Send   Print

چمدانم را بسته‌ام. فردا صبح باید خودم را معرفی کنم به پادگان نظام وظیفه. و فکر نکنم در دو ماه دوره‌ی آموزشی دسترسی به کامپیوتر داشته باشم تا بنویسم. غمگینم. فکر نکنم جالب باشد برایم. من که هیچ رابطه‌ای با تفنگ و رژه و بیدار باش صبح و بله قربان ندارم. آنجا نه پیانو دارند نه شب‌ها قبل از خواب فیلم می‌بینیم و نه کتاب می‌خوانیم. فقط دستور مافوق است که باید اجرا شود. من را چه به چنین جای عجیب و هولناکی. اما تنها نیستم، نگران نباشید، شازده کوچولو و آاگ را در یکی از اتاقک‌های دلم جا داده‌ام ( هیچ فرمانده‌ی جنگی، داخل دل سربازانش را نمی‌گردد تا ببینید آیا چیز ممنوعی آنجا پنهان کرده یا نه؟ ) و همه‌ی کسانی را که بهشان عاشق شده‌ام در دلم با خود می‌برم، و همه‌ی دوستانم که وقتی تنها شدم و خبری از تفنگ و میدان تیر نبود باهشان حرف بزنم. در آهنی خسته و نالان سرزمین رویایی را روی دوش لولا‌های زنگ‌زده‌اش کشیدم اما نبستم. مگر می‌توان درواز‌ه‌ی رویاهای کسی را به رویش بست؟ من هر جا که باشم باز هم شب‌ها قبل از خواب با رویا‌هایم داستان می‌بافم. امیدوارم زودتر بتوانم رویاهایم را باز اینجا بنویسم. برایم انرژی مثبت بفرستید.

Send   Print
کاش بودی و این روزهای سنگین با هم حرف می‌زدیم. باران که بارید این چند روز، شکوفه‌های اقاقیا را هم پرپر کرد. برای همین دیگر عصر‌ها مست نمی‌شوم. هوشیار و آشفته به دنبال دلی می‌گردم که عاشقش شوم. کاش بودی و این روزهای کسل را تا شب به صحبت و خنده می‌گذراندیم یا شاید با پیاله‌ای باده، که تا صبح فردایش بخندیم. هیچ می‌دانی می ‌خواری برای انسان‌های خوشبخت، بهانه‌ای است برای خندیدن و برای انسان‌های تنها، بهانه‌ای است برای گریستن. مشکل اینجاست که آنقدر قلب‌ها سنگی و بی‌هویت شده‌اند که کسی گریه‌اش نمی‌گیرد. یا اگر گریه کند آدم‌برزگ‌ها می‌گویند: مگر بچه شده‌ای؟ برای همین پناه می‌بریم به آن جام سرخ رنگ.

آخرین جمعه و آخرین عصرش را با یاد تو می‌گذرانم بانو. تویی که از همه‌ی هیبت زیبای قلبت برای من، تنها یادت نصیب می‌شود. و همه‌ی وجودت و خنده‌هایت و چشمان خمارت نصیب دیگران، جز یادت. خوب می‌دانم تنها من هستم که در روزهای دوری یادت می‌کنم. و می‌گویم اگر کنارم بودی و این موضوع را برایت تعریف می‌کردم حتمن می‌خندیدی یا شکلک در می‌آوردی و سرخوش و مهربان مرا به چای داغ عصرگاه دعوت می‌کردی.

کاش بودی و این عصرهای بارانی بهار را با موزیک‌های تو سر می‌کردیم. تو که همیشه در دلم نت تنها و خوش‌صدای سل هستی در دستگاه اصفهان. کاش کمی مهربان بودی و من باز صدای خنده‌ات را می‌شنیدم. کاش بودی، کاش مهربان بودی، کاش دلت با من بود، کاش طپش‌های موزون قلبت مرا صدا می‌کرد، کاش بودی، کاش همه‌ی آبی‌های دنیا مثل تو فیروزه‌ای بودند، کاش این ماهی تنهای دچار یادت را، در حوض آبی فیروزه‌ای‌ات، یاد می‌کردی. آن وقت مجبور نبودم عصر‌های بهاری که به تو فکر می‌کنم در حوض فیروز‌ه‌ای وجود مقدس‌ات، تنهای تنها با سایه‌ی خودم در کف حوض حرف بزنم. کاش بودی ...

+ شیراز. خانه‌ی زینت‌الملک. سایز بزرگتر را اینجا ببینید.

Send   Print

بالاخره جواب داد. همه‌ی انرژی مثبت و نگاه‌های عاشقانه‌ی من به اطرافیانم. کسی پیدا شد فهمید در چشمان ما از بدی‌ها و پلیدی‌ها خبری نیست. سه نفر هستیم. دست دادیم. قرارداد را خودم تایپ کردم. دوستم پرسید: مگر تو بلاگ داری که می‌توانی فارسی خوب تایپ کنی؟ گفتم: نه چرا؟ روزهای خوب و روشن در راه‌اند. دلم ذوق می‌کند. هفته‌ی پیش زن فالگیر پیر چقدر راست گفت. بعد از یک هفته اولین جمله‌ی حرف‌هایش اتفاق افتاد. فکر می‌کنیم چطور این استاد دانشگاه به من و دوستم اعتماد کرد؟ چه چیزی در دستان ما دید؟ دوستم به انرژی من اعتقاد دارد. امروز آنقدر رویاپردازی کردیم که خسته شدیم. برای ثبت در دفترچه‌ی خاطراتم نوشتم. زنده‌باد زندگی.

+ آمد سحری ندا ز میخانه‌ی ما
کای رند خراباتی دیوانه‌ی ما

برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پرکنند پیمانه‌ی ما

خیام

پ.ن. 1 روز.

Send   Print

مامان روی وایت‌برد اتاق نقاشی‌اش نوشته:
" آدم‌های بزرگ دو دل دارند، دلی که آشکار است و می‌خندد و دلی که پنهان است و می‌گرید. "

پ.ن. 2 روز. روزهای آخر زود می‌گذرند از مقابلم.

Send   Print

جمهوری اسلامی چندین مقام اولی در جهان دارد. مقام اول پیوند کلیه در جهان، مقام اول جراحی زیبایی بینی، مقام اول تورم در خاورمیانه، مقام اول تصادفات جاده‌ای و هوایی، مقام اول روزنامه‌نگاران زندانی در خاورمیانه، مقام اول تعطیلی روزنامه‌ها و مجلات رسمی کشور، مقام اول فراری دادن دانشجو‌ها و مغزها از کشور، مقام اول برگزاری انتخابات در خاورمیانه، مقام اول زندانی و محروم از تحصیل کردن دانشجویان منتقد، مقام اول سنگسار و پرتاب از بلندی، مقام اول روسپی‌گری پشت حجاب اسلامی، مقام اول روزهای تعطیل سال، مقام اول تذکر و ارشاد با زور و توهین برای نوع لباس شهروندان، مقام اول مصرف تریاک، مقام اول کورشدن شهروندان به علت مصرف الکل دست‌ساز خانگی، مقام اول آتش گرفتن خودرو‌های ساخت وطن و سوختن شهروندان در ماشین، مقام اول توهین به ملیت توسط سیاستمداران، با افتخارآمیز خواندن بیانیه‌ای که سه جزیره‌ی ایرانی را اشغالی نامیده است، مقام اول خودکشی شدن زندانیان در زندان، مقام اول دستیابی به انرژی بومی هسته‌ای توسط دانشمندان روسی و پاکستانی، مقام اول برخورد سنگ به سر زندانیان و مرگ آنها، مقام اول امضا کردن پتشین و بیانیه توسط کاربران اینترنتی و بازپس گرفتن حقوقی که حکومت به آنها بی‌اعتنا است.

اولین بیانیه‌ی اعتراضی سال جدید را برای تحریف نام خلیج فارس توسط شرکت گوگل امضا کنید. برای دوستانتان بفرستید و سعی کنید امیدی برای احقاق حقوق ملی توسط سیاستمداران خواب‌آلوده نداشته باشید. شاید روزی برسد که به شجاعت سیاستمداران قجر با عهد‌نامه‌های ترکمان‌چای و گلستان‌شان حسرت بورزیم.

پ.ن. 3 روز.

Send   Print
From the moment we enter this live we are in the flow of it. We measure it and We mock it, but we cannot defy it. We cannot even speed it up or slow it down. Or can we? Have we not each experienced the sensation that a beautiful moment seemed to pass to quickly, and wished that we could make it longer? Or felt time slow on a dull day, and wished that we could speed things up a bit?

+ The Illusionist

Send   Print

به رسم ادب باید از برنامه‌ی شباهنگ صدای امریکا برای خواندن چند خطی از متن غم بهاری تشکر کنم. رابطه‌ی خوب رسانه‌های ایرانی خارج از کشور چون رادیو دویچه‌وله، رادیو زمانه و صدای امریکا با بلاگستان، دشمنی دیرینه‌ی رسانه‌های داخلی با آن را جبران می‌کند.

پ.ن. 5 روز.

Send   Print
من گاهی وقت‌ها عاشق شخصیت‌های خیالی داستان‌هایم می‌شوم، گاهی وقت‌ها عاشق آدم‌های عکس‌هایم می‌شوم. عاشق شدن را دوست دارم.

+ اصفهان. سایز بزرگتر را اینجا ببینید.

پ.ن. 7 روز.

Send   Print

راستش را بخواهید گاهی وقت‌ها خسته می‌شوم. از خانه نشستن و موزیک گوش دادن و پیانو تمرین کردن و فیلم دیدن و کتاب خواندن. بیرون که می‌روم پسرهای مو سیخ‌سیخی را می‌بینم حسودی‌ام می‌شود خیلی سبک سر و بی‌خیال از آینده زندگی‌می‌کنند، یا دخترهایی که حتمن نیم ساعت برای بیرون رفتن جلوی میز آرایش بوده‌اند. رابطه‌های امروزی این دو گروه یا نسل چهارمی‌ها دلم را می‌سوزاند. شاید احساس پیری زودرس دارم. دلم می‌خواست اینقدر به آینده فکر نمی‌کردم، شاید آنهایی که فکر نمی‌کنند از ما احساس خوشبختی بیشتری داشته باشند. موزیک رپ گوش می‌دادم و گاهی با ماشین ددی جان که مثلن از فروش زمین‌هایش خریده جلوی دخترها ویراژ می‌دادم.

نمی‌دانم چرا دخترها تا به من می‌رسند مریم مقدس می‌شوند. در لیست شماره‌های تلفنم که نگاه می‌کنم دخترها بیشتر دوست هستند تا دوست‌دختر. بیشترشان با من درد‌دل می‌کنند، خیلی‌هایشان گاهی زنگ می‌زنند و از مشکلات زندگی‌شان می‌گویند. یکی می‌گوید با همسرش بحث کرده و قهراند. یکی می‌گوید این روزها دپرس است پیشنهاد من برای خوب شدن حالش چیست. سعی می‌کنم همیشه به بهترین صورت راهنمایی کنم که به خوشحالی دوستم منجر شود. نمی‌دانم این حس لعنتی را کجای وجود من منتشر می‌کند که همه حس درد‌دلشان تازه می‌شود. ظهر هوای دو‌نفره‌ی خوبی بود با بوی اقاقیا‌هایی که شکوفه داده‌اند، پسرهای مو‌سیخ‌سیخی و دخترهای دبیرستانی را دیدم بهشان حسودی‌ام شد. راستی چرا این نسل بعد از ما اینقدر قدکوتاه و ریزه‌ میزه هستند؟

پ.ن. 9 روز.

Send   Print
You know why no good deed goes unpunished? Because this world is hell and you're nothing but a fu.cking patsy.

+ Femme Fatale


Send   Print

بانو بانو بانوی بالا بلند من، اینجا بهار است. درخت اقاقیا شکوفه زده و عصر‌های ابری که به شما فکر می‌کنم از بوی آنها مست می‌شوم. بوی شما را یادم می‌آورد. راستش را بخواهید هر قدر به این فاصله‌ها فکر می‌کنم انگاری بیشتر می‌شوند جاده‌های پر پیچ و خم و دریاهای آبی با موج‌های بلند. اینجا بهار است اما شکوفه‌های شما در دل من خیلی وقت است شکفته‌اند. دل من خیلی وقت است بهاری است. در شهر شما هم اقاقیا هست بانو؟ این روزهای بهاری شما هم مست می‌شوید با بوی شکوفه‌هایش؟ وقتی از زیر اقاقیای کوچه‌تان رد می‌شوید به من فکر می‌کنید؟ راستی اصلن من را یادتان هست؟

بانو بانو بانوی بالا بلند من، اینجا بهار است. درخت اقاقیا شکوفه زده و عصرهای ابری من چای احمد می‌نوشم به سلامتی شما. شما چه می‌کنید این روزها؟ همه چیز بر وفق مراد هست؟ می‌خندید هنوز از ته دل؟ دندان‌های سفیدتان، لب‌های خندانتان، چال گونه‌تان هنوز دل می‌برد؟ بهار فصل عاشقی‌های نیمه‌تمام است. بهار فصل شماست. با همه‌ی اقاقیا‌هایش و بهارنارنج‌هایش که شما را به یادم می‌آورد. وقتی از زیر اقاقیای کوچه‌تان رد می‌شوید به من فکر می‌کنید؟ راستی اصلن من را یادتان هست؟

پ.ن. 10 روز

Send   Print
Dig six feet, find three bodies. But dig twelve feet, you find maybe forty.

+ Syriana

Send   Print

معلم زبان انگلیسی‌ام که یک امریکایی است برای تعطیلات به کشورش برگشته است. نزد مادر پیرش و پدرش و افراد خانواده؛ همان‌هایی که ما فکر می‌کنیم برایشان خانواده معنی ندارد. امشب برایم نامه نوشته بود و از اینکه به ایران باید برگردد و خانواده‌اش را ترک کند ناراحت بود. جمله‌ی زیبای نامه‌اش این بود: " وقتی وطن‌ات را ترک می‌کنی، دیگر کامل نیستی؛ و همیشه احساس می‌کنی چیزی را جایی جا گذاشته‌ای ".

پ.ن. 11 روز.

Send   Print

در فرودگاه شیراز دیدم‌اش. پسری بود حدود دوازده سال و خواهری با موهای بلوند داشت حدود نه سال. پدرش ایرانی می‌نمود و مادرش گمانم آلمانی. پسر شبیه پدرش بود و دختر به مادرش رفته بود. داشتم همانطور که موزیک گوش می‌دادم داستانشان را می‌نوشتم. که چرا ایران آمده‌اند و الان اینجایند. فکر می‌کردم حتمن مادربزرگشان مریض شده و آنها از تعطیلات اول بهار استفاده کرده‌اند تا برای آخرین بار بابا مادرش را ببیند. شاید مادربزرگ حالش خوب است، بنا به رسم نوروز هر سال، آنها به دیدارش می‌آیند و او نوه‌های شیطانش را می‌بیند و عیدی‌هایشان را بهشان می‌دهد.

پسرک از مقابلم که گذشت گردنبد ایرانش را دیدم انداخته بود روی بلوزش، شاید مثل یک مدال افتخار. شاید عیدی مادربزرگ باشد. دقیقن شبیه ایران من بود در گردنم. بعد از اینکه نشست گردنبندم را در آوردم از زیر پیراهنم و برایش دست تکان دادم و از دور دید و هر دو خندیدیم.

بعد همانطور که موزیک گوش می‌دادم فکر می‌کردم چطور مرزها آدم‌هایی را به هم نزدیک می‌کند و عده‌ای زیادتری را از هم جدا. آدم‌بزرگ‌ها دوست دارند نشان دهند در حداقل شرایط مثل هم‌اند. برای همین بچه‌های یک محله، دوست ندارند با محله‌ی پایینی یا بالایی بازی کنند. یا مسابقات ورزشی بین شهرها، طرفداران هر شهر، رقیب غریبه را به باد ناسزا می‌گیرند و شاید با مشت و لگد ازشان پذیرایی می‌کنند. یا تیم ملی هر کشور هم. مرزها نه تنها خط‌هایی کج و معوج روی نقشه هستند بلکه گاهی اثرشان در قلب‌های آدم‌بزرگ‌ها نیز دیده می‌شود. کاش بشود همه‌ی بچه‌های همه‌ی محله‌های شهر با هم دوست باشند، کاش بشود همه‌ی تیم‌های رقیب در زمین غریبه‌ی حریف تشویق شوند، کاش آدم‌بزرگ‌ها یاد بگیرند برای نشان دادن اتحادشان لازم نیست کاغذ‌ها را به قاره و کشور و استان و ایالت و شهر و محله و کوچه تقسیم کنند. اگر انسانیت را تقسیم نکنیم خیلی از مشکلات بشر حل خواهد شد.

پ.ن. 12 روز.

Send   Print
Sometimes people need a little help. Sometimes people need to be forgiven. And sometimes they need to go to jail.

+ Magnolia


Send   Print

می‌دانی مشکل ما چیست؟ اغلب ما، فکر می‌کنیم باید عشق‌ها به ازدواج ختم شوند و دوستی‌هایمان به عشق. عادت نداریم عاشق باشیم و از دور قلب‌هایمان را در نامه‌های عاشقانه بگذاریم و بدانیم هیچ رسیدنی در کار نیست. راستش را بخواهی من اعتقاد دارم رسیدن عشق‌ را نابود می‌کند. ما نمی‌توانیم از دوستی‌هایمان لذت ببریم و فقط به لحظه و اکنون فکر کنیم. دوست داریم بدانیم از این رابطه چه نصیبمان می‌شود. به کجا ختم می‌شود. برای همین است که خیلی وقت‌ها وقتی در کنار دوستانمان قهوه یا چای احمد می‌نوشیم فکر می‌کنیم به آینده.

دوستی می‌گفت فاصله عشق‌ها را مثل باد که قاصدک‌ها را، پرواز می‌دهد. می‌گفت آدم‌ بزرگ‌ها به کسی احتیاج دارند که در کنارشان باشد، نه از پشت مرز‌ها برایشان نامه‌ی عاشقانه بنویسد. اما اگر بدانی که عاقبت علاقه‌ات به رسیدن ختم نمی‌شود چه بهتر که از راه دور حتا عاشق باشی. چون عشق روح‌ات را بالا می‌برد، دلت را بزرگ می‌کند، قلبت را مهربان می‌کند. پس چرا باید از راه دور دوست‌داشتن را از خودمان دریغ کنیم. این احساس در پس فاصله و مرزها هیچ مخالفتی با دوستی‌های هر کداممان در شهرمان ندارد. اینگونه است که می‌دانیم در پس مرزهای طولانی و مضحک و آن‌سوی آب‌های سرد، کسی هست که آرزوی دیدارمان را دارد و در گوشه‌ی دلش خانه‌ی قشنگی داریم.

برای همین است که می‌گویم نباید فاصله و زمان را در دوستی‌ها اعتنا کرد. چه خوب است که بدانیم همیشه کسی در آن شهر دوردست هست که قلبش از تو لبریز است و از خیلی‌های دیگر. این نباید غمگین‌مان کند. باید خوشحال باشیم. نباید این جمله‌ی ساده‌ی دو کلمه‌ای دوستت دارم را دریغ کنیم تکرارش را. نباید در جواب دوستت دارم سکوت کنیم. نباید از اینکه کسانی هستند در دنیا که صادقانه می‌گویند دوستمان دارند ناراحت شویم. نباید دلمان را چروک و کدر کنیم و فکر کنیم تنها یک نفر است که در دنیا لیاقت شنیدن دوستت دارم را از زبان ما دارد. اگر دلت را از گوشه‌ی تنگ و تاریک اتاقت پرواز دهی تا همه‌ی شهرها را بال بزند و همه‌ی آدم‌ها را حس کند، آن‌وقت؛ همان‌قدر که به دیگران دوستت دارم را می‌گویی از زبان دیگر آدم‌بزرگ‌ها، دوستت دارم را خواهی شنید.

پ.ن. 14 روز دیگر.

Send   Print
+ سایز بزرگتر را اینجا ببینید.
Send   Print

سفر اصفهان با دنیس از مسکو و زاویه و لر از پاریس و اندریا از بروکسل باورنکردنی بود. همه‌ی خنده‌ها و شوخی‌هایمان هنوز در گوشم هست. هر شب تنها پنج ساعت خواب و بقیه زمان را آنقدر می‌گشتیم در شهر تا از پا درمی‌آمدیم. نقطه‌ی مشترکمان قلب‌هایمان بود و دوربین‌هایمان و موسیقی. لر و زاویه و آندریا عضو گروه کر منطقه‌ی پاریس بودند. آن‌شب که دوستی به نام داوود قفل راهروی پایین سی‌و‌سه پل را برایمان باز کرد و تا ساعت سه صبح از روی پله‌های سنگی زاینده رود می‌پریدیم تنها صدای لر بود که برایمان سوپرانو می‌خواند و رود خسته موزیک زمینه‌اش را می‌نواخت. از گروه آنها یک قطعه هم در کانال مزو پخش شده بود.

شب اول برای زاویه تولد گرفتیم و وقتی از حمام ساعت چهار صبح بیرون آمد، غافل‌گیرش کردیم. مهم نبود که زاویه متعلق به چه سرزمینی است، همه برایش کادو گرفتیم. شب دوم تولد مامان من بود و آخر شب در لابی هتل برایش تولدت مبارک را خواندیم، مامان از کادوهای دوستان من متعجب بود. فنجان‌های چای را به سلامتی مامان نوشیدیم و خندیدیم. برای زاویه که چون مسلمان نبود در شیراز از مسجد نصیرالملک بیرونش کرده بودند ـ اما حاضرم قسم بخورم او مثل همه‌ی ما، انسان‌ بود ـ سعی کردم توضیح دهم و از دلش دربیاورم. برای تمام تلاشی که همه‌مان می‌کردیم تا فرهنگ دیگری را درک کنیم و بدانیم دنیا بزرگتر از آنست که خودمان را به مرزهای لعنتی محدود کنیم. برای همه بد و بیراه‌هایی که به سارکوزی و پوتین و بوش و احمدی‌نژاد گفتیم و خندیدیم دلم تنگ شده است.

برای خنده‌های لر وقتی در کلیسای وانک از عدم وجود خدا و دین‌های ساختگی صحبت می‌کردیم و بیرون دویدیم به شوخی که صاعقه مغزمان را برشته نکند. برای اندریا وقتی ایده‌های عکاسی هم را می دزدیدیم و می‌خندیدیم. برای دنیس که با یک کوله از مسکو به ایران آمده بود و حتا هتل رزور نکرده بود. برای زاویه وقتی ادای هر کداممان را آنقدر خوب درمی‌آورد که پنداری تیاتر بازی می‌کند، دلم تنگ شده است. برای همه‌شان یادگاری گردنبد فروهر خریدم و بوسیدمشان. لر می‌گفت در دوستی‌ها فاصله و زمان، حذف می‌شوند. شب آخر تا پنج صبح در اتاق من عکس‌هایمان را دیدیم و حرف زدیم. لحظه‌های آخر قیافه‌هایمان ناراحت بود. هم را در آغوش گرفتیم و احساس کردیم چندین سال است با هم سفر می‌رویم. چشمانمان پر از اشک بود که برایشان دست تکان دادم و تاکسی راه افتاد.

Send   Print