Send   Print


مادر بزرگ صدا می‌زند. ظهر تف زده‌ی تابستان سال 1335 است. محمد می‌دود تا تشت رخت چرک‌ها را ببرد تا لب حوض. باید تا اتاق زیر بهارخواب پایین برود و تشت سنگین را برای شستن تا کنار حوض گرد بالا بیاورد. صدای آب‌تنی محمد‌رضا و جواد در حیاط می‌پیچد.

حالا پنجاه سال می‌گذرد. نه صدای مادربزرگ گوش حیاط را کر می‌کند. نه صدای خنده‌های محمدرضا. آجر‌های دبوار آرام نشسته‌اند. خسته و دلگیر. دیگر کسی نیست تا روی تنشان یادگاری بنویسد. دیوارهای حیاط خسته‌اند. خمیازه می‌کشند و دلشان برای مادربزرگ تنگ ‌است.