Send   Print

از طریق: Shadidan

تا همین امروز تقریباً در هر لحظه‌ای که دیده بودم‌اش عینک زده بود و دهان‌بند داشت و داشت روی یکی از دندان‌هایم کار می‌کرد. ظریف و دلنشین بود و تمرکزش و روشنیِ موهایش خیلی زیبا بود. حدوداً سی‌ساله می‌نمود. و باتأمل‌حرف‌زدن‌اش ملاحت‌اش را زیاد می‌کرد.

با ملاحظاتی نزدیک به حرف‌های مطلبِ "خوابیدن با رئیس"، تا امروز که جلسه‌ی آخرِ دیدارهای حرفه‌ای‌مان بود صبر کرده بودم‌، نمی‌خواستم او را درگیرِ مسأله‌ی اخلاقیِ پذیرفتن یا نپذیرفتنِ پیشنهادِ بیمارش کنم. در کنارِ این، پولی که بابتِ تعمیر یا اعدامِ دندان‌هایم به او می‌دادم کم نبود و نمی‌خواستم که در پیشرویْ شبهه‌ی مالی‌ای در کار بیاید.

امروز، بعد از اینکه کار تمام شد، کمی حرف زدیم. بدونِ دهان‌بند کمتر زیبا بود، و حالتِ چشمانِ بی‌عینک‌اش را دوست نداشتم. و دیدم که ملایمت‌اش تا حدی مقتضای حرفه‌اش بوده‌، برای کمتربدگذشتن به کسی که باید هشتاد دقیقه‌ی متوالی دهان‌اش را باز نگه دارد.
خیال‌ام راحت شد. دیدم که نمی‌خواهم پیشنهادی بدهم.

حاشیه:
در (حدوداً) اواخرِ یک‌چهارمِ اولِ یک فیلمِ تروفو، شخصیتِ اصلی را می‌بینیم که در خیابان راه می‌رود و دنبالِ زنانی می‌رود. روی تصویر صحبت می‌کند؛ تقریباً می‌گوید بعضی آن‌قدر از پشت زیبا هستند که تردید می‌کنم به‌شان برسم، مبادا که سرخورده شوم. اما هرگز سرخورده نمی‌شوم: وقتی معلوم می‌شود که زشت‌اند، به نوعی احساسِ راحتی می‌کنم چون، متأسفانه، نمی‌توانم همه را به دست بیاورم.