.

رفتم از نزدیک دیدم خبر درست بود و مرد با اسباب خانه اش یک هفته است که زیر پل حافظ زندگی می کنه و خانواده اش را دو روزی هست فرستاده شهرستان و الان به کمک احتیاج داره. لطفا هر کی می خواد کمک کنه سریع اقدام کنه.

ای‌میل شهرزاد:
Shahrzad-AT-gmail.com

نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما آواره نخواهد شد
مولانا

Send   Print

قرار بود تا چند ساعت دیگر سنگسار شوند، اما گویا فعلن حکم به دستور ریس کل دادگستری قزوین متوقف شده است. گاهی فاصله‌ی بین مرگ و زندگی تنها تصمیم یک مرد زرد است. به همین سادگی. گویا مسیح دیروز با نماینده‌ی تاکستان تماس گرفته و بعد از کلی معطلی توانسته با پسرش صحبت کند. نماینده‌ی تاکستان نامه‌ای به ریس قوه‌ی قضاییه نوشته تا اجرای حکم متوقف شود. خوشحال نباشید نه برای حقوق بشر، تنها برای دلایلی احمقانه‌تر از وجود چنین نماینده‌ای در مجلس. اینجا بخوانید.

+ Stoning of Mokarrameh and her Partner Suspended
+ اگر الان دهه‌ی هفتاد بود

Send   Print


قرار بر این بود متنی بنویسم و از لطف شما برای تولدم تشکر کنم. دیدم چه چیزی قشنگتر از نقاشی‌های مادرم؟ تقدیمش می‌کنم به شما دوستان نادیده‌ام که کاش می‌دانستید چقدر دوستتان دارم.
گاهی وقت‌ها از مجازی بودنم غمگین می‌شوم. مثل امشب که داشتم امضای مامان را پاک می‌کردم تا مهر دریم‌لند را پایش بگذارم. گاهی لجم می‌گیرد. دلم می‌خواهد اعلام کنم فلان روز مادر من در فلان نمایشگاه گالری دارد اما نمی‌شود. این جزو مصایب مجازی بودن من است. اما آنجا که پای تابو‌ها به میان می‌آید می‌بینم من راحت‌ترم . ترسم هم کمتر است. در زندگی برای بدست آوردن بعضی چیزها باید قید بعضی دیگر را بزنی.

پ.ن. برای سایز بزرگتر اینجا را ببینید.
پ.ن.2. رادیو زمانه مطلب در اینجا چار زندان است را امروز به صورت فایل صوتی درآورده و لیدای عزیز خوانده است. دوست داشتید می‌توانید اینجا فایلش را دانلود کنید و بشنوید.

Send   Print

از طریق: Shadidan

تا همین امروز تقریباً در هر لحظه‌ای که دیده بودم‌اش عینک زده بود و دهان‌بند داشت و داشت روی یکی از دندان‌هایم کار می‌کرد. ظریف و دلنشین بود و تمرکزش و روشنیِ موهایش خیلی زیبا بود. حدوداً سی‌ساله می‌نمود. و باتأمل‌حرف‌زدن‌اش ملاحت‌اش را زیاد می‌کرد.

با ملاحظاتی نزدیک به حرف‌های مطلبِ "خوابیدن با رئیس"، تا امروز که جلسه‌ی آخرِ دیدارهای حرفه‌ای‌مان بود صبر کرده بودم‌، نمی‌خواستم او را درگیرِ مسأله‌ی اخلاقیِ پذیرفتن یا نپذیرفتنِ پیشنهادِ بیمارش کنم. در کنارِ این، پولی که بابتِ تعمیر یا اعدامِ دندان‌هایم به او می‌دادم کم نبود و نمی‌خواستم که در پیشرویْ شبهه‌ی مالی‌ای در کار بیاید.

امروز، بعد از اینکه کار تمام شد، کمی حرف زدیم. بدونِ دهان‌بند کمتر زیبا بود، و حالتِ چشمانِ بی‌عینک‌اش را دوست نداشتم. و دیدم که ملایمت‌اش تا حدی مقتضای حرفه‌اش بوده‌، برای کمتربدگذشتن به کسی که باید هشتاد دقیقه‌ی متوالی دهان‌اش را باز نگه دارد.
خیال‌ام راحت شد. دیدم که نمی‌خواهم پیشنهادی بدهم.

حاشیه:
در (حدوداً) اواخرِ یک‌چهارمِ اولِ یک فیلمِ تروفو، شخصیتِ اصلی را می‌بینیم که در خیابان راه می‌رود و دنبالِ زنانی می‌رود. روی تصویر صحبت می‌کند؛ تقریباً می‌گوید بعضی آن‌قدر از پشت زیبا هستند که تردید می‌کنم به‌شان برسم، مبادا که سرخورده شوم. اما هرگز سرخورده نمی‌شوم: وقتی معلوم می‌شود که زشت‌اند، به نوعی احساسِ راحتی می‌کنم چون، متأسفانه، نمی‌توانم همه را به دست بیاورم.

Send   Print

هزارتوی هفدهم روی دکه رفت. صفحه‌ی اول را با نوشته‌ای از رولان بارت خواهید دید و در پایان نیز در صفحه‌ی آخر، با داستان کوتاهی به نام کرانه‌ی سوم رود نوشته‌ی ژوائو گيمارس روسا به پایان می‌رسد. این شماره‌ی هزارتو با مطالب خواندنی زیاد، بسیار دوست‌داشتنی شده است. مطلب من را با نام سرزمین رویایی در ادامه خواهید خواند:

پشت بیشه‌های سرسبز سرزمین رویایی، جنگل انبوهی بود که باید آنقدر آذوقه بر‌می‌داشتی تا بتوانی به آنجا برسی. آسمان نیلی رنگ بود و ابرهای کپه‌ای همه‌ی افق را پوشانده بودند. تازه باران زده بود و چمن‌ها خیس بودند. از دور صدای آواز می‌آمد، نزدیک‌تر که شدم دیدم گل‌های صورتی کوچکی همه‌ی دشت را پرکرده‌اند و چون حوصله‌شان سر رفته با هم آواز می‌خوانند. از گل صورتی خندانی پرسیدم: این خوشحالی و آواز دسته‌جمعی برای چیست؟ در همان حال که داشت با لبانش فریاد می‌زد در گوشم بلند گفت: این ترانه‌ی بعد از باران است. بعد در حالیکه با چشمانش به من می‌خندید گفت: در این دشت هیچ چیز دلیل هیچ چیز نیست.

ادامه ...

Send   Print

امروز بیست و هفتمین، بیست و هفت خردادی است که به چشم می‌بینم. چه زود و چه ساده می‌رسی به بیست و هفت. نمی‌دانی چقدر پیش رو مانده، فقط می‌دانی باید زندگی کنی.

در دایره‌ای که آمدن و رفتن ماست
او را نه ابدیت نه نهایت پیداست

کس می‌نزند درین معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

خیام

پ.ن. بیست و هفت خرداد پارسال. روز بازی ایران و پرتغال.

Send   Print

امروز برای اولین بار پوشال‌های کولر را عوض کردیم و با گرم شدن هوا کولر‌هایمان را روشن. زیر باد کولر که نشستم همان بوی آشنا را شنیدم. بوی پوشال‌های خیس خورده‌ی کولر. بوی امتحانات ثلث سوم. بوی تابستان. بوی ورق پاره‌های کتاب‌های درسی پاشیده شده کف حیاط مدرسه. بوی سه ماه تعطیلی. با خیال راحت عصر‌ها در حیاط دوچرخه‌بازی، صبح‌ها تا ظهر خوابیدن، رمان‌های ظهرهای تابستان، ژول‌ورن، ایزاک آسیموف، به من بگو چرا، بزرگ علوی، جمالزاده ...

دیگر خیلی وقت است سه ماه تعطیلی نداریم. اما می‌شود هنوز به یاد همان سال‌ها، تابستان‌های گرم و خاطره‌های نوجوانی را بو کشید.

Send   Print

برایتان می‌خواهم از شهری بیمار بگویم. رو به احتضار. زرد و مردنی. شهر خودمان. خوب که چشم‌های پسر‌ها را در خیابان دنبال کنی می‌بینی چطور حریصانه دختر‌های شهر را با نگاهی می‌بلعند. جامعه‌ای که هنوز درگیر سنت خودش باقی مانده و در بدترین شرایط باز هم حق با پسر متجاوز خواهد بود. و این دختر است که باید مثل آهو برهد. اگر کنار خیابان بایستد باید بترسد. باید خجالت بکشد از صف ماشین‌هایی که برایش بوق می‌زنند. از این شهر دودگرفته‌ی بیمار باید بترسد. و این گویا تنها داستانی است که در به قول خودشان، ام‌القرای اسلام رخ می‌دهد. کجای دنیا وقتی بخواهی تاکسی بگیری، جوان‌ها جلوی پایت می‌ایستند، ترافیک می‌کنند و قیمت می‌دهند؟ یادتان باشد اینها که در ماشین دنبال شکار، جردن را صد مرتبه بالا و پایین می‌روند فرزندان انقلاب و جنگ‌اند.

این جامعه بیمار است. تب دارد. و آتشی زیر خاکستر محدودیت‌های این سال‌ها پاگرفته که می‌تواند قلب خنک جنگلی را داغ کند. طرح صیغه به عنوان راه‌حلی برای مشکل صکص جوانان همیشه در صحنه‌ی مدینه‌ی فاضله، حکایت از یک کلاه شرعی مضحک دارد. حال مخالفان سرسخت فروید هم دنبال راهکاری سنتی و شرعی می‌گردند. ماده‌ای، تبصره‌ای. که دو نفر که خود می‌خواهند با هم بخوابند، برای رسیدن به این حق تن‌هایشان، نزد خدا گناهی مرتکب نشوند. و چقدر می‌شود از ته دل به این قوانین ایدئولوژیک مسخره خندید. شاید نمی‌دانند که این جوانان غیور خیلی وقت است مشکلی با خدا و کارنامه‌ی سیاهشان که فرشته‌ی سمت چپی برایشان نوشته ندارند.

علاوه بر اینها این عشیره‌ی سنتی و بیمار، هنوز قوانین مدرن را انکار می‌کند. هنوز دنبال تبصره است. نمی‌بیند این جوان‌ها را که حریص شده‌اند و شهرنو‌هایی که بیست و هشت سال پیش تخریب شدند و هم اکنون در همه‌ی شهر پراکنده. وقتی صکص را به عنوان غریزه‌ی شیطانی انکار می‌کردند، وقتی همه‌ی صف‌ها جدا شدند، وقتی آدم‌ها با بدن‌های خودشان حتا بیگانه شدند، وقتی حق طبیعی مالکیت هر کس به بدنش انکار شد، وقتی خواستند صکص، این رود بزرگ خروشان را از آب‌راه‌های کوچک سنتی‌شان عبور دهند، باید فکر ببر‌های گرسنه‌ی امروزی می‌بودند. نگاه‌هایی که من شرم دارم ازشان. پسر‌های رعنای انقلاب، با ابرو‌های برداشته شده، آرایش کرده. پدران فردا. فرهنگ قدیمی و زیبای ایرانی، که این روزها نفس‌هایش بریده بریده به گوش می‌رسد. خانه‌ای که دارد خراب می‌شود روی سر همه‌مان. دیر یا زود.

Send   Print


پ.ن. سایز بزرگتر را اینجا ببینید.

Send   Print


در تالار‌های بی‌انتهای هستی نعره می‌زنند. مضحک آنکه، می‌پندارند حقیقت، تنها در مشت آنهاست.

پ.ن. عکس: تلسکوپ هابل

Send   Print

بلد نیستم اسم اینجا را عوض کنم. اما برای جلب توجه هم که شده می‌توانم پستی خالی بنویسم تا کمی بیشتر به ظلمی که به دانشجویان پلی‌تکنیک می‌شود فکر کنیم. آنها تقاص رفتارشان با احمدی‌نژاد در دانشگاهشان را پس می‌دهند.

+ تا آزادی پلی‌تکنیکی‌ها
+ تا آزادی پلی‌تکنیکی‌ها
+ خبر‌نامه‌ی امیرکبیر
+ اخبار بچه‌های دربند امیرکبیر

Send   Print

هیچ فرقی نمی‌کند. همه ما زندانیان یک زندان پهناور هستیم. و آنقدر آفتاب آزادی به صورتمان نخورده که رنگ پوستمان سفید شده و دندان‌هایمان پوسیده. آنقدر در این سلول‌های کوچک چرخیدیم که مجنون شدیم. گاهی چنگ می‌زنیم به صورت یکدیگر و گاهی تا یکی‌مان حرف می‌زند به سمتش حمله می‌کنیم. غذای کافی بهمان نمی‌دهند اما تریاک هست و گراس و بنگ و کرک. برای آنها بهتر است ما معتادانی سر به راه و خمیده، گوشه‌ی دیوار باشیم تا اینکه یک روز آفتابی با مشت‌های گره کرده لولا‌ی دروازه‌ی این زندان را از جا برکنیم.

پ.ن. تیتر از شاملوی بزرگ
+ زندانيان دانشگاه اميركبير به هشت تن رسيدند

Send   Print

از طریق: شهرزاد

خانواده‌ی مورد نظر خونه گرفتن توی افسریه. دست همه‌ی کسایی که کمک کردن درد نکنه ( در ضمن برای این که مطمئن باشیم قرارداد رو به رابطمون نشون دادن ) این خبر فقط به خاطر این که از همگی شما که کمک کردین تشکر بشه، درج شده و باز هم از طرف اون خونواده ازتون سپاسگزاریم. در ضمن منتظرتون هستیم در پروژه‌های بعدی

پ.ن. سرزمین رویایی: یک پروژه‌ی جدید داریم شروع می‌کنیم با کمک راننده ترن و شهرزاد و من. وقتی قطعی شد خبرشو می‌نویسیم.

Send   Print

به یاد آن ظهر تابستانی که آلبالو‌های حیاط مادربزرگ را از شاخه می‌کندیم و در اتاق بالایی کنار هم می‌نشستیم و سلول هجده علی اشرف درویشان را با هم می‌خواندیم امشب بغض کردم. به یاد آلبالویی که در دهانش گذاشتم و به من نگاه کرد از زیر چشم. به یاد بعداز ظهرهای گس تابستان‌های دور که حیاط مادر بزرگ را آب‌پاشی می‌کردیم و عصر‌هایی که دنبال کفش‌های پاشنه بلندی که از دست سر و صدایش قایم شده بود و ما بهشان می‌گفتیم تق تقی، می‌گشتیم.

به یاد آن عکسی که من و او یکساله‌ایم و کنار هم نشانده شده‌ایم. و هر دو داریم گریه می‌کنیم. با موهای فرفری و دو دندان کوچک جلوی دهانمان. و به یاد همه‌ی روزهای کودکی. دوشنبه‌ها صبح که قرارمان بود. بهم زنگ می‌زدیم و از همه جا صحبت می‌کردیم. از عشق‌ها، از رابطه‌های جدید. از محیط دانشگاه که برایمان تازگی داشت و دنیایی نو بود. او برای من از پسر‌های دانشکده‌اش تعریف می‌کرد و من برای او از دختر‌های دانشکده‌مان. چقدر خوب و ساده و روان بود همه چیز.

این ترس نوظهور در من هنوز وجود دارد. ترس از ازدواج و ویران شدن رابطه‌های کودکانه‌ی قدیمی. کاش ازدواج وجود نداشت و همه با هم رفیق می‌ماندند. به یاد ندارم دختری که دوستش دارم عروس شده باشد و من توان گفتن تبریک را به او داشته باشم. همیشه گریسته‌ام. از اینکه عروس شدن‌ها و دامادی‌ها گذر زمان را به رخمان می‌کشد و نشانمان می‌دهد ما دیگر بچه‌های سر به هوای گذشته نیستیم متنفرم.

و دیروز این اتفاق برایش افتاد. یک تلفن ساده بود اول. و بعد که خبر را شنیدم کودکی‌هایمان جلوی چشمم ر‍ژه می‌رفتند. اول سعی کردم بغضم را فرو دهم و سکوت‌های من برایش عجیب بود. نامم را صدا می‌زد. اما دیگر نشد که برای رفیقی قدیمی و دختر‌خاله‌ای بی‌نظیر اشک نریزم. تا نیمه شب صحبت کرد. می‌گفت: چرا بهم تبریک نمی‌گی یادت باشه منم برای دامادیت به جای خنده و تبریک، گریه می‌کنم.

به دختر‌خاله‌ی آفتابی و رفیقی صمیمی: بانو ستاره.

Send   Print


چرا وقتی می‌خندی شبیه فرشته‌ها می‌شوی؟ چال گونه‌هایت و دندان‌هایت، چشم‌هایت، مرا با خودش می‌برد. نگاهت می‌کنم از دور. حسرت می‌خورم به آنکه با تو سخن می‌‌گوید، آنکه می‌خنداند تو را. تو به کدام حرف می‌خندی بانوی کوچک؟ بگذار از این راه دور چشمانت را به یاد بسپرم. و صدای خنده‌ات در دالان‌های تاریک دلم بپیچد در شب‌های سرد تنهایی.

تو با که قدم می‌زنی بعدازظهر‌های بهاری؟ چه موزیکی گوش می‌کنی؟ چه کتابی را دوست داری؟ بانوی زیبا! وقتی دلت می‌گیرد به چه کسی پناه می‌بری؟ هیچگاه حسود نبودم اما چیزی در دلم مثل حسرت و حسادت دارد می‌جوشد. احساس می‌کنم هر چه را دوست داشته باشی، حتا اگر از آن متنفر باشم، هم اکنون چون تو دوستش دارم.

شب‌ها که می‌خوابی چشمانت را چگونه می‌بندی؟ به که شب‌بخیر می‌گویی؟ چه کسی آخرین بار لبانت را می‌بوسد و تو با لبخندی جوابش را می‌دهی؟ تن تو ... این اندام تراش خورده و لطیف را، این تن پرستیدنی را به دست‌های که می‌سپاری؟ بانوی زیبا!. هر که هست آن مرد لعنتی، امیدوارم لیاقت تن تو را، خنده‌ی تو را، چشمان تو را داشته باشد. این پیکره‌ی مقدس را به دست هر کس نسپری بانوی من!

بگذار من تنها ... تنها نگاهت کنم. بگذار تو را در رویاهایم در آغوش کشم. بگذار حال که راه دوری است بین من و تو، در خیالاتم تو را بخندانم و ببوسم. بگذار در رویاهایم، من دستانت را هر شب نوازش کنم. از امروز رنگی تازه به خیالات فرسوده‌ام ریختی بانو. رنگین‌کمان آسمان بی‌باران من!

پ.ن. عکس: فلیکر
پ.ن.ن. کامنت‌های پست قبل به علت وجود کلمه‌ی صکص فیلتر شده‌اند

Send   Print

عشق، شاید یک سوتفاهم باشد میان دو انسان بالغ. سوتفاهمی که سکس آن را به پیش می‌راند.

+ بخوانید: عشق و اروتیسم

Send   Print

با خاطره‌هایت بمیری، بهتر از آن است که با رویاهایت زندگی کنی.

Send   Print

نه اینکه دلتنگت نباشم، نه! امروز به فاصله‌مان فکر می‌کردم. که از اینجاست تا آخر ابرها. همانجا که کوه‌ها پشت افق پنهان می‌شوند. حالا تو آنجا و من اینجا، چه فرق دارد. دل‌هایمان که کنار هم است. داشتم به عکس‌ات نگاه می‌کردم. به خنده‌ات. صدای خنده‌ات را شنیدم. در همه‌ی خانه پیچید. گفتم شاید آمده‌ای. شاید همه‌ی این دوری‌ها، تنهایی‌ها، فاصله‌ها، یک خواب بوده. حیاط را آب و جارو کردم. شمعدانی‌ات را گذاشتم کنار حوض. فواره‌ را باز کردم. چند گنجشک آمدند دانه بچینند از زمین، به گمانم آنها هم دلتنگ دامان تواند. روی ایوان نشستم و به صدای آب گوش دادم.

به تو فکر کردم. به جایی که همیشه می‌نشستی. خورشید هم غروب نمی‌کرد. حتمن او هم تمنای نگاهت را دارد. می‌دانستم سر و سری داری با او. من تنها، تو تنها، قمری‌ها تنها، شمعدانی‌ها تنها. لعنت به این فاصله‌ها. تا روزی که بیایی هر بعد از ظهر قبل از غروب، برایت حیاط را آب و جارو می‌کنم، در ایوان می‌نشینم و به در نگاه می‌کنم. می‌دانم روزی، خورشید هنوز از بام پایین نرفته، تو در را باز خواهی کرد، قمری‌ها برایت آواز می‌خوانند و پروانه‌ها در دامنت می‌رقصند. تو می‌آیی. می‌دانم.

پ.ن. متن بالا را وقتی نوشتم که دیدم دوستی دلتنگ ایران است. پس تقدیم‌اش می‌کنم به او و همه‌ی ایرانیانی که در تبعید‌اند. گرچه ایران این روزها مخروبه‌تر از گذشته می‌نماید، اما چون ارگ بم که خاک بر سر کشید، هنوز خاکش شیرین است.

Send   Print

از طریق: پسر فهمیده

اگر هم‌جنس‌گرایی ریشه‌های ژنتیکی داشته باشد، باید با گذشت زمان از بین برود. علت این است که زوج‌های هم‌جنس نمی‌توانند بچه‌دار شوند، درحالی که زوج‌های با جنس مخالف بچه‌دار می‌شوند و ویژگی‌های وراثتی آن‌ها حفظ می‌شود. پس چرا هم‌جنس‌گرایی هم‌چنان وجود دارد؟ من چند دلیل را فهرست می‌کنم:

1. هم‌جنس‌گرایی ربطی به ژنتیک ندارد و در واقع انتخاب خود فرد است.
2. هم‌جنس‌گرایی ژنتیکی است ولی افراد هم‌جنس‌گرا به‌خاطر فشار جامعه مجبور به ازدواج و بچه‌دار شدن هستند.
3. هم‌جنس‌گرایی ژنتیکی است ولی سازوکار آن پیچیده است. برای مثال، گرایش جنسی پدر و مادر تعیین‌کننده‌ی گرایش جنسی فرزند نیست.

پاسخ دادم:
من قبلن در سرزمین رویایی هم فکر کنم خیلی نوشتم در مورد این بحث شیرین.
در تکامل انسان دو عامل ژنتیک و محیط موثر‌اند. الگوی ژنتیکی‌اش آنقدر ساده نیست. هنوز هم ژنی به این نام کشف نشده. اما محیط به گمانم قدرت بیشتری را در جوامع امروزی دارد.
اگر گرایش جنسی انسان‌ها را بین دو طیف رنگی سفید و سیاه در نظر بگیرید، گاهی عامل محیط به عنوان یک پیش‌برنده‌ی واکنش می‌تواند یک سیاه ( هترو) را به سوی سفیدی ( همو) بکشاند.
انسان‌ها از بدو تولد در میان امواج دریای شناسه‌های ژنی‌شان و محیطی که در آن می‌زیند بالا و پایین می‌روند. تا کدام یک از این دو برتری‌اش آن را به آن یکی دیکته کند!

پ.ن. بخش دوم این بحث را هم بخوانید.

Send   Print

امروز که خانه آمدم فاطمه خانم اصلن حال خوشی نداشت. مرغ‌ها را که دانه دادم نشستم در بهار خواب و کمی تخمه ژاپنی شکستم. دیروز سخنرانی پر سوز و گدازی کردم که نزدیک بود خودم هم بزنم زیر گریه. البته طبق معمول صحرای کربلا و محو اسراییل را فراموش نکردم چون با خودکار روی دستم علامت زده بودم.

خوب شد به این رفیقمان گفتم بحث صیغه و ازدواج موقت را طبیعی مطرح کند، آنچنان ضایع گفته که همه شاکی شده‌اند. خاک بر سرش. بیست بار تکرار کردم اول مقدمه‌چینی کند بعد برود سر بیکاری، جوانان و نیاز‌هایشان. نه اینکه یکباره بگذارد در کاسه‌ی خبرنگار‌های ذاغول. فکر کنم فاطمه‌خانم از همین شاکی است. شاید پی برده باشد همه‌ی این فیلم و سیانس‌ها برای دختر مطلقه‌ی هاجر خانم است که مهرش در دلمان افتاده. خدایا، خداوندا، این دو کبوتر عاشق ( من و راضیه ) را به هم برسان.

بهتر است این دو روز تعطیلی که در پیش است بساط شمال را رو به راه کنیم تا فاطمه خانم کمی خوشحال شود. خوب نیست که عیال به خاطر یک صیغه‌ی ناقابل اینطور دلگیر باشد. کشور هم الا ماشاالله اوضاعش روبه‌راه است. آنقدر در انرژی هسته‌ای هم جلو هستیم که این همه تعطیلات به هسته‌مان نباشد. یادم رفت، قرار بود عصری دستور بدهم چهارشنبه و پنج‌شنبه را هم تعطیل اعلام کنند، مردم بروند صفا. خودمان هم تا شنبه شمال می‌ماندیم. چه حالی می‌داد.

Send   Print

شما که دین‌تان به دیدن پاره مویی از نامحرم! بر باد می‌رود، چگونه می‌توانید با این دین، در برابر وسوسه‌ی پول و قدرت و نفس به قول خودتان اماره، مقاومت کنید؟

Send   Print


کوشک احمد‌شاهی را که به سمت راست طی کنی، ساختمان اصلی کاخ نیاوران را می‌بینی که محل اصلی زندگی محمد رضا پهلوی بوده و این روزها در حال تعمیر است. بیست و هفت سال است گل‌های کاخ صاحبقرانیه، کوشک احمد‌شاهی و کاخ نیاوران در حالی هر روز صبح به خورشید سلام می‌کنند که از آمد و شد‌های پر سر و صدای تشریفات دربار خبری نیست.

پ.ن. سایز بزرگنر را اینجا ببینید.