April 18, 2008
عاشقانه‌ی آخرین عصر جمعه
کاش بودی و این روزهای سنگین با هم حرف می‌زدیم. باران که بارید این چند روز، شکوفه‌های اقاقیا را هم پرپر کرد. برای همین دیگر عصر‌ها مست نمی‌شوم. هوشیار و آشفته به دنبال دلی می‌گردم که عاشقش شوم. کاش بودی و این روزهای کسل را تا شب به صحبت و خنده می‌گذراندیم یا شاید با پیاله‌ای باده، که تا صبح فردایش بخندیم. هیچ می‌دانی می ‌خواری برای انسان‌های خوشبخت، بهانه‌ای است برای خندیدن و برای انسان‌های تنها، بهانه‌ای است برای گریستن. مشکل اینجاست که آنقدر قلب‌ها سنگی و بی‌هویت شده‌اند که کسی گریه‌اش نمی‌گیرد. یا اگر گریه کند آدم‌برزگ‌ها می‌گویند: مگر بچه شده‌ای؟ برای همین پناه می‌بریم به آن جام سرخ رنگ.

آخرین جمعه و آخرین عصرش را با یاد تو می‌گذرانم بانو. تویی که از همه‌ی هیبت زیبای قلبت برای من، تنها یادت نصیب می‌شود. و همه‌ی وجودت و خنده‌هایت و چشمان خمارت نصیب دیگران، جز یادت. خوب می‌دانم تنها من هستم که در روزهای دوری یادت می‌کنم. و می‌گویم اگر کنارم بودی و این موضوع را برایت تعریف می‌کردم حتمن می‌خندیدی یا شکلک در می‌آوردی و سرخوش و مهربان مرا به چای داغ عصرگاه دعوت می‌کردی.

کاش بودی و این عصرهای بارانی بهار را با موزیک‌های تو سر می‌کردیم. تو که همیشه در دلم نت تنها و خوش‌صدای سل هستی در دستگاه اصفهان. کاش کمی مهربان بودی و من باز صدای خنده‌ات را می‌شنیدم. کاش بودی، کاش مهربان بودی، کاش دلت با من بود، کاش طپش‌های موزون قلبت مرا صدا می‌کرد، کاش بودی، کاش همه‌ی آبی‌های دنیا مثل تو فیروزه‌ای بودند، کاش این ماهی تنهای دچار یادت را، در حوض آبی فیروزه‌ای‌ات، یاد می‌کردی. آن وقت مجبور نبودم عصر‌های بهاری که به تو فکر می‌کنم در حوض فیروز‌ه‌ای وجود مقدس‌ات، تنهای تنها با سایه‌ی خودم در کف حوض حرف بزنم. کاش بودی ...

+ شیراز. خانه‌ی زینت‌الملک. سایز بزرگتر را اینجا ببینید.


http://www.dreamlandblog.com/2008/04/18/p/06,09,31/