در محل کارم دیدمش. بعد از شش ماه هیچ تغییری نکرده بود. هنوز بالا بلند و زیبا بود. دلم برایش تنگ شده بود. تا نگاهم افتاد چیزی در دلم شور زد. نمیدانستم دقیقن علت این قطع ارتباط چه بود. او جزو بهترین دخترانی بود که من شانس آشنایی باهشان را داشتم. هیچ وقت سوالی از من نمیپرسید و هیچ وقت به هم جواب پس نمیدادیم. یک روز هم بی هیچ سوالی دیگر همه چیز تمام شد. ساده بود و شفاف.
به هم سلام ندادیم. قرار نبود کسی خبر داشته باشد ما دو سالی رفیق روز و شب بودیم. زیر چشمی به صورتش نگاه کردم و یاد همهی آن روزهایی افتادم که ساعتها در آغوش هم حرف میزدیم. دیگر تنهایمان را از بر بودیم. همهی آن روزها چون یک فیلم رنگ و رو رفته از مقابلم گذشت.
حال چه غریبه بودیم. خواستم جلو بروم و همان عاشقانههای قبلیمان را زیر لب برایش تکرار کنم. آدمها چه زود از هم خسته میشوند و چه زود دلتنگ. دلم برایش تنگ بود این را اعتراف میکنم. خواستم چشمانم را ببندم و باز تناش را که دیگر دست من نمیکاویدش در ذهنم بسازم. با خودم فکر کردم که علت همهی جداییها و قطع رابطهها چیست؟ چیست راز سربه مهری که روزی دو انسان در آغوش هم پرواز میکنند و روزی اینگونه چشمانشان بیاحساس به هم خیره میشود؟