June 19, 2008
برای 27 خرداد و خودم

غمگینم. تولد من روز دوشنبه در یک چادر صحرایی برگزار شد. روزهای آخر آموزشی در اردوی کوهنوردی سربازان وظیفه. به ساعت دوازده شب. وقت خاموشی. دوستانم انگشتانشان را شمع کردند و در زیر نور فانوس نفتی شمع‌هایم را فوت کردم و از ته دل خندیدیم و به حقارت افسر نگهبان افسوس خوردیم که نمی‌دانست چادر ما چقدر روی ابرهاست. آخر بی خودی روی چشم‌های ما نور چراغ قوه می‌انداخت و فریاد می زد که وقت خاموشی است بخوابید. شاید نمی‌دانست اتفاق های بزرگ در قلب آدم‌ها زیر نور ماه کامل در شب‌های تاریک و چادرهای مندرس می‌افتد. بیست و هشت سال تمام. در آینه که به خودم نگاه می‌کنم می‌خندم و چشمک می‌زنم.

اما امروز غمگینم. برای ادامه‌ی سربازی به یک شهر دور اعزام شده‌ام. انرژی‌های مثبتم کار نکرد. با اشک از دوستانم جدا شدم. چند روز وقت دارم خودم را به آن شهر معرفی کنم. دوستانم هم مرا در آغوش گرفتند و آرام لرزیدند. آدم بزرگ‌ها هم گریه می‌کنند. مخصوصن وقتی از هم دور می‌شوند و دل‌هایشان طاقت دوری ندارد. لعنت به فاصله به جاده به غربت. لعنت.


http://www.dreamlandblog.com/2008/06/19/p/12,40,10/