Send   Print


انار‌ها روی زمین منتظر بودند. خیلی وقت است دستی آنها را نچیده. من را که دیدند برقی در چشمانشان درخشید. من هم خندیدم. اول ازشان عکس گرفتم. بعد گذاشتمشان در جیبم. روی میز کارم بهترین جا برایشان بود. امروز با هم کلی حرف زدیم. از خاطرات سال‌هایی که بر شاخه، در آرزوی دستی ماندند و سرانجام مغرور به زمین افتادند.

Send   Print

مراسم قمه‌زنی و کفن‌پوشی، میخ و قفل برتن زدن. دوره‌ی قاجار. طهران
آیا دین برای مردم عادی لازم است؟

پ.ن. برای سایز بزرگتر روی عکس‌ها کلیک کنید.

Send   Print

آرش عزیز لطف کرد عصری خبر خوب آزادی فرناز رو بهم داد. هنوز صدای فرناز رو نشنیدم اما بسیار زیاد خوشحالم.

Send   Print

فرناز سیفی، منصوره شجاعی و طلعت تقی‌نیا امروز صبح در فرودگاه امام دستگیر شدند.

حالم خوب نیست. بی هیچ دلیلی دلم برای فرناز تنگ شد. پیشنهادی برای انجام کاری برایشان دارید؟ یک حرکت بلاگستانی یا هر چیز دیگری ...

پ.ن. لعنت به اوین

کسوف
زن نوشت
سایه
عروسک کوکی
انار
بلوط
رها
آبچینوس
حاجی واشنگتن

Send   Print

shahrnoush parsipour.jpg
خواستم روشنگری کنم که اگر یک موجود نرینه‌ای نظری ابراز کرد در راستای کوبیدن جنس زن و به رخ کشیدن مردانگی‌اش حساب ما نرینه‌های باقی‌مانده را پاک بدانید.

نمی‌دانم جناب فرجامی چند کتاب از شهرنوش پارسی پور خوانده‌اند؟ زنان بدون مردان را یا خاطرات زندان را؟ متاسفم شخصن. حالا که فضایی برای صحبت از دخمه‌های تاریک و زوایای پنهان زندگی اجتماعی ایرانیان دست داده، اینچنین چشم‌بسته به تاخت، به قلب دشمن فرضی خود می‌روند.

آنچه من در سر دارم اینست که ما قبل از آنکه حرفی بزنیم باید بیشتر بیاندیشیم. بگذاریم مرکب خانم پارسی‌پور خشک شود. درباره‌ی حرف‌هایش فکر بکنیم و خوشحال باشیم که اینک به مدد او دیگر تابو‌های ایرانیان رنگ سیاهشان را می‌بازند. به ایشان وقت بدهیم چرا که شایسته‌اش هست. چرا که با چشمان خودش دیده آنچه در ذهن من و شما نیز نمی‌گنجد. چرا که می‌داند نیمی از مردمان این سرزمین، زنان رنج‌ کشیده‌ی ممنوع، در پشت پستو‌های غفلت و سنت و عقب‌ماندگی کدام دردشان را فریاد زده‌اند.

من به احترام بانو شهرنوش پارسی‌پور کلاه از سر بر می‌دارم و بی‌صبرانه منتظر خواندن درد‌های مدفون شده‌ی زنان سرزمینم هستم. چرا که زنان سرزمینم را از مردانش بیشتر دوست می‌دارم، که آن یکی زخم‌هایش را در دلش فریاد می‌زند و این یکی بی هیچ زخمی فریاد.

شهرنوش پارسی‌پور: مصمم هستم از مسائل جنسی‌ام بگویم، شاید کمی پوشیده‌تر
زندگی روی ترن هوایی: قضاوتتان تا کجا؟
نازلی کاموری: زنان در برابر احمق‌های مبتذل
بلوط: آقای فرجامی عزیز
زنان از زبان زنان

Send   Print

حضرت محمود، ای والا مقام آسوده بخواب که ما بیداریم. همچنان که شاهد هستی کشور پارس در بلندای اقتدار و عظمت غره به خویش و جوانانش ایستاده است. هیچ خطری متوجه کشور ما نیست و تهدید‌های بیهوده‌ی فرنگ نشینان کافر هم چون همیشه، نقش بر آب است. تو آسوده بخواب.

جوانان پارس پشت در‌های سفارت‌خانه‌های صف نبسته‌اند و آرزوی فرار ندارند. تورم لغتی بی‌معنا است و مردم هر روز خود را با خنده و آرامش شروع می‌کنند و با دلی پر از صفا چون خود تو شب‌ها به خوابی شیرین می‌روند. تو آسوده بخواب.

قیمت گوجه‌فرنگی همچنان که خودت گفتی در پایین‌ترین سطح خود در چند سال اخیر است. چند جوان ایرانی استان خوزستان را امروز آزاد کردیم باشد تا مهرورزی و عطوفت دولت خدمتگذار شما جامعه‌ی اسلامی‌مان را پر کند. نفت بر سر سفره‌های مردم است و قیمت مسکن و پوشاک و مواد اولیه چند ماهی است روند نزولی خود را همچنان طی می‌کند. محمود عزیز تو آسوده بخواب که ما بیداریم.

سیل عظیم توریست‌ها پشت در‌های سفارت‌خانه‌های ما در فرنگ صف کشیده‌اند تا ویزای ایران را دریافت کنند. جاد‌ه‌های کشور هفته‌ای به قدر سقوط یک هواپیما قربانی نمی‌گیرد، هواپیماهایمان هر چند ماه سقوط نمی‌کنند و شهروندان متعهد تهرانی دیگر آپارتمان‌هایشان را به هواپیمای خبرنگاران نمی‌کوبند. آسوده بخواب.

Send   Print

با پیش‌داوری نسبت به نادانی دیگران، خود را از معلومات عمیق و آموزنده‌شان محروم نکنیم.

پ.ن. جایی خواندم شاید !

Send   Print

وارد رستوران که شدم دیدمش. همانجای همیشگی خودمان نشسته بود. اما اینبار با پسری دیگر. جا نبود مجبور شدم میز کنارشان بنشینم. شش ماه شده بود که دیگر دوست نبودیم. پسر را برانداز کردم. خوب نبود. حیف. لجم گرفته بود. خودش را همیشه دست کم می‌گرفت. صدای خنده‌اش را چند بار شنیدم. حرف‌ها را متوجه نمی‌شدم. حالم خوب نبود. احساس عجیبی داشتم. او هم مرا دیده بود. رژگونه‌اش را از کیفش درآورد و آرایشش را مرتب کرد. رژ‌گونه‌اش را می‌شناختم. حالت‌هایش و خنده‌هایش را از بر بودم. مانتواش و کیفش را هم. بدتر از همه تنش را. هنوز بالابلند بود و زیبا. خودم را لعنت کردم. وجود پسر را که حس می‌کردم از دست خودم لجم می‌گرفت که خیلی ساده‌انگارانه دوستیمان را تمام کردیم.

غذایش را نصفه گذاشت و بلند شد. مرا می‌پایید. سنگینی‌ نگاهش را حس کردم. به روی خودم نیاوردم. حرفی نبود آخر. لحظه‌‌های سختی بود. ثانیه‌ها منگ بودند و آب دهانم خشک شده بود. با پسرک از پشت سرم گذشتند و رفتند. دلم شور می‌زد. یعنی این پسر باهش چکار داشت؟ به هر حال من که دیگر دوستش نبودم. از آن به بعد نتوانستم با دختر دیگری دوست شوم، شاید چون دختری زیباتر از او ندیده بودم. به پسرک حسودیم شد. خواستم حرف‌هایم را پس بگیرم. فکر می‌کردم زندگی چه پست و چه بلند است. همه‌ی حرف‌ها، همه‌ی خنده‌ها، همه‌ی دو سال در گوشم آواز می‌خواندند. آغوشش و تن‌اش که مثل مروارید بود برایم. دستانم که آزاد بودند و رها. همه‌ی لذت بی‌همتای آن ظهر‌های داع تابستانی زیر لبم آمد. چیزی سفارش ندادم. بلند شدم آمدم بیرون.

پ.ن. مطلب خودم که پرید هیچ، کامنت‌ها هم نیست شدند. این بازی جدید است انگاری !

Send   Print


از نقاشی‌های مامان

پ.ن. برای دیدن سایز بزرگتر روی تصویر کلیک کنید.

Send   Print
Send   Print

خیلی وقت بود سراغ سایت نویسنده‌ی محبوبم مسعود بهنود که می‌رفتم بالا نمی‌آمد. هیچ چیز در صفحه‌اش نبود. چیزی به ذهنم نمی‌رسید جز دسته‌گل‌های عمو فیلترچی. امروز اما که آدرس سایت جدیدش را در رادیو زمانه دیدم فهمیدم که ماجرا چیست.

نمی‌دانم باز یک بازی به شکل بلایی که درخشان بر سر روزآنلاین درآورده، بوده یا چیز دیگری. چون در سایت جدید و تازه‌ی بهنود با یک قالب ساده‌ی بلاگ‌اسپاتی آرشیو بلاگ قبلش اصلن موجود نیست. امیدوارم آرشیو قبلی‌‌اش سالم بماند از دست اشرار و به سایت جدیدش منتقلش کند. و همچنین آرزو می‌کنم حدسم درباره‌ی این ماجرا اشتباه باشد.

پ.ن. من عاشق تی‌شرت‌های نیما بهنودم. روز‌شماری می‌کنم روزی یکی از آنها را بپوشم. با خط‌های زیبای نستعلیق. چند شب پیش در صدای امریکا دیدم تن یکی از مجری‌ها بود.

Send   Print

چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ
پيمانه چو پر شود چه شيرين و چه تلخ

می‌ نوش كه بعد از من تو ماه بسی
از سلخ به غره آيد از غره به سلخ

" خیام "

Send   Print
Send   Print

سوال: آیا کسی که با دست چپ می‌نویسد گناهی مرتکب می‌شود؟

جواب: خیر.

بحث: با اینکه همه‌ی چپ دستان عزیز در اقلیت هستند همه می‌دانیم هیچ کدامشان دخالتی در چپ‌دست شدنشان نداشته‌اند. این یک بحث ژنتیکی و غلبه‌ی نیمکره‌های مغزی بر یکدیگر است.

سوال‌: آیا کسی که به هم‌جنس خود گرایش دارد مقصر است؟

جواب: او هم در اقلیت است. مثل همان چپ ‌دست سوال قبل. با این تفاوت که اینجا موضوع مورد مناقشه یک تابو است. او هم در انتخاب این گرایش خود تصمیمی نگرفته است.

پ.ن. بیایید تابو‌ها را ویران کنیم.

Send   Print

چقدر بدم می‌یاد از این ایرونی بازی‌ها، از این بی‌مسولیتی‌ها، چقدر بدم می‌یاد که چیزی که برای کسی مهمه برات ارزشی نداشته باشه.

متاسفم که تو ایران یک سیستم هاستینگ خوب و درست حسابی نداریم. دیگه حاضرم هرچقدر می‌شه پول بدم اما درست و دقیق کار‌ کنند. آخه من این پست‌ها رو دوست دارم، دلم نمی‌خواد اینطوری الکی از دستشون بدم. مطالبمو پس بدید.

ای‌میل زدم ظهری هنوز جواب ندادند. مسخره است. مطالب یک هفته‌ی من نیست. گاهی می‌یاد و گاهی باز نیست می‌شه. حرف‌ها و پست‌های زیادی در سرم هست اما تا وقتی این هاست ما درست نشه می‌ترسم بنویسم نیست بشه !!

کسی هاست خوب می‌شناسه در ایران؟ لطف کنید و ای‌میل بزنید.

Send   Print

مطالب یک هفته‌ی گذشته موجود نیستند. احتمالن با تغییرات هاست در ارتباط است مشکلات موجود. امیدوارم زودتر درست شود.

Send   Print


مادر بزرگ صدا می‌زند. ظهر تف زده‌ی تابستان سال 1335 است. محمد می‌دود تا تشت رخت چرک‌ها را ببرد تا لب حوض. باید تا اتاق زیر بهارخواب پایین برود و تشت سنگین را برای شستن تا کنار حوض گرد بالا بیاورد. صدای آب‌تنی محمد‌رضا و جواد در حیاط می‌پیچد.

حالا پنجاه سال می‌گذرد. نه صدای مادربزرگ گوش حیاط را کر می‌کند. نه صدای خنده‌های محمدرضا. آجر‌های دبوار آرام نشسته‌اند. خسته و دلگیر. دیگر کسی نیست تا روی تنشان یادگاری بنویسد. دیوارهای حیاط خسته‌اند. خمیازه می‌کشند و دلشان برای مادربزرگ تنگ ‌است.

Send   Print
Send   Print

نمی‌دانم این چه حسی است که در من وجود دارد که همه اعتماد می‌کنند و درددل؟ گاهی ساعت‌ها باید به درد دل دوستانم گوش دهم و در آخر هم از من راه حل می‌خواهند. گاهی فکر می‌کنم دیگر خودم تحمل بار زندگی خودم را هم ندارم چه رسد به درد ‌دل‌های دوستانم !

Send   Print

با عرض معذرت به علت تغيير هاست سرزمين رويايی ممکن است يکی دو روزی سايت ديده نشود. بدين صورت به ملت غيور و هميشه در صحنه‌ی بلاگستان اعلام می‌کنيم که غيبت اينجانب را موجه در نظر بگيرند.

باقی، بقای شما
ساکن سرزمين رويايی

Send   Print

کار می‌کنم. چند روزی است. شب که به خانه می‌رسم ساعت حدود ده است. کارم را دوست دارم. آدم‌های مختلفی را می‌بینم. صحبت می‌کنم و دوستان جدیدی پیدا می‌کنم. اما خیلی خسته کننده است برایم. شاید هنوز عادت نکردم. وقت نمی‌کنم زیاد آنلاین باشم. یعنی جانش را ندارم. بیهوش می‌شوم. چراغ سرزمین رویایی را اما سعی می‌کنم روشن نگه دارم. در ضمن کار هم با خودم فکر می‌کنم. مطلب می‌نویسم. بعضی‌هایشان باز یادم می‌رود وقتی می‌رسم خانه. بعضی‌ها را به خاطر می‌سپرم.

در مورد عکس پست قبل باید اضافه کنم که این همان خانه‌ی مادربزرگ است که در هزارتوی نوستالژی از آن نوشتم. این عکس متعلق به دالان کنار خانه است. در سمت چپ یکی از دو در بزرگ خانه است. از درخت انارش، اتاق‌هایش هم عکس گرفتم. هفته‌ی پیش. دارد خراب می‌شود. بعضی وقت‌ها می‌ترسیدم سقف روی سرم بریزد یا زیر پایم خالی شود. اما می‌دانستم این آخرین باری است که می‌بینم‌اش. از هر گوشه‌اش عکس گرفتم. تا خاطره‌ای را در دل‌هایمان زنده کند. خانه‌ی مادربزرگ صندوقچه‌ی خاطرات جمعی همه‌ی ماست. همه‌ی ما می‌شناسیم‌اش.

Send   Print


Send   Print

گمان مبر كه به پايان رسيد كار مغان
هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است

پ.ن. پشت یک کامیون دیدم. شاعرش رو نمی‌دونم. کسی هست بدونه؟

شاعر: اقبال لاهوری

Send   Print


ـ " به کجا چنین شتابان؟ "

گون از نسیم پرسید
ـ " دل من گرفته این جا
ز غبار این بیابان
هوس سفر نداری؟ "

ـ " همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم؟ "

ـ " به کجا چنین شتابان؟ "

ـ " به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم "

ـ " سفرت بخیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه‌ها، به باران،
برسان سلام ما را"

شفیعی کدکنی
+ گوش کنید: علیرضا عصار. گون

Send   Print

از گریه‌های بی‌صدایم به دریم لند پناه آوردم. نوشته‌های دوستان را که خواندم کمی یادم رفت. یک هفته است که با هم قرار گذاشته بودیم موقع خداحافظی گریه نکنیم. روزهای اول با خنده و شوخی و دیشب با بغض گفتیم که گریه نخواهیم کرد، که گریه نداره، که غربت اگرچه سرده اما داستان زندگی ما، خب اینطور شده. گرچه همه‌ی این مدت تعطیلات کریسمس را با خواهر گلم در ایران خندیدیم و همه جا را گشتیم، اما وقتی باز روزهای آخر نزدیک می‌شد دیگر دست و دلمان به شوخی‌های مخصوص خودمان هم نمی‌رفت.

تا جایی که شد این مدت را با بچه‌هایش بازی کردم. به یاد کودکی‌های خودم. اداره بازی، قایم موشک، خونه بازی، توپ بازی و خرگوش بازی. هر کدام از این بازی‌های قشنگ، قانون خودش را داشت که خودمان درست کرده بودیم. ساعت‌ها پشت پیانو می‌نشستیم و بهشان یاد می‌دادم چطور انگشتان کوچکشان را روی کلاویه‌ها بگذارند.

فرودگاه نرفتم. دوست ندارم مثل همیشه همه‌ی مردمی که در سالن انتظار هستند مرا ببینند که دستانم را روی چشمانم گذاشتم و شانه‌‌هایم تکان می‌خورند. جلوی در که بغلش کردم کوتاه بود و سخت. کمی لرزیدیم. خودمان را در آغوش هم رها کردیم و چند ثانیه‌ای فقط گریه کردیم. حرف نمی‌شد بزنیم. مگر می‌شود هم گریه کرد و هم حرف زد. پشت سرش مامان آب ریخت و او برگشت و آب را نگاه کرد تا زود برگردد باز.

اینها را نوشتم تا کمی سبک شوم اما انگار بدتر شدم. می‌روم کمی بخوابم شاید تا عصر بهتر شدم. با اجازه کامنت‌ها را می‌بندم تا نشنوم حرف تکراری جایشان خالی نباشد. راستی مگر می‌شود جای عزیزی خالی نباشد؟ این جمله را هیچ وقت دوست نداشتم.

پ.ن. خواستم لعنت کنم کسانی را که ما را به این روز درآوردند. که زندگی را، پیشرفت را، امید را در آنسوی مرزها ببینیم. همه‌ی آرزوهایمان فرار باشد. پشت در سفارت‌خانه‌ها صف بکشیم ساعت‌ها، تا زودتر از ریشه‌هایمان جدا شویم. همه، جدا از هم و پراکنده، این سو و آنسوی غربت، دنبال زندگی بگردیم. لعنت ... لعنت ...

Send   Print

برسد به دست آقای ساماندهی و عمو فیلترچی:

تاز‌گی‌ها شنیده‌ام که باید سایت‌ها را نزد دفتر و دستک شما ثبت کنیم، به کسی نگویید اما کلی خنده‌ام گرفت. گفتم شاید این باز، مهروزی جدیدتان باشد اما شک داشتم به عقل شما و مهروزی‌هایتان.

راستش را بخواهید در نزد من شما خام‌تر و احمق‌تر از آنید که برای فرزندان این کشور کاری کنید. آنچه در این بیست و خرده‌ای سال انجام داده‌اید همه در کشیدن حصار و زنجیر و نه گفتن خلاصه می‌شود. حال که قرار است باز حلقه‌ای به وضع اسفناک موجود اضافه کنید شما را بگویم که نه تنها دشنامتان نخواهم داد بلکه در دل به روی منورتان خواهم خندید.

نه تنها سایت‌ها و بلاگ‌ها را نزد شما ثبت نخواهیم کرد بلکه هر چه توان داشته باشیم برای آزادی فکر و اندیشه‌ی خود و دوستانمان به کار خواهیم بست. باشد تا روزی فرزندان ما، نوشته‌های این روزها را بخوانند و بلاگر‌های فارسی که مورخان بی‌ادعای دوران حکومت شما هستند ثبت کنند این روز‌های افسانه و آه را. ربع قرن وقت داشتید تا دریابید که ما عدوی شما نیستیم، انکار شماییم. اما افسوس.

* احمد شاملو

ضد خاطرات: ساماندهی یعنی چه؟
حاجی واشنگتن: طرح ساماندهی سایت‌‌ها و بلاگ‌ها
بلوط: ثبت بلاگ و مشکلات بعدی
جادی: سایتم را در هیچ‌کجا ثبت نخواهم کرد
نیک‌اهنگ: کنترل وب‌سایت‌ها و وبلاگ‌ها
پسر فهمیده: برنامه‌ام برای این بلاگ
عصیان: ساماندهی یک بمب گوگلی دیگر
زندگی روی ترن هوایی: تو رو خدا ارباب، می‌شه من از اینترنت استفاده کنم؟
آذرستان: خر تو خر ایرانی
خاطرات الهام: نامه‌ای به تو فیلترچی

Send   Print

در محل کارم دیدمش. بعد از شش ماه هیچ تغییری نکرده بود. هنوز بالا بلند و زیبا بود. دلم برایش تنگ شده بود. تا نگاهم افتاد چیزی در دلم شور زد. نمی‌دانستم دقیقن علت این قطع ارتباط چه بود. او جزو بهترین دخترانی بود که من شانس آشنایی باهشان را داشتم. هیچ وقت سوالی از من نمی‌پرسید و هیچ وقت به هم جواب پس نمی‌دادیم. یک روز هم بی هیچ سوالی دیگر همه چیز تمام شد. ساده بود و شفاف.

به هم سلام ندادیم. قرار نبود کسی خبر داشته باشد ما دو سالی رفیق روز و شب بودیم. زیر چشمی به صورتش نگاه کردم و یاد همه‌ی آن روزهایی افتادم که ساعت‌ها در آغوش هم حرف می‌زدیم. دیگر تن‌هایمان را از بر بودیم. همه‌ی آن روزها چون یک فیلم رنگ و رو رفته از مقابلم گذشت.

حال چه غریبه بودیم. خواستم جلو بروم و همان عاشقانه‌های قبلی‌مان را زیر لب برایش تکرار کنم. آدم‌ها چه زود از هم خسته می‌شوند و چه زود دلتنگ. دلم برایش تنگ بود این را اعتراف می‌کنم. خواستم چشمانم را ببندم و باز تن‌اش را که دیگر دست من نمی‌کاویدش در ذهنم بسازم. با خودم فکر کردم که علت همه‌ی جدایی‌ها و قطع رابطه‌ها چیست؟ چیست راز سربه مهری که روزی دو انسان در آغوش هم پرواز می‌کنند و روزی اینگونه چشمانشان بی‌احساس به هم خیره می‌شود؟