Send   Print

به یاد آن ظهر تابستانی که آلبالو‌های حیاط مادربزرگ را از شاخه می‌کندیم و در اتاق بالایی کنار هم می‌نشستیم و سلول هجده علی اشرف درویشان را با هم می‌خواندیم امشب بغض کردم. به یاد آلبالویی که در دهانش گذاشتم و به من نگاه کرد از زیر چشم. به یاد بعداز ظهرهای گس تابستان‌های دور که حیاط مادر بزرگ را آب‌پاشی می‌کردیم و عصر‌هایی که دنبال کفش‌های پاشنه بلندی که از دست سر و صدایش قایم شده بود و ما بهشان می‌گفتیم تق تقی، می‌گشتیم.

به یاد آن عکسی که من و او یکساله‌ایم و کنار هم نشانده شده‌ایم. و هر دو داریم گریه می‌کنیم. با موهای فرفری و دو دندان کوچک جلوی دهانمان. و به یاد همه‌ی روزهای کودکی. دوشنبه‌ها صبح که قرارمان بود. بهم زنگ می‌زدیم و از همه جا صحبت می‌کردیم. از عشق‌ها، از رابطه‌های جدید. از محیط دانشگاه که برایمان تازگی داشت و دنیایی نو بود. او برای من از پسر‌های دانشکده‌اش تعریف می‌کرد و من برای او از دختر‌های دانشکده‌مان. چقدر خوب و ساده و روان بود همه چیز.

این ترس نوظهور در من هنوز وجود دارد. ترس از ازدواج و ویران شدن رابطه‌های کودکانه‌ی قدیمی. کاش ازدواج وجود نداشت و همه با هم رفیق می‌ماندند. به یاد ندارم دختری که دوستش دارم عروس شده باشد و من توان گفتن تبریک را به او داشته باشم. همیشه گریسته‌ام. از اینکه عروس شدن‌ها و دامادی‌ها گذر زمان را به رخمان می‌کشد و نشانمان می‌دهد ما دیگر بچه‌های سر به هوای گذشته نیستیم متنفرم.

و دیروز این اتفاق برایش افتاد. یک تلفن ساده بود اول. و بعد که خبر را شنیدم کودکی‌هایمان جلوی چشمم ر‍ژه می‌رفتند. اول سعی کردم بغضم را فرو دهم و سکوت‌های من برایش عجیب بود. نامم را صدا می‌زد. اما دیگر نشد که برای رفیقی قدیمی و دختر‌خاله‌ای بی‌نظیر اشک نریزم. تا نیمه شب صحبت کرد. می‌گفت: چرا بهم تبریک نمی‌گی یادت باشه منم برای دامادیت به جای خنده و تبریک، گریه می‌کنم.

به دختر‌خاله‌ی آفتابی و رفیقی صمیمی: بانو ستاره.