June 24, 2008
چون می‌گذرد غمی نیست

زندگی بالا و پایین دارد. گاهی آنقدر می‌خندی که دلت درد می‌گیرد و اشکت روان می‌شود، گاهی غم عالم در دل داری و سعی بیهوده می‌کنی از دیگران مخفی کنی. بعضی وقت‌ها اگر دلت را بشکافند صدای هورا و موسیقی شاد همه جا را پر می‌کند گاهی وقت‌ها هم تنها صدای نی‌لبک چوپان عاشق جوانی به گوش می‌رسد که فکر می‌کند گوسفندان‌اش ترانه‌های او را می‌فهمند. ( شاید هم می‌فهمند ). پس اگر روزی آن بالا‌ها بودید و دوست داشتید همه را در آغوش بگیرید و فردایش در ته چاه بودید و صدای فریادتان را کسی نمی‌شنید بدانید که زندگی بالا و پایین دارد.

من فکر می‌کنم به تخمک‌های خورشید‌ خانم هم نباشد که چه روزی چه کسی دلش گرفته یا شاد است یا استرس دارد و هیجان زده است. او فقط بلد است بسوزد. همین. روزها می‌گذرند و آنگونه که ما با روزگار رفتار می‌کنیم او هم با ما همان می‌کند. روزهای اول آموزشی که دلم غمگین بود روی تانکر آب زنگ‌زده‌ی گوشه‌ی پادگان یادگاری‌ها را می‌خواندم که دیدم یکی با گچ رویش نوشته است: چون می‌گذرد غمی نیست.

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که‌ از این دیر کهن درگذریم
با هفت‌هزار سالگان سربه‌سریم
" خیام "


http://www.dreamlandblog.com/2008/06/24/p/12,09,18/