Send   Print

راستش را بخواهید گاهی وقت‌ها خسته می‌شوم. از خانه نشستن و موزیک گوش دادن و پیانو تمرین کردن و فیلم دیدن و کتاب خواندن. بیرون که می‌روم پسرهای مو سیخ‌سیخی را می‌بینم حسودی‌ام می‌شود خیلی سبک سر و بی‌خیال از آینده زندگی‌می‌کنند، یا دخترهایی که حتمن نیم ساعت برای بیرون رفتن جلوی میز آرایش بوده‌اند. رابطه‌های امروزی این دو گروه یا نسل چهارمی‌ها دلم را می‌سوزاند. شاید احساس پیری زودرس دارم. دلم می‌خواست اینقدر به آینده فکر نمی‌کردم، شاید آنهایی که فکر نمی‌کنند از ما احساس خوشبختی بیشتری داشته باشند. موزیک رپ گوش می‌دادم و گاهی با ماشین ددی جان که مثلن از فروش زمین‌هایش خریده جلوی دخترها ویراژ می‌دادم.

نمی‌دانم چرا دخترها تا به من می‌رسند مریم مقدس می‌شوند. در لیست شماره‌های تلفنم که نگاه می‌کنم دخترها بیشتر دوست هستند تا دوست‌دختر. بیشترشان با من درد‌دل می‌کنند، خیلی‌هایشان گاهی زنگ می‌زنند و از مشکلات زندگی‌شان می‌گویند. یکی می‌گوید با همسرش بحث کرده و قهراند. یکی می‌گوید این روزها دپرس است پیشنهاد من برای خوب شدن حالش چیست. سعی می‌کنم همیشه به بهترین صورت راهنمایی کنم که به خوشحالی دوستم منجر شود. نمی‌دانم این حس لعنتی را کجای وجود من منتشر می‌کند که همه حس درد‌دلشان تازه می‌شود. ظهر هوای دو‌نفره‌ی خوبی بود با بوی اقاقیا‌هایی که شکوفه داده‌اند، پسرهای مو‌سیخ‌سیخی و دخترهای دبیرستانی را دیدم بهشان حسودی‌ام شد. راستی چرا این نسل بعد از ما اینقدر قدکوتاه و ریزه‌ میزه هستند؟

پ.ن. 9 روز.