Send   Print

برای بیست روز می‌روم به یک پادگان دور در یک شهر دور.

Send   Print
Look man, I'm telling you right off the bat, I'm high-maintainance, so... I'm not gonna tip-toe around your marriage, or whatever it is you've got goin' there. If you wanna be with me, you're with me.

+ Eternal Sunshine of the Spotless Mind


Send   Print

امروز بعدازظهر بعد از چهارسال لیلا را دیدم. دوست قدیمی و نازنینم که بعد از ازدواجش دیگر پیدایش نشد. آن روز‌ها با حسرت از هم جدا شدیم. صورتش به همان زیبایی و مهربانی قبل بود. کمی چاق شده بود. باز روبه‌رویم نشست. مثل قدیم. چای خوردیم و صحبت کردیم. حرف‌های چهارسال زیاد بودند ( تنها آدم‌های بدبین هستند که فکر می‌کنند بعد از چهارسال برای دوست قدیمی‌شان روی صندلی‌های چوبی حرف زیادی برای گفتن ندارند ). دو بار سفارش چای دادیم ( بهترین موقع سرکشیدن چای زمانی است که به چشمان دوستت خیره شده‌ای و او برایت داستان‌های طولانی تعریف می‌کند ). نفهمیدیم چگونه به سرعت دو ساعت گذشت.

آخر صحبت‌هایش بود که گفت: از همسرم جدا شده‌ام. فقط نگاهش کردم. این جمله را من مکرر این اواخر شنیده‌ام و احساس خوبی نسبت به کلماتش ندارم. راست می‌گفت هیچ چیز دلیل هیچ چیز نمی‌شود. آدم‌ها همانقدر که لبخند‌های مصنوعی صبح تا شب تحویل هم می‌دهند تنهایند، و در این تنهایی تصمیم‌هایی می‌گیرند که گاهی بعدن دلیلش را فراموش می‌کنند. لیلا دلیل ازدواجش را فراموش کرده بود. هر چه بود این روزها احساس بهتری داشت و من هم از اینکه دوست قدیمی‌ام راحت‌تر بود خوشحال بودم. ( من هیچ وقت نفهمیدم چرا آدم‌بزرگ‌ها به ازدواج به عنوان یک وظیفه در دهه‌ی بیست زندگی‌شان نگاه می‌کنند؟ دهه‌ی بیست را من دهه‌ی دوستی و خاطره و لبخند می‌دانم ). بهترین دوستان من کسانی هستند که بعد از چهار سال حتا، وقتی به لبخندشان نگاه می‌کنم زمان را از یاد می‌برم.

ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه​ای
در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانه‌ای

چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد
ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانه​‌ای
" مولانا "

Send   Print
تقدیم به برادران حقیر و خواهران زشت گشت ارشاد که روزبه‌روز پوشش ایرانیان را در نبردی با خودشان، غریب‌تر و سک.سی‌تر می‌کنند.

+ سایز بزرگتر را اینجا ببینید.
+ مرتبط: رویترز

Send   Print

اینجا کشور پول و پارتی است. کارهایت هیچ وقت از طریق مجاری عادی و قانونی به سرانجام نمی‌رسند. یک سفارش تلفنی کوچک سرنوشت کاری‌ات را تغییر می‌دهد. بنابراین آن عده‌ای که ساده‌لوحانه فکر می‌کنند می‌توانند در صف بایستند و نوبتشان که شد خدمت آقای پشت میز درخواستشان را عرض کنند، همیشه در پایان متوجه می‌شوند قبلن یکی با یک تلفن و یک سفارش کوچک جای خوب را برای خودش رزرو کرده است. صورت مقام عالی پشت میز اخمو و درهم است و تا می‌گویی من را آقای فلانی خدمت شما معرفی کرده‌اند مهربان می‌شود و می‌خندد و به شما صندلی تعارف می‌کند.

اگر پول و پارتی و پررویی که به ویتامین پ3 معروف است را در ایران نداشته باشی همیشه درها به رویت بسته خواهد بود و این را نه قسمت و نه شانس و نه سرنوشت خود بدانید. تو محکومی به اینکه جور کسانی را بکشی که از تو برابرترند. لعنت به کشوری که پول و پارتی در آن از تحصیلات و موقعیت افراد مهم‌تر است.

+ بی پارتی‌ترین آشخورهای ایران

Send   Print

زندگی بالا و پایین دارد. گاهی آنقدر می‌خندی که دلت درد می‌گیرد و اشکت روان می‌شود، گاهی غم عالم در دل داری و سعی بیهوده می‌کنی از دیگران مخفی کنی. بعضی وقت‌ها اگر دلت را بشکافند صدای هورا و موسیقی شاد همه جا را پر می‌کند گاهی وقت‌ها هم تنها صدای نی‌لبک چوپان عاشق جوانی به گوش می‌رسد که فکر می‌کند گوسفندان‌اش ترانه‌های او را می‌فهمند. ( شاید هم می‌فهمند ). پس اگر روزی آن بالا‌ها بودید و دوست داشتید همه را در آغوش بگیرید و فردایش در ته چاه بودید و صدای فریادتان را کسی نمی‌شنید بدانید که زندگی بالا و پایین دارد.

من فکر می‌کنم به تخمک‌های خورشید‌ خانم هم نباشد که چه روزی چه کسی دلش گرفته یا شاد است یا استرس دارد و هیجان زده است. او فقط بلد است بسوزد. همین. روزها می‌گذرند و آنگونه که ما با روزگار رفتار می‌کنیم او هم با ما همان می‌کند. روزهای اول آموزشی که دلم غمگین بود روی تانکر آب زنگ‌زده‌ی گوشه‌ی پادگان یادگاری‌ها را می‌خواندم که دیدم یکی با گچ رویش نوشته است: چون می‌گذرد غمی نیست.

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که‌ از این دیر کهن درگذریم
با هفت‌هزار سالگان سربه‌سریم
" خیام "

Send   Print

الان که در اتاق خودم نشستم زیر باد کولر خودم با بوی پوشال‌های خودم خیلی احساس خوشبختی می‌کنم. با آقای سرهنگ که حرف می‌زدم صدایم می‌لرزید، اما سعی می‌کردم لبخند بزنم، در گرمای تیر‌ماه پیراهن آستین بلند پوشیدم که خاطرشان از غرب‌زدگی من مکدر نشود. سخت بود به آقای سرهنگ بفهمانم برگه‌ی اعزام من اشکال دارد، و گرنه محل خدمت من همین سرزمین رویایی است.

و حالا از اتاق خودم همراه با شازده کوچولو و آاگ و لب‌تاپ نازنینم ( که دلم برایش خیلی تنگ شده بود، نمی‌دانم چرا کار کردن با کامپیوتر‌های دیگران برایم لذت لب‌تاپ خودم را ندارد ) دارم برای دنیا می‌نویسم که اینجانب ساکن سرزمین رویایی هم‌اکنون لبخند به لب دارم و بیشتر از گذشته به صورت آدم‌بزرگ‌ها لبخند می‌زنم. من خوشحالم و احساس می‌کنم دنیا مال من است.

Send   Print

غمگینم. تولد من روز دوشنبه در یک چادر صحرایی برگزار شد. روزهای آخر آموزشی در اردوی کوهنوردی سربازان وظیفه. به ساعت دوازده شب. وقت خاموشی. دوستانم انگشتانشان را شمع کردند و در زیر نور فانوس نفتی شمع‌هایم را فوت کردم و از ته دل خندیدیم و به حقارت افسر نگهبان افسوس خوردیم که نمی‌دانست چادر ما چقدر روی ابرهاست. آخر بی خودی روی چشم‌های ما نور چراغ قوه می‌انداخت و فریاد می زد که وقت خاموشی است بخوابید. شاید نمی‌دانست اتفاق های بزرگ در قلب آدم‌ها زیر نور ماه کامل در شب‌های تاریک و چادرهای مندرس می‌افتد. بیست و هشت سال تمام. در آینه که به خودم نگاه می‌کنم می‌خندم و چشمک می‌زنم.

اما امروز غمگینم. برای ادامه‌ی سربازی به یک شهر دور اعزام شده‌ام. انرژی‌های مثبتم کار نکرد. با اشک از دوستانم جدا شدم. چند روز وقت دارم خودم را به آن شهر معرفی کنم. دوستانم هم مرا در آغوش گرفتند و آرام لرزیدند. آدم بزرگ‌ها هم گریه می‌کنند. مخصوصن وقتی از هم دور می‌شوند و دل‌هایشان طاقت دوری ندارد. لعنت به فاصله به جاده به غربت. لعنت.

Send   Print

برمی‌گردم پادگان. دوازده روز دیگر برای بردن تانک واقعی وقت دارم.

Send   Print

بانوی بالا بلند؛ دیشب آهسته و خندان به خواب من آمدی و دلم در خواب ذوق کرد. از پشت این سیم‌های خاردار و حصارهای بلند دلم هوای تو را می‌کند و از بالای همه‌ی این دیوار‌های آهنین به سوی تو پرواز می‌کند.

اینجا که هستم از تو دورم و به تو نزدیکم. اگر سینه‌خیز روی زمین از نزدیک سنگ‌ریزه‌ها را نگاه کنم یا بدوم نفس نفس بزنم، یا اگر شب‌ها قبل از خواب، بعد از یک روز خسته‌کننده کمی فکر کنم، فقط تو هستی که مقابل چشمان من می‌خندی و من امیدوار می‌شوم به تحمل این روزهای سخت.

آدم‌بزرگ‌ها فکر می‌کنند با سیم‌خاردار می‌توانند انسان‌ها را حبس کنند اما دل من این‌روزها آنقدر پرواز می‌کند در دوردست‌ها، که نزدیک اتاق تو هم می‌رسد و دوباره به سوی من برمی‌گردد و از تو برایم تعریف می‌کند. گاهی وقت‌ها دلم مثل قلب پرستوی جامانده از کوچ، از عشق می‌تپد اما تنهاست.

+ دوشنبه 23 اردی‌بهشت 87. پادگان، پشت سیم‌های خاردار.

Send   Print

برگشتم خانه. به مامان نگفتم. سورپریزش کردم. بغلم کرد ولی باورم نمی‌کرد. شکوفه‌های دلمان خندیدند. اتاق سرد و ساکتم در انتظار بود. دلم برای تابلوهای دیوارم و خرس زردم و کتاب‌هایم تنگ شده بود. حالا کلی وقت دارم بهشان نگاه کنم و با هم حرف بزنیم. گاهی وقت‌ها دلت برای اینکه در اتاقت باشی و بی‌حوصله به در و دیوارش نگاه کنی تنگ می‌شود. گاهی وقت‌ها دلت برای اینکه روی تخت خودت بخوابی و پتوی خودت را رویت بکشی و به سقف اتاق خودت زل بزنی تا خوابت بگیرد تنگ می‌شود.