Send   Print

از گریه‌های بی‌صدایم به دریم لند پناه آوردم. نوشته‌های دوستان را که خواندم کمی یادم رفت. یک هفته است که با هم قرار گذاشته بودیم موقع خداحافظی گریه نکنیم. روزهای اول با خنده و شوخی و دیشب با بغض گفتیم که گریه نخواهیم کرد، که گریه نداره، که غربت اگرچه سرده اما داستان زندگی ما، خب اینطور شده. گرچه همه‌ی این مدت تعطیلات کریسمس را با خواهر گلم در ایران خندیدیم و همه جا را گشتیم، اما وقتی باز روزهای آخر نزدیک می‌شد دیگر دست و دلمان به شوخی‌های مخصوص خودمان هم نمی‌رفت.

تا جایی که شد این مدت را با بچه‌هایش بازی کردم. به یاد کودکی‌های خودم. اداره بازی، قایم موشک، خونه بازی، توپ بازی و خرگوش بازی. هر کدام از این بازی‌های قشنگ، قانون خودش را داشت که خودمان درست کرده بودیم. ساعت‌ها پشت پیانو می‌نشستیم و بهشان یاد می‌دادم چطور انگشتان کوچکشان را روی کلاویه‌ها بگذارند.

فرودگاه نرفتم. دوست ندارم مثل همیشه همه‌ی مردمی که در سالن انتظار هستند مرا ببینند که دستانم را روی چشمانم گذاشتم و شانه‌‌هایم تکان می‌خورند. جلوی در که بغلش کردم کوتاه بود و سخت. کمی لرزیدیم. خودمان را در آغوش هم رها کردیم و چند ثانیه‌ای فقط گریه کردیم. حرف نمی‌شد بزنیم. مگر می‌شود هم گریه کرد و هم حرف زد. پشت سرش مامان آب ریخت و او برگشت و آب را نگاه کرد تا زود برگردد باز.

اینها را نوشتم تا کمی سبک شوم اما انگار بدتر شدم. می‌روم کمی بخوابم شاید تا عصر بهتر شدم. با اجازه کامنت‌ها را می‌بندم تا نشنوم حرف تکراری جایشان خالی نباشد. راستی مگر می‌شود جای عزیزی خالی نباشد؟ این جمله را هیچ وقت دوست نداشتم.

پ.ن. خواستم لعنت کنم کسانی را که ما را به این روز درآوردند. که زندگی را، پیشرفت را، امید را در آنسوی مرزها ببینیم. همه‌ی آرزوهایمان فرار باشد. پشت در سفارت‌خانه‌ها صف بکشیم ساعت‌ها، تا زودتر از ریشه‌هایمان جدا شویم. همه، جدا از هم و پراکنده، این سو و آنسوی غربت، دنبال زندگی بگردیم. لعنت ... لعنت ...