Send   Print

سه هزار و پانصد تومان را با افتخار روی میز گذاشتم تا یک عدد سی‌دی ارژینال ترنج محسن نامجو را بخرم. و این چندمین بار بود که به این فروشگاه صوتی و تصویری سفارش می‌دادم و هر بار که می‌گفت تمام شده است من خوشحال‌تر می‌شدم. از این رو که دوست داشتم بیشتر و بیشتر بفروشد. و این را می‌نویسم که شما و همه‌ی آنهایی را که چند ماه با نامجو سر کردند و لذت بردند را تشویق کنم سی‌دی ارژینال ترنج را بخرند و نامجو را در سود اقتصادی این اثر آشنایش شریک کنند. شاید این سی‌دی یک هدیه‌ی خوب برای دوستانتان نیز باشد.

سی‌دی از نه قطعه‌ی ترنج، رو سر بنه به بالین، تلخی نکند، واوا لیلی، ترسم که ...، دل ‌می‌رود، جره‌ باز، در میان جان، زلف و یک کلیپ تصویری از قطعه‌ی رو سر بنه به بالین تشکیل شده است. تمام تنظیم‌ها متفاوت است. گرچه برای ما که چندین باره هر کدام را شنیده‌ایم آشنا است، اما همه دوباره تنظیم شده‌اند. و این تلاش دوباره‌ی نامجو برای متفاوت بودن سی‌دی ارژینال از آثار منتشر شده‌ی قبلی‌اش ستودنی است.

برای تشویق شما به خرید این سی‌دی قطعه‌ی زلف را برایتان اینجا می‌گذارم تا تفاوت تنظیم جدید را متوجه شوید. بی‌شک از نظر اخلاقی در صورتی مجاز به دانلود آن هستید که تصمیم به خرید این سی‌دی داشته باشید. که این همان هدف من از نوشتن این چند خط است.

+ سایت رسمی محسن نامجو

Send   Print

مست‌ایم و هوشیار
شهیدای شهر !
خواب‌ایم و بیدار
شهیدای شهر !
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سر اون کوه
بالای دره
روی این میدون
رد می‌شه خندون

یه شب ماه می‌یاد
یه شب ماه می‌یاد ...

شاملو. زندان قصر. 1333
گوش کنید با صدای فرهاد

+ جلوگیری از برگزاری مراسم سالگرد فروهرها
+ لیلاج بازنده: 1 و 2
+ ...
+ وثيقه يک ميليون تومانی برای متهمان پرونده مرگ دكتر زهرا
+ آرشیو: شهیدای شهر !

Send   Print

گروه خورشید به رهبری مجید درخشانی قطعاتی از حسین علیزاده را در تالار رودکی از 29 آبان تا 2 آذرماه اجرا کرد. بخش اول اجرا گروه نوازی در دستگاه شور، کاری از گروه خورشید بود که 8 قطعه را شامل می‌شد.

بخش دوم اجرای قطعاتی از استاد علیزاده بود. سواران دشت امید که اولین بار در بهمن 1356 در پادگان فرح‌آباد اجرا شده بود و حصار چهارگاه با شعری از هوشنگ ابتهاج که این قطعه نیز اولین بار در اردی‌بهشت 1357 اجرا شده بود. گروه خورشید طی دو سالی که مجید درخشانی به ایران بازگشته است جزو پرکارترین گروه‌های موسیقی ایرانی محسوب می‌شود.

هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم بتوانم در ردیف هفتم تالار رودکی به تماشای کنسرتی بنشینم. اجرای خوب تک‌خوان زن گروه که متاسفانه در کشور ما حتمن می‌بایست با صدای بم مرد دیگری همراه شود دسته‌گل‌های زیادی را برایش از سوی شنوندگان ارمغان آورد.

+ نگاهی به اجرای مجدد آثار حسین علیزاده توسط گروه خورشید
+ سواران دشت امید به روایت خورشید
+ درباره‌ی ساختمان تالار رودکی بدانیم: اول و دوم و سوم.
+ استاد شجریان در برنامه‌ی هم‌اندیشی اهل ادب و هنر با بداهه‌نوازی تار مجید درخشانی

Send   Print

برای بعضی‌ها باید هر روز دوستت دارم را تکرار کرد. برای بعضی‌ها باید هر هفته هدیه گرفت تا یادش نرود کسی دوستش دارد و دل به دیگری نبازد. برای بعضی‌ها باید ماهی یک‌بار سالگرد آشنایی گرفت تا آن لحظه‌‌ را که دلش لرزید، فراموش نکند. بعضی‌ها را باید سالی یکبار به یک سفر طولانی و لذت‌بخش برد تا طعم دوست‌داشتن را زیر لب‌هایش حس کند. برای بعضی‌ها باید هدیه‌های گرانبها و نایاب خرید تا به یاد آورد چقدر دوستش داری.

بعضی‌ها مثل نور اند. مثل بلور روی رف. یا شاید یک گلدان قدیمی شمعدانی کنار باغچه. بعضی‌ها مثل یک ملودی آرام و تنها گوشه‌ی یک سمفونی نشسته‌اند. بعضی‌ها مثل یک شبنم روی ثانیه‌ها می‌لغزند. مثل سایه روی بستر دل‌ات نجوا می‌کنند. اینها چشمانت را می‌خوانند، صدایت را می‌فهمند، حس‌ تو را در آغوش می‌گیرند و با صدای موهوم نفس‌هایت اوج می‌گیرند. گاه لازم نیست بهترین جمله‌ی دنیا را برایشان تکرار کنی، اینها قبل از تو آن را در دل گفته‌اند. هر جمله‌ای لحظه را باطل می‌کند. هیچ حرفی لازم نیست. نگاهت یا صدایت تنها، کفایت می‌کند. تکرار دوستت دارم مضحک است. چشمانت گواهی می‌دهد.

Send   Print


اینجا مرز بودن و نبودن کم است. اگر زنده‌ای و می‌خندی به ریسمان نازکی بندی. تو می‌توانی نباشی بدون آنکه کسی مسول بودن‌ات باشد و بخواهد برای دل کوچک‌ات غصه بخورد. نیست می‌شوی به چشم‌هم‌زدنی. کسی به خنده‌هایت فکر نمی‌کند و این خود تو هستی که باید در این جنگل یاد بگیری چگونه جان به در ببری. و نقش یک لبخند را روی لبانت نقاشی کنی تا یادت نرود تو انسانی و عشق می‌ورزی و این فرصت بودن را عاشقانه دوست می‌داری.

+ عامل دستگیری دکتر زهرا یک بنای کم سواد بود
+ ضرب و شتم شدید مجید توکلی و احمد قصابان

Send   Print

هزارتوی بیست و دوم با نام فاصله منتشر شد. صفحه‌ی اول این شماره‌، با مقاله‌ای از دکتر هادی خانیکی بر کتاب "زوال فاصله‌ها" آغاز می‌شود و با داستان "فاصله" نوشته‌ی ریموند کارور در صفحه‌ی آخر به پایان می‌رسد. قسمت موسیقی نیز با قطعه‌ی "پایان" پذیرای شماست.

تو می‌آیی یک عاشقانه‌ی کوتاه است از سوی یک دوست به دوستی دیگر در پس فاصله‌ها. این عاشقانه‌ی کوتاه خواننده‌ی خاصی دارد که من خیلی دوستش دارم. تمام حقوق عاشقانه‌ی این متن تقدیم می‌شود به بانو سارا.

عشق صدای فاصله‌هاست. به این فکر می‌کنم که از دل من تا تو چند نفس، چند کفش آهنی به قول صمد راه است. و من از این دورها تو را لمس می‌کنم. تو را می‌فهمم. اینکه دور باشیم و در هم ذوب شویم برایم هیجان‌انگیز است. وقت‌هایی که کنار پنجره می‌نشینم و درختان زرد پاییز را نگاه می‌کنم و چای عصرم را سرمی‌کشم به این فکر می‌کنم تو الان خوابی یا بیدار؟ تو هم عطر و طعم چای گس احمد را دوست داری؟ به این فکر می‌کنم تو هم می‌نشینی کنار پنجره‌ات عصرها بعد از چرت کوتاه بعد‌ازظهر در حالیکه مو‌هایت پریشان است و چشم‌هایت خواب‌آلود، چای‌ات را سربکشی؟ هان؟

ادامه ...

Send   Print

ساعت پنج صبح است. مقاله‌ی هزارتو الان تمام شد و وارد سایت کردم. فردا پس فردا شماره‌ی جدید هزارتو با نام فاصله منتشر می‌شود. زندگی بلاگری ما هم کمی غریب شده. شاید علتش این باشد که شب‌ها را خیلی دوست دارم و اکثر نوشته‌هایم را نیمه‌شب به بعد نوشته‌ام. بهتر است به جای راپورت یومیه بروم بخوابم. شب خوش.

پ.ن. به گمانم چند نفر ایرانی در بلاگرولینگ کار می‌کنند. که یا قیرش نیست و یا قیف‌اش !

Send   Print

از: ساکن سرزمین رویایی
به: سانسورچیان زبون

غرض از مزاحمت ارسال یک جلد کتاب خاطره‌ی روسپیان سودازده‌ی من بود که در دستگاه عریض و حقیر شما برای این ملت نامناسب تشخیص داده شده است.

راستش را بخواهید برای من کار شما قدری مضحک می‌نماید، وقتی نشسته‌اید و خودتان را عاقل فرض کرده‌اید و به جای قشر کوچک کتاب‌خوان تصمیم می‌گیرید. دریای نشر ایران امروز به مدد سانسور‌های بی‌منطق شما به اندازه‌ی کافی کم‌عمق است، لطفن بر راه رود‌های جاری به آن سد نبندید؛ که همان سیوندتان کافی است.

باری تاریخ تکرار می‌شود و شما نیز به راهی می‌روید که پیش از شما دوستانتان در ساواک رفته‌اند. که تن آنها را کتاب‌های شریعتی و مطهری در خواب می‌لرزاند و دیدید که مردم به همان سویی رفتند که از آن منع شده‌ بودند، شاید فکر کردند خبری هست آنجا. اما عجب آن است که تن شما را هم شریعتی می لرزاند هم جلال‌ هم شاملو هم گلشیری و هم هدایت و هم مارکز.

و من در این پندارم که در سالیان پیش‌رو این جوانان سر به کرک و بنگ و شیشه نهاده‌ی امروز چه ایرانی خواهند ساخت. که پدران ما، تربیت‌شدگان طاغوت بر سر مرز‌ قصرشیرین روی مین خفتند و خندیدند، اینان در آینده‌ای نزدیک بر تابوت ایران خواهند خفت. تابوتی که شما میخ‌هایش را بر آن کوبیدید.

+ متن کامل کتاب خاطره‌ی روسپیان سودازده‌ی من را دانلود کنید.
+ خاطره‌ی دلبرکان غمگین من

پ.ن. با تشکر از حضرت سان که متن کتاب را برای من فرستاد.

Send   Print

نه! دیگر آن روزها نمی‌آید. یعنی دیگر راهی برای برگشت نیست. جاده یک طرفه است. دیگر نمی‌توانیم استرس مشق‌های نانوشته‌ی فردا صبح را، شب با خودمان به رختخواب ببریم. دیگر بابا با مو‌های سیاهش شب‌های دراز زمستان جلوی تلویزیون برایمان پرتغال‌های ترش پوست نمی‌کند. صورت مامان که حالا چروک‌های نازنینی دارد و دست‌های مهربانش دیگر مثل قدیم‌‌ها که می‌شد یک چرت کوتاه در آغوش‌اش زد، صاف و براق نمی‌شود.

دیگر آفتاب روی فرش قرمز اتاق پذیرایی، ظهر‌های جمعه پهن نمی‌شود. دیگر نمی‌شود در جادوی آلیس در سرزمین عجایب و تن‌تن و تخیل‌های آرام ژول‌ورن و روایت‌های سبک هوگو مسخ شد. دیگر نمی‌شود برای خانم معلم بهانه آورد که ما دیشب مهمان داشتیم و برای همان وقت نشد مشق‌هامونو بنویسیم. دیگر نمی‌شود زنگ دوم در کلاس، کیف‌ات را باز کنی و بوی ساندویچ کره و عسل مامان به مشامت بخورد. دیگر نمی‌شود انعکاس نور خورشید را در حوض سبز و گرد مادربزرگ تماشا کرد. دیگر نمی‌شود یواشکی گوشه‌ی انباری کبریت‌ها را آتش بزنی و از احساس گناه یک جرم بزرگ پشیمان باشی.

دیگر نمی‌شود در راه مدرسه با هم‌کلاسی‌هایت با کیف‌هایی رنگارنگ به پشت، موزاییک‌های روی زمین را بشمری و گاهی بدوی و گاهی بخندی، از ته دل. حق با توست. دیگر صدای فریاد فریدون فروغی در خانه نمی‌پیچد و بابا شور انقلابی‌اش را خیلی وقت است از دست داده. عقربه‌های ساعت که گیج و گنگ دور همدیگر می‌چرخند را نمی‌توان مجبور کرد به عقب برگردند. آنها یک‌دنده و سمج‌اند. در کارشان با کسی شوخی ندارند. کاش بتوانیم از همین لحظه‌ها لذت ببریم و خاطرات گرم و دوست‌داشتنی گذشته را هیچ‌گاه فراموش نکنیم.

پ.ن. متن بالا را در جواب نامه‌ی بانو شیرین نوشتم که دلتنگ روزهای گذشته شده بود.

Send   Print

هر چیزی قیمتی دارد. هر شخصی قیمتی دارد. بهایش را که پرداختی، آن چیز ـ شخص مال تو می‌شود. بعضی وقت‌ها ارزان تمام می‌شود، بعضی وقت‌ها حاضری برای دیدن لبخندی تنها، میلیون‌ها بپردازی. بعضی وقت‌ها توان پرداخت قیمتش را نداری، پس می‌توانی آن چیز ـ شخص را فقط با صاحبش که قیمتش را پرداخته ببینی.

Send   Print

از طریق: بابونه

حادثه خبر کرده بود. و بعد بی صدا رفته بود.
بلند شد و نگاه کرد.
بزرگ نبود.
کوچک هم نبود. همان قدر بود که بود.
زنی کنارش شرم میکرد از رگ های زیبای دستش. و سر آستین را حجاب میکرد روی نشانه‌های کار مداوم یا شاید ارث اجدادی. دختری در انتهای کوچه‌ای پهن، به انتقام، موبایلش را از اس‌ام‌اس‌های عاشق قبلی پاک میکرد. عروس دو اسمه در جیب مردش رد دیروز را با تف می‌سایید ، و زنی مثلن ناشناس در بلندگوی شوهر شناس، دغدغه‌ی‌های شدن را از انتهای گلو غرغره میکرد.

ادامه ...

Send   Print

تنها رابطه‌ی غریب من که تا سال‌ها آن را داشتم با دامیانای باوفا بود. تقریبن دختربچه بود با چهره‌ی سرخپوستی قوی و کوهستانی، کم‌حرف و صریح که برای این که افکارم را وقت نوشتن بهم نزند پابرهنه راه می‌رفت. یاد دارم که در ننوی راهرو مشغول خواندن کتاب لوزانای آندلس بودم که بطور تصادفی او را دیدم که با دامنی کوتاه که انحنای دلپذیر بدنش را نمایان می‌ساخت در داخل حوضک لباسشویی خم شده بود. اسیر یک تب غیرقابل مقاومت، او را از پشت گرفتم، شورتش را تا زانو پایین کشیدم، و از پشت تصاحبش کردم. با شکایتی حزن‌آلود گفت: ای ارباب! اینو برای خروج ساختن نه دخول. لرزش عمیقی وجودش را می‌لرزاند اما خودش را محکم نگه داشته بود. شرمگین از این که او را تحقیر کرده بودم خواستم دو برابر آن چه به گران‌ترین چهره‌های آن روزها می‌پرداختند به او بدهم اما حتا پشیزی را هم قبول نکرد و مجبور شدم حقوقش را با محاسبه‌ مبلغی در ماه، بابت همیشه وقت لباس شستن و همیشه بر همان سیاق، اضافه کنم.

بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم که آن حکایت‌های رختخواب می‌توانستند دستمایه‌ی خوبی برای نقل مصیبت‌های زندگی به بیراهه رفته‌ی من باشند و عنوان آن از آسمان نازل شد: خاطره‌ی روسپیان سودازده‌ی من.

+ فصل اول کتاب را اینجا دانلود کنید
+ در رثای توقیف خاطره‌ی دلبرکان غمگین من

Send   Print

ای‌میل عاشقانه‌ی دوستی نادیده، آنقدر زیبا بود که چند بخش از آن را با اجازه‌ی خودش اینجا می‌آورم:

دوست ندارم انرزی‌ام رو به سرعت نور در چند لحظه کوتاه به باد بدم و بعدش از سیگار، لذت ببرم و عجیبه که تو توی رویاهای من، این روح رو درک می‌کنی و تا می‌تونی به خودت و من زمان میدی، آنقدر که هر دو تا مون می‌تونیم تو آرامش غرق بشیم بدون اینکه از هم خسته شده باشیم و یا ذره‌ای از میل‌مون کم شده باشه. تو همیشه خیلی مختصری، یا نه ساده ای مثل نوشته‌هات. با دستهای من شروع میکنی و من با لبهای تو.

راستی می‌دونی برای من شبیه به هیچ کس نیستی؟ من هرگز تا به امروز نتونسته‌ام برای تو شکلی تصور کنم. فرقی هم نمی‌کنه. هرگز برای لذت بردن از تو به تصویری احتیاج نداشته‌ام، اما صدا چرا. من همین لحظه، به همون وضوحی که عطرت رو حس می‌کنم می‌تونم صدات رو هم بشنوم. صدایی که بیخ گوشم زمزمه می‌کنه و اسمم رو به زبان میاره. صدات شبیه صداییه که من از بچگی‌هام به یاد دارم، قوی و با کشش اما آرام. و همین صداست که گهگاهی لبهام رو وادار به آرامش می‌کنه و بوسه‌ها رو از من می‌دزده. نمی‌دونم دستهات در این بین کجا هستن. راستش رو بخواهی زیاد هم مهم نیست، هر جا که باشن، دور از من نیستن و هر چه که میکنن به طور یقین فقط هیزمی بر روی شعله‌هامون میندازن. می‌دونی من همیشه خودم رو تا روی سینه تو خواسته‌ام نه بلند‌تر. نمی‌دونی جا گرفتن توی سینه کسی، اونهم طوری که درش حل بشی چقدر لذت بخشه.

حالا که من پر از طعم تو شده‌ام و دستهات بارها از روی برجستگی سینه‌های من گذشته، حالا که من زمزمه‌های تو رو از بر شده‌ام و لبهای تو تن من رو، باور کن که نوبت یک بازی کاملن عاشقانه است. من توی این بازی از سنگینی تن تو اونقدر لذت می‌برم که تو از سنگینی من. نترس، فشار تن تو به اندازه است اما من همیشه از این هجوم، دچار دلهره می‌شم. دلهره‌ی اینکه نکنه از هیجان با هم بودن، فراموش کنیم چه می‌کنیم، یا خودمون رو یادمون بره و اصلا حواسمون پرت بشه و نفهمیم کی در هم غرق می‌شیم. من همیشه همین دلهره رو دارم. اما با اینحال یه جاهایی انگار خوب می‌دونم که این دلهره با تماس پاهای تو به پایان می‌رسه و انگار هیچ وقت نبوده و انگار خوابهای ترسناک بچگی بوده که با نوازش مادر به پایان رسیده.

هم تو و هم من، هر دو می‌دونیم که این انتظار چقدر بی‌دوامه. برای من هیچ فرقی نداره که تو رو از کدوم زاویه ببینم، چه موهام روی صورتت بریزه و تو رو به لبخند وادار کنه، و چه صورت تو روی چشمهای من سایه بندازه، باز من تشنه توام. راستی مگر توی این دریای طوفانی بینمون، چند بار در هم غوطه خوردیم و همراه موجها بالا و پایین رفتیم، که نفسهامون اینقدر به شماره افتاده؟

با تو پرواز می‌کنم. بوی تو آسمونم رو پر میکنه و من همه چیز رو پشت سرم جا می‌گذارم و با تو به یک سفر مگو میرم. هیچ چیز شیرین‌تر، وهم آورتر، مرموزتر، ویرانگرتر و وقیح‌تر از این نفسها و این هجوم نیست. هیچ چیز پوشاننده‌تر از برهنگی تو روی برهنگی من نیست و لمس هیچ پرنیانی، لذت بخش‌تر از لمس تن تو درون من نیست. ما با هم به اوج می‌رسیم، بی هیچ حرفی. موسیقی بی‌همتای هم‌آغوشی ما همچنان نواخته میشه و چه رقص زیبایی داریم من و تو. گرمای تن تو در وجود من چنان رخنه میکنه که من ذوب می‌شم. سیال ... هر دو روان می‌شیم ... در هم می‌ریزیم ... و دریا می‌شیم. لحظه‌ها به خیر دریای بی‌موج من.

Send   Print

تازه‌ترین بهانه‌اش برای اینکه با هم دوست نباشیم این بود که تو پسر ظریف و احساساتی هستی. دلم می‌خواست بگویم این دیگر یعنی چه؟ گفت: من یک پسر درشت اندام و سبزه و خشن دوست دارم که خب تو این مشخصات را نداری. از آدم‌هایی که کارهای هنری می‌کنند با روحیه‌های لطیف اصلن خوشم نمی‌آید. این زاویه‌ی دید برایم جالب بود. خوشحال بودم که آنقدر برای خودش اهمیت قایل است که با شجاعت خواسته‌اش را می‌گوید. گرچه دوست نداشتم رابطه‌ام را از دست بدهم، اما ناگزیر به احترام برای خواسته‌اش بودم.

پ.ن. دوست ندارم کامنت‌ها را پس از تایید نمایش دهم. همینطور زنده برایم جالب‌تر است. بنابر‌این اگر قرار باشد عده‌ای به فحاشی و حرف‌های رکیک‌شان ادامه دهند مجبور خواهم بود کامنت‌ها را ببندم.

Send   Print

اسمش فردوس بود. توی صندلی ماشین فرو رفته بودم که دست‌هایش را پشت شیشه دیدم با پارچه‌ی کثیفش روی شیشه می‌کشید. آنقدر کوچک بود که هنوز برای یک مکالمه‌ی دوستانه دچار استرس شود. اسمش را پرسیدم. پدرش کارگر ساختمانی بود و مادرش گاهی اگر کاری باشد در خانه‌ها نظافت می‌کرد. گفت روزی سه هزار تومان کار می‌کند. هم به خرجی خانه کمک می‌کند و هم پول جمع می‌کند تا بتواند لباس فرم مدرسه را بخرد. پرسیدم لباس فرم‌تان چند است؟ گفت: هفت هزار تومان، اما هر وقت پول‌هایم جمع می‌شنود مهمان خانه‌مان می‌آید و مجبوریم برایشان میوه و شیرینی بخریم. گفت: تنها اوست که لباس فرم ندارد در مدرسه‌شان و می‌ترسید مدیر مدرسه اخراجش کند. مقداری پول همراهم بود بهش دادم. شماره‌ی خانه‌شان را گرفتم تا بدهم به مامان اضافه‌اش کند در لیستی که با دوستانش بهشان کمک می‌کنند هر ماه.

Send   Print

ـ خانم اجازه یه چیزی بگیم؟
ـ بگو عزیزم
ـ خانم اجازه، این جعفریشون مداد گلی ما رو برداشتن نمی‌دن
ـ کی ‌برداشته؟
ـ خانم اجازه ما داشتیم مقش می‌نوشتیم دیدیم مداد گلی‌مون نیست
ـ برو زیر میزتو بگرد شاید اونجا افتاده باشه
ـ خانم اجازه پس اگر زیر میز نبود بیایین جعفریشون رو دعوا کنین
ـ حالا برو بگرد حتمن پیدا می‌کنی

Send   Print

ما ایرانی‌ها حتمن باید خودآزار باشیم. دوست داریم تحقیر شویم. دوست داریم خوار شویم. دوست داریم کسی ریس جمهورمان باشد که در دانشکده‌ای آنسوی آب‌ها به حرف‌هایش مردم بخندند. انگاری به ما بخندند. برای همین است که تحریم می‌کنیم. ما امکان ندارد فکر کنیم که در حکومت استبدادی هم امکان دارد افراد لایق خودشان را کاندید کنند. اگر در دوران مصدق هم زندگی می‌کردیم، باز هم تحریم مجلس شورای ملی بهترین روش بود برایمان. اینطوری نمی‌شود که بد را انتخاب کنیم و چند گامی رو به جلو به سوی دموکراسی برویم. آنقدر رای نمی‌دهیم که بدتر‌ها همه جا را پر کنند و ما را و ذهن ما را آزار دهند، ما هم از این کار لذت می‌بریم. آزار را دوست داریم.

قوام السطنته و مصدق و ملک‌ الشعرای بهار و هویدا همه چون در نظام دیکتاتوری به قدرت رسیده‌اند از نظر ما مردودند. هر انتخاباتی باطل است. تنها روزی در انتخابات شرکت می‌کنیم که دیگ دموکراسی را یک جا در سفره‌مان بگذارند و ما نوش جان کنیم. گرنه غیرممکن است پای صندوق بریم. حاضریم هر کوتوله‌ای با فرصت تحریم ما پشت میز سخنرانی با چهارپایه بایستد، و ما همچنان به شناسنامه‌ی سفیدمان افتخار خواهیم کرد. و اینکه این کوتوله‌ها بر ما سخن برانند و به شعورمان توهین کنند و خودشان را نماینده‌ی همه ما بدانند و خود را و ما را مضحکه‌ی دنیا کنند و کشورمان را به یک پادگان بزرگ تبدیل کنند زجری لذت‌بخش دارد که هیچ بدی به قدر این بدتر‌ها نمی‌تواند برایمان چنین خواری و خفتی فراهم کند. این زجر و استرس دایمی روحی و جسمی را دوست داریم و مبارکمان باد، آخر ما ملتی خودآزار هستیم.

+ مخالفان از بزغاله کمتر می‌فهمند
+ شیرین عبادی وکالت پرنده‌ی زهرا بنی‌عامری را به عهده گرفت
+ با جستجو در گوگل فقط در سایت اعتماد ملی خبری پیدا کردم :
وجود دو کبودی بر بدن پزشک جوان
+ بزنیدش، دلارام را

Send   Print

امروز به کلاس‌های مختلف گذشت. ظهر کلاس عکاسی، عصر کلاس ورزش، شب کلاس پیانو. فکر می‌کنم وقت کم است. یعنی دوست ندارم پنجاه را که گذراندم بگویم جوانی یادش بخیر. یکی از دوستانم دیروز می‌گفت من اگر مشکلی داشتم مرتبط با رشته‌ی دانشگاهی تو اصلن کارم را به تو نخواهم سپرد. که به جای آنکه سرت در کتاب باشد دایم کارهای جانبی می‌کنی. دیشب فکر می‌کردم چه خوب که هر کس در چند کار مهارت داشته باشد آماتور یا حرفه‌ای. دل من با یک رشته‌ی خاص ارضا نمی‌شود.

بعضی از دوستانم مثل آینه می‌مانند. جز چرندیاتی که در کتاب خوانده‌اند در دانشگاه، نمی‌شود در رابطه با موضوعی دیگر باهشان صحبت کرد. آنها هم به من می‌گفتند بی‌خودی وقت‌ات را تلف نکن. می‌گفتم بهشان که شما می‌توانید الماس باشید و آینه نباشید. هزاران بعد داشته باشید. فیلم ببینید، اخبار سیاسی بدانید، موسیقی یا حداقل، سازی بدانید، یا هر هنر دیگری. زمانی به خودتان می‌آیید که سه تا بچه‌ هم طبق قرار روتین خانوادگی دارید و باید روز‌مره‌تان را سر کنید. آنها از اینکه آینه باشند نمی‌ترسیدند، اما من ترجیح می‌دهم الماس کوچکی باشم با چند بعد، تا یک آینه‌ی بزرگ و شفاف.

Send   Print

آن روزها فکر می‌کردم می‌شود دستم را دراز کنم و از پنجره‌ی هواپیما برایت یک بغل ابر کپه‌ای سفید سوغاتی بیاورم. اما حالا هر چه فکر می‌کنم می‌بینم آدم بزرگ‌ها فقط بلدند ابر‌ها را نگاه کنند. آنقدر پنجره‌ها را محکم قفل و کلید کرده‌اند که کسی نتواند دستش را دراز کند و برای دوستی سوغاتی ابر‌ کپه‌ای سفید ببرد.

وقتی تنها می‌شوم، در دلم با خودم و تو حرف می‌زنم انگاری تو را قورت داده‌ام و تو در دل من گوشه‌ای نشسته‌ای. همه جا با من هستی. گاهی وقت‌ها تو با من حرف می‌زنی و من سرم را به سوی دلم می‌چرخانم تا تو را نگاه کنم. تو مهربانی و هیچ وقت اخم نمی‌کنی. می‌خندی وقتی خنده‌ی مرا می‌بینی و آنگاه که غمگین می‌شوم از دور برایم با لب‌هایت بوسه می‌فرستی. برایت سوغاتی، دلم را آورده‌ام نازنین.

Send   Print

هیچ‌گاه فکر نکنید در زندگی بایدی وجود دارد. آنهایی که باید‌ها و نباید‌ها را نعره می‌زنند، سرجوخه‌های یک پادگان دور‌افتاده‌ اند که سربازانشان، دستورات را با لبخند اطاعت می‌کنند و نمی‌دانند دنیا زیباتر از این پادگان متروک است.

Send   Print


امروز عصر چند ساعتی پشت پیانو گذشت برای اجرای کوچک هفته‌ی آینده. اعتراف می‌کنم استرس زیادی دارم. گوش‌هایم را با صدای کلاویه‌های سفید و سیاه ارضا کردم و چشمهایم را با عکس‌هایی که دیروز گرفتم.

پ.ن. این عکس را تقدیم می‌کنم به حضرت لگو‌ماهی
+ سایز بزرگتر را اینجا ببینید.

Send   Print

به رسم ادب خواستم از دوستان خوبم در رادیو زمانه و برنامه‌ی سرنخ رادیو دویچه‌وله برای دعوت من به مصاحبه تشکر کنم. برای انجام این مصاحبه‌ها خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که فعلن عذر‌خواهی کنم از عدم حضورم. مجازی بودن من و سرزمین رویایی فرصت بزرگی است تا بی‌پرواتر باشم. خودم باشم. خود واقعی بی‌سانسورم. بی‌شک اگر با نام حقیقی می‌نوشتم خیلی از پست‌ها و متن‌ها سانسور می‌شدند. همانطور که بعضی از دوستانی که با نام حقیقی می‌نویسند ناخود‌آگاه مبتلا به خودسانسوری هستند کم و بیش.

با اینکه خیلی دوست داشتم تا صدایم به گوش عده‌ی زیادی از فارسی‌زبانان در دنیا برسد اما مصلحت ماندن در پرده اینگونه اقتضا می‌کند. پس اجازه دهید که با این مصاحبه‌ها فضای مجازی زندگی من در سرزمین رویایی آشفته نشود.

باقی بقایتان
یک نویسنده‌ی تنها در سرزمینی رویایی

Send   Print

اتفاق جالبی بود برایم. اولین بار بود در حضور خانواده‌ی دختری به خانه‌شان می‌رفتم. مثل یک دوست هم‌جنس. همان که همیشه می‌گفتم همه‌ی ما دنبالش هستیم اما نمی‌دانم چرا گاهی رنگ‌های دختر و پسر بودن‌ همه‌ی پس زمینه‌ی ذهن‌مان را اشغال می‌کند. دیگر فضایی برای دوستی و خنده نمی‌ماند. در اتاقش چرخی زدم. باید اعتراف کنم که چیدمان اتاق دختر‌ها برای ما پسر‌ها کلی جذاب است همیشه. عروسک‌هایی که به دیوار آویزان‌اند، عکس‌های دوستان و میز آرایش شلوغ و به هم ریخته. خواهرش هم برایمان چای و شیرینی آورد. سه نفری نشستیم و حرف زدیم و کلی خندیدیم. کاش همیشه همه با هم دوست بودند.