Send   Print

ما در کشوری زندگی می‌کنیم که تابستان‌های گرمش پشت ترافیک، صدای بلند بوق‌های ماشین‌های عقبی تو را از رویاهایت بیرون می‌آورند حتا اگر کلاغی از آن بالا قارقار مرگ را هوار نزند و تکه ابر سفید و رها راهش را از بالای سرت به سوی سرزمین‌های دور کج نکند.

باید اعتراف کنم بعد از یک سال و اندی مطالعه‌ی هر روزه‌ی اخبار سیاسی سرزمین جهنمی‌مان کمی خسته شده‌ام و این روزهای داغ با طعم سیاه استبداد کمی دلم شربت آلبالو و کتاب و فیلم و داستان می‌خواهد. کمی رفیق شفیق مسافر از آن سوی دنیا، کمی گپ زدن‌های بی‌پایان شبانه و کمی آرامش، دوری از اخبار زننده‌ی لعنتی، و ادامه‌ی کلاس پیانو و ورزش هر روزه و نشستن پای بازیهای آرژانتین.

Send   Print

آرژانتینی‌های بلاگستان متحد شوید که امسال سال قهرمانی است. از همان پشت مانیتورهایتان یک ویوای بلند نثار این تیم جادویی کنید. اینبار دیگر قهرمانی نوبت شاگردان اسطوره است.

Send   Print

مست بود و در آغوشم ایستاده حرف می‌زد. به چشمانم نگاه می‌کرد و صداقتش در چشمانش موج می‌زد. چقدر شیرین است نگاهی که به تو دروغ نمی‌گوید و در همه‌ی عمرم چقدر متنفر بودم از کسانی که در چشمانت یا بر زمین خیره دروغ می‌گویند. دروغ چون بید که چوب را از داخل می‌خورد، رابطه را پوک و سبک می‌کند.

گفتم: چند وقته باهاش دوستی؟
گفت: سه ماه.
گفتم: خوبه؟
گفت: نه مجبورم. خوشم نمی‌یاد ازش.
گفتم: چرا؟
گفت: هنوز هیچی نشده غیرتی می‌شه و دلش می‌خواد فقط با اون باشم حق ندارم دیر تلفن را جواب بدم و با کسی غیر از اون بیرون باشم و باید فقط به اون متعهد باشم.
گفتم: باهاش خوابیدی؟
گفت: آره.
گفتم: خوب بود؟
به سقف نگاه کرد و جواب نداد.
گفتم: دوستش داری؟
گفت: نه.
گفتم: کیو دوست داری؟
گفت: عاشق تو ام.
خندیدم و دست در کمرش کمی آرام رقصیدیم.
گفتم: دروغ گفتی منو دوست داری؟
گفت: آره.
گفتم: ای بابا چرا؟
گفت: این تکه کلام منه اما مرسی واسه امشب.
گفتم: هر وقت دلت گرفت روی من حساب کن.
گفت: جدن؟ می‌تونم؟ کمکم می‌کنی؟
گفتم: چرا که نه !

Send   Print

بانوی مکرمه آقا سلطان:

صحنه را دیدم. در دل پوزخندی زدم. با خود گفتم هزاران قطره خون لخته شده روی چشمان امثال شما بیگناهان، فدای یک تار موی حکمرانی الهی و خدایی ما باد.

حکومت ما به کفر می‌ماند و به ظلم هم می‌ماند. چنین باد.

+ ببينيد: Chris De Burgh: People of The World. Dedicated To Neda

Send   Print

دخترم
سنت شان بود
زنده به گورت كنند
تو كشته شدى
ملتى زنده به گور مى شود.

ببين كه چه آرام سر بر بالش مى گذارد
او كه پول مرگ تو را گرفته
شام حلال مى خورد.

تو فقط ايستاده بودى
و خوشدلانه نگاه مى كردى
كه به خانه ات بر گردى
اما ديگر اتاق كوچك خود را نخواهى ديد دخترم
و خيل خيال هاى خوش آينده
بر در و ديوارش پرپر مى زنند.

تو مثل مرغ حلالى به دام افتادى
مرغى حيران
كه مضطربانه چهره ى صيادش را جستجو مى كند
تو به دام افتادى
همچون خوشه ى انگورى
كه لگدكوب شد
و بدل به شراب حرام مى شود.

كيانند اينان
پنهان بر پنجره ها، بام ها
كيانند اينان در تاريكى
كه با صداى پرنده ى خانگى
پارس مى كنند.

كشتندت دخترم
كشتندت
تا يك تن كم شود
اما تو چگونه اين همه تكثير مى شوى.

آه نداى عزيز من
گل سرخى كه بر گلوى تو روئيده بود
باز شد
گسترده شد
و نقشه ى ايران را در ترنم گلبرگ هايش فرو پوشانيد
و اينانى كه ندا داده اند
بلبلانند
ميليون ها تن كه گرد گلى نشسته
و نام تو را مى خوانند.
يعنى ممكن است صداشان را كه براى تو آواز مى خوانند نشنوى
يعنى پنجره ات را بستند كه صداى پيروزى خود را هم نشنوى
ببين كه چه آرام سر بر بالش مى گذارد
او كه صيد حلال مى خورد.

شمس لنگرودی. اول تير 88

+ 22 مرثیه در تیرماه را دانلود کنید.
+ ببينيد: سه مرثیه از 22 مرثیه درتیر ماه ، شمس لنگرودی
+ کشته‌شدگان حوادث بعد از کودتاى 88 در ويکى‌پديا

Send   Print

دیکتاتوری ناقصی دارم.
جماعت: تکبیر ...

Send   Print

روز بیست و هشت خرداد 89 هم مثل بقیه‌ی روزهای عادی عمرم کاملن بدون اتفاق خاصی گذشت. اولین روز پس از گذشت سی سال. نه خورشید گرمتر بود و نه بادی سردتر می‌وزید. همه چیز عادی بود و فکر کنم این بازی تکراری روز و شب بعد از نبودن من هم تکرار شود. دنیا منتظر ما نمی‌ماند. حتا اگر بداند ما از گذشت سی سال و پایان دهه‌ی بیست مان ناراحتیم.

و من مثل یک کودک سه ساله که از خرید بادبادکی خوشحال می‌شود این روزهای اخیر از همه‌ی تبریک‌های دوستانم خوشحال شدم و نمی‌خواهم این خوشحالی را پنهان کنم. دورترین و ناشناخته‌ترین آدم‌ها برای من، که نخ رابطه‌ی ما همین سرزمین رویایی است با چند جمله‌ی کوتاه و بعضی با یک قطعه‌ی کوچک موزیک مرا خوشحال کردند. آی ملت بدانید که سی سال تمام می‌شود و شما در بهت گذشت سه دهه از زندگیتان می‌مانید، پس ای کسانی که هنوز زیر سی سال هستید عاشق شوید و رابطه بسازید و در خنده‌ی رفیق‌تان غرق شوید که وقت نیست. روزی چون من دهه‌ی بیست‌تان که تمام می‌شود دایم با خود فکر می‌کنید نکند به اندازه‌ی کافی عاشق نبوده‌اید، به قدر کفایت عشق‌بازی نکرده‌اید، به اندازه کتاب نخوانده‌اید و فیلم ندیده‌اید و رفیق پیدا نکرده‌اید.

بعد از سی سال هم وقت هست. سن یک عدد است روی کاغذ اما بگذازید برایتان اعتراف کنم که زندگی کردن زیر سایه‌ی دهه‌ی بیست صفای دیگری دارد که بعد از بیست و هفت خرداد من آن را کمتر احساس می‌کنم. اما سعی می‌کنم باز هم بر قاصدک‌های رویاهایم چون گذشته بدمم که همه چیز را نهایتی است جز رویاهای آدمیزاد.

+ کامنت‌ها به سلامتی بیست و هفت خرداد باز است.

Send   Print

تابستان‌های دور قدر این سال‌ها گرم نبود و دنیا بزرگتر بود. مدرسه که تمام می‌شد روزهای خوش با طعم گوجه سبز و زردآلو و آلبالو و با بوی پوشال کولر شروع می‌شد. و ما آنقدر رویا و بازی‌های گوناگون داشتیم که تا پایان تابستان بس باشد. روزهایش با خمیازه درخت انگور حیاط شروع می‌شد و ظهرها با گرمای لذت‌بخشش روی خاطرات کودکی‌مان شاید به آبتنی در حوض کوچک وسط حیاط و شاید به یک ماشین‌بازی آرام با ماشین‌های پلاستیکی روی نقش‌های فرش هال ختم می‌شد.

ظهر‌ها بعد از نهار دو انتخاب بیشتر نداشتیم یا تا شروع برنامه‌های کودک تلویزیون بخوابیم یا ساکت در اتاق سرد و کوچک خود بازی کنیم. و همیشه کسی بود که در گوشمان بگوید دومی را انتخاب کن کیفش بیشتر است. دومی انتخاب می‌شد، یواشکی با خواهر به زیرزمین رفتن و آنجا با دوچرخه‌هایی که از گرمای حیاط نجات پیدا کرده بودند دور اتاق چرخیدن. گاهی به اتاق انباری می‌رفتیم که پر از رختخواب‌های مهمان‌ها بود و روی تخت فنری آن بالا و پایین می‌پریدیم و کشک‌های پنهان شده‌ی انباری را پیدا می‌کردیم و لیس می‌ِزدیم و سر اینکه کدام تخت مال کداممان باشد بحث می‌کردیم. گاهی آنقدر در حالیکه هر دو رو به سقف روی تخت‌ها درازکشیده‌ایم حرف می‌ِزدیم و خسته نمی‌شدیم از جملات تکراری که کم‌کم خوابمان می‌گرفت. آن تخت‌های فنری با تخت‌خواب‌ها و بالشت‌ها و پتوهای سنگین‌اش به ما احساس تعلق می‌داد. وقتی مال ما می‌شدند. دیگر این قرارداد تا چندین سال معتبر بود و می‌شد روی حرف‌هایمان حساب کرد. زیرزمین سرد بود و اولین پناهگاه ما تا ساعت 4 بود که برنامه‌ها با نشان‌دادن گمشده‌ها و بی‌نام‌ونشان‌ها شروع می‌شد و تا ساعت پنج ما باید انتظار می‌کشیدیم.

گاهی خواهرم حوصله‌ی زیرزمین را هم نداشت و در اتاقش کتاب داستان می‌خواند و منم به سراغ ماشین‌‌ها و تراکتورم می‌رفتم. برای من تمام تقش‌های فرش تبدبل به خیابان می‌شدند و من باید همه‌ی‌ قوانین را رعایت می‌کردم. برای همین یک روز به بابا گفتم می‌توانم رنوی پنج سفیدش را برانم و او را شوکه کردم. اما بعد خودم خندیدم. خواستم اعتماد به نفسش را بسنجم. روزهای خوب تابستان رویایی کودکی اینگونه بود ....

+ آخرین شب دهه‌ی بیست

Send   Print

اگر به خانه من آمدی برای من
ای مهربان
گاز اشک‌آور بیار
و یک سلول که از آن
به ازدحام
کشور بدبخت
بنگرم

Send   Print

من از آن گروه دانش‌آموزانی بودم که همیشه انشاهایم را مادرم می‌نوشت. و بعد هر چند وقت یکبار سر کلاس می‌خواندم و یک آفرین می‌گرفتم و با افتخار می‌نشستم. این کار مثل یک وظیفه تا سوم راهنمایی انجام می‌شد. حتا برای امتحانات نهایی و ثلث اول و دوم وسوم همیشه بی‌توجه به موضوع انشا یک مقدمه تکراری را حفظ کرده بودم که اول انشایم می‌نوشتم. بنابراین برای چند سال انشاهای من اینگونه شروع می‌شد:

خدایا به تعداد سنگریزه‌ها به تعداد امواج دریا، به تعداد برگ‌های درختان چه آنها که سبز و شادابند و چه آنها که زرد و پژمرده‌اند تو را شکر می‌کنم که ... و هیچ گاه معلم‌های من نفهمیدند که چه متن آشنایی هر ثلث دارد تکرار می‌شود. اما دنیای نوشتن من در پایان سال سوم راهنمایی تغییر کرد. معلم فارسی یک برگه پر از صفت و موصوف به همه‌ی بچه‌ها داد و از همه خواست برای آنها جمله بسازند. من تا روزهای آخری که فرصت داشتیم از خواهرم درخواست می‌کردم که کمک کند اما شب آخر باز مجبور شدم خودم کار را تمام کنم و نمی‌دانستم که شاهکار کرده‌ام. هفته‌ی بعد که معلم فارسی از جملات من با صدای بلند سر کلاس تعریف کرد فهمیدم همه‌ی سال‌های کودکی رمان خواندن و شب‌های تابستان بیدار بودن پای شاهزاده و گدا و قصه‌های آذربایجان صمد، داستان‌‌های ژول‌ورن و ... فایده کرده است. و این را باید مدیون مادرم می‌بودم که معلم ادبیات بود و ما را با کتاب عجین کرده بود بی‌آنکه خود متوجه باشیم.

اینطور بود که چهار سال دبیرستان فهمیده بودم می‌توانم بهتر از بقیه چیز بنویسم و زنگ‌های انشا بهترین ساعت هفته شد برایم و با امید به سه‌شنبه‌ها تک‌زنگ آخر بود که می‌توانستم ریاضیات جدید و جبر و فیزیک را تحمل کنم تا زنگ انشا از کلمه و شعر و داستان حرف بزنیم و چیز بخوانیم و بنویسیم. و فکر می‌کنم من بیشترین تعداد انشا را سر کلاس‌ها خواندم و یادم نمی‌رود یکبار شعری را که نوشته بودم برای پاییز سر کلاس خواندم و معلممان تشویقم کرد.

همه‌ی آن سال‌ها نوشتن را دوست داشتم و بعد تبدیل شد به دفتر خاطرات و بعد دنیای آنلاین درهایش به رویمان باز شد. سرزمین رویایی تقریبن همان نوشته‌های چرک‌نویس و پاک‌نویس دفتر انشای من هستند که آنلاین منتشر می‌شوند. سانتی‌مانتال باشند یا احساسی یا منطقی یا جوزده یا روشنفکرمابانه، مهم این است که آینه تفکرات من هستند بی هیچ کم و کاست و سانسور. این تنها برایم مهم است.

+ یک روز به پایان دهه‌ی بیست

Send   Print

کلاس اول بودم در دبستانی که نام یک شهید بر خود داشت و عکس قدیمی و مهربانش بزرگ روی دیوار سالن اصلی آویخته شده بود. روزهای اول با اکراه و گریه مدرسه می‌رفتم و نمی‌دانستم وقتی مهدکودک به اندازه‌ی کافی در دنیا هست و من همانجا راحت بودم چرا باید من را به مدرسه بفرستند. اینجا دیگر مثل مهدکودک مریم کلاس‌هایش صندلی‌های کوچک با روکش نارنجی نداشت تا دور اتاق چیده شده باشند و ما شعر بخوانیم و نقاشی بکشیم. کمی جدی‌تر بود و من همیشه از کارهای جدی بیزار بودم. نیمکت‌های چوبی سه‌نفره گرچه برای بچه‌های هفت ساله جای بزرگی بود اما برای دل‌های کوچکشان کمی تنگ بود.

بعد از چند هفته که درس‌هایمان کشیدن خط‌های عمودی و افقی و علامت‌های بزرگ‌تر و کوچکتر بود به درس اول آ با کلاه و آ بی‌کلاه رسیدیم. یادم هست نقاشی این صفحه که در سمت چپ کتاب بود یک نهر آب بود با یک شیر فلزی کنارش. آن وقت بود که احساس تشنگی به من دست داد و از خانم معلم خواستم بروم آب بخورم. او داشت مشق‌های بچه‌ها را نگاه می‌کرد و صدای من را نمی‌شنید. بعد گریه‌ام گرفت که چرا کسی صدای من را نمی‌شنود. خوب می‌دانستم تقصیر همان عکس رود و شیر آب بود. کلاس‌های آن روزها و حیاط‌های بزرگ مدرسه‌های قدیمی با پنجره‌های چوبی بزرگ و صدای بلند معلمان و خنده‌ی انفجار گونه بچه‌ها حسی را در خود داشت که فکر نکنم این روزها مدرسه‌های کوچک انباری مانند غیرانتفاعی داشته باشند.

+ دو روز به پایان دهه‌ی بیست زندگی

Send   Print

در تاریخ خواهند نوشت: بعد از 22 خرداد 88 مردم ایران به دو گروه تقسیم شدند. گروه اول: آنها که تسلیم صحنه‌سازی خطرناک نشدند و گروه دوم: آنها که تسلیم صحنه‌سازی خطرناک شدند.

Send   Print

امروز دچار حالی شدم که هر ایرانی به فراخور سن و سالش چند روز در سال را اینگونه می‌گذارند و یا چند سال از عمرش را. این حالتی است بین اضافه بودن و هدر دادن عمر، گذراندن بی‌خودی روزهای خوب، بطالت، کسلی، هرکجای دنیا که بودیم وضعمون از این بهتر بود، اخبار بد از دستگیری و شکنجه و فیلتر شدن فکر و صدا و نفس، احساس زندگی در یک قفس پر از فضولات متعفن، احساس بیهوده بودن و چرند بودن زندگی در کشوری که ادعای تاریخ و فرهنگش گوش فلک را کر کرده است و مردمش پشت چراغ قرمز با صدای بوق ممتد به هم فحش می‌دهند. دیدن آدم‌های عصبی و پرخاشگر صبح تا شب. این حال عجیبی است که فقط باید در ایران زندگی کنید تا در روز 24 خرداد ماه به آن دست یابید.

Send   Print

از دیشب برای من تقلب آشکار شده بود. تقلب یا کودتا چه فرق می‌کند. دیشب تا 6 صبح بیدار بودم و پست بدبختی سرنوشت ایران است را نوشتم و با اشک خوابیدم. بی‌بی‌سی برنامه‌ی ویژه داشت. هیچ وقت صدای مهدی پرپنچی را فراموش نمی‌کنم که عصر مجری بخش اخبار بود و با رهنورد و ابطحی مصاحبه کرد. صدایش مثل پتک بر سرم می‌خورد. و در همان حال بی‌بی‌سی ویدیو‌های جدید و باورنکردنی از خیابان‌های تهران را نشان می‌داد و پسرکی که به دست گروهی لباس شخصی کتک می‌خورد و روی زمین کشیده می‌شود. همه چیز حاکی از فرو رفتن یک تیر سمی بر قلب روزهای شاد هفته‌ی گذشته بود.

مقابل تلویزیون نشستم و ماتم برده بود. دوستانم مدام زنگ می‌زدند و نظر من را می‌پرسیدند و من با بهت جوابشان را می‌دادم. اشک‌هایم ناگهان ریخت و مامان با تعجب به من نگاه می‌کرد. حرفی نزد رفت داخل اتاقش.

بخشش چیزی است که از کودکی به ما آموخته‌اند و ما به اجرای آن گاهی به خود می‌بالیم، اما تا روزی که چشمانم به روی دنیا باز باشد و آخرین نفس‌های زندگی‌ام را بکشم هیچ وقت کسانی را که تیغ به رویاها و آرزوهای پاک چندین میلیون جوان و مرد و زن ایرانی کشیدند را نخواهم بخشید. باشد تا به درک واصل شوند و آن روز من به نعششان لبخندی نثار خواهم کرد و همه‌ی شهیدان این سال‌ها دوباره به زندگی برمی‌گردند. داستان ندا سهراب اشکان مصطفی ترانه امیر و کودتای سیاه 88 مثل یک کابوس چندش‌آور و یک افسانه‌ی قدیمی زبان به زبان و سینه به سینه در نسل‌های ایرانیان، بعد از این تکرار خواهد شد و روزی ما باز با اشک و لبخند در آزادی جمع خواهیم شد. آرزو دارم تا آن روز زنده بمانم. هر کجای دنیا که باشم خودم را به تهران خواهم رساند. به امید آن روز.

Send   Print
دارن همه رو در شهر می‌زنن. گریه کردم کمی به حال خودمون. تلفنم مدام زنگ می‌خورد. متاسفم که رای‌مون را در سطل آشغال ریختیم. شهر حالت عادی ندارد. امیدوارم موسوی و کروبی به مردم ثابت کنند که زیر بار دیکتاتوری نخواهند رفت. شاید طوری مردم را می‌زنند که اسرائیلی‌ها فلسطینی‌ها را نزنند. امیدوارم موسوی آنقدر جرات داشته باشد که با مردم باشد تا با دیکتاتور. امروز را در تاریخ ثبت خواهند کرد. لعنت به استبداد.

+ ویدئوی اول
+ تصاویر دیگر
+ عکس‌های بیشتر
+ عکس‌های بیشتر
+ فیلم انفجار اتوبوس در خیابان تخت طاووس تقاطع قائم مقام
+ در تبریز مردم با یگان ویژه درگیر شده اند
+ ازدحام گسترده مردم در خیابان ولی عصر
+ سی ان ان از قول شاهدان عینی گزارش داده است که یک مرد جوان در میدان ونک، با ضربه پلیس کشته شده است
+ عکسی از ضرب و شتم وحشیانه یک زن جوان توسط پلیس
+ مخملباف از کودتا می‌گوید
+ آشوب در تهران
+ تیراندازی در تهران
+ آخرين خبر: حمله نيروهای ضد شورش به مردم در خيابان ولی عصر
+ عکسی از ضرب و شتم وحشیانه یک زن جوان توسط پلیس
+ جنبش سبز باید در خیابان بماند
+‌ آخرین ویدیوهای سی ان ان از اوضاع ایران با کرسیتین امانپور
+ نا آرامی در تهران ساعت چهار
+ گونی‌ای که به جای کلاه بر سرمان رفت
+ فیلم‌های مختلف تظاهرات
+ موسوی: با تمام توان شکایاتمان را پیگیری می‌کنیم
+ تظاهرات در تهران در حمایت از موسوی
+ فیلمی از ضرب و شتم معترضان به نتیجه انتخابات دهم
+ عکس‌های یاهو نیوز
+ Iran Election: Iranians fight for their stolen votes
+ اینجا تهران است انتخابات 88
+ می‌جنگم ، می‌ميرم ، رای مو پس می‌گيرم
+ Time: Protests Greet Ahmadinejad Win in Iran: 'It's Not Possible!'
+ دولت اوباما به نتایج انتخابات ایران بدبین است
+ مسعود بهنود: شبه کودتا، مسوولش کیست
+ گالری عکس: نا آرامی در تهران پس از اعلام نتایج انتخابات 5
+ گالری عکس: نا آرامی در تهران پس از اعلام نتایج انتخابات 4
+ گالری عکس: نا آرامی در تهران پس از اعلام نتایج انتخابات 3
+ گالری عکس: نا آرامی در تهران پس از اعلام نتایج انتخابات 2
+ گالری عکس: نا آرامی در تهران پس از اعلام نتایج انتخابات 1
+ tehran protests against election results
+ خطاب به رهبران کشورهای جهان
+ فیلم محسن سازگارا - تحلیل کودتای 22 خرداد
+ فیلم درگیری در اسکان - میرداماد
+ راه پيمايي معترضان به نتايج انتخاباتي در خيابان وليعصر
+ اخبار انتخابات و شلوغی‌ها روی CNN
+ Police invasion on people tehran vanak Sq 13 June 2009
+ عکس از تلویزیون ایران. آرای رضایی کم شد؟
+ مهاجرانی: رهبری معظم تصمیم گرفتند حکومت اسلامی را جایگزین جمهوری اسلامی کنند.
+ کودتایی برای نابودی انتخابات
+ آخرین عکس‌های تظاهرات تهران
+ بعدن برای نوه های مان تعریف می کنیم
+ گزارش تصویری رویترز و آسوشیتدپرس از اعتراض مردم به تقلب در انتخابات- ۱
+ گزارش تصویری رویترز و آسوشیتدپرس از اعتراض مردم به تقلب در انتخابات -۲
+ روزهای سخت در انتظار خامنه‌ای و نوچه‌هایش
+ Election battles turn into street fights in Iran
+ به کجا کشید کار ....
+ امضا کنید:
Objection to Fraud in Iran's Presidential Election
به ابتکار بلوچ عزیز

پ.ن. پارسال شنبه 13 جون 2009

Send   Print

برای ثبت در تاریخ می‌نویسم. دارم دیوانه می‌شوم. ساعت پنج صبح است و هوا روشن شده. نتیجه‌ها به طرز احمقانه‌ای نشان‌دهنده‌ی تقلب است. در عرض سه ساعت ده میلیون شمردند و بعد از چهار ساعت 24 میلیون.

اس‌ام‌اس ها قطع است. اینترنت پرسرعتم قطع است. بی‌بی‌سی فارسی پارازیت دارد. با دایل آپ دارم می‌نویسم. حرفی ندارم. شوکه هستم. سر درد. عصبانی. و بدبخت. امیدوارم کروبی و موسوی با اتحاد خودشان جلوی این کودتای دموکراتیک بایستند. متاسفم برای خودم. برای شهرم برای کشوری که در آن به دنیا آمدم و برای همه‌ی آرزوی‌های احمقانه و حقیرم. بدبختی سرنوشت ایران است گویا.

جز بغض چیزی ندارم اینجا بنویسم. لعنت ...

+ پارسال 13 جون 2009

Send   Print

پارسال شب 22 خرداد بود که ساعت 11 با مامان رفتیم فضای سبز جلوی خانه کمی پیاده‌روی. من موبایل به دست و داشتم رایزنی می‌کردم تا یک گروه از دوستانم را جمع کنم فردا همه با هم رای بدهیم. در حین زدن اس‌ام‌اس بودم که از کار افتادند. بد به دلم افتاده بود. همه‌ی کشور پیامک‌هایش از کار افتاده بودند. شب برگشتیم خانه. تا ساعت 5 بیدار بودم و پست ایران ای سرای امید را نوشتم و خوابیدم. صبح که از خواب بیدار شدم بوی عطر امید را می‌توانستم همه‌ جا احساس کنم. شهر جور دیگری بود.

از ساعت چهار با سه نفر از دوستانم رفتیم برای رای دادن. تجهیزاتمان کامل بود. انواع خودکار و شناسنامه و کارت ملی و هرچه که احتمال داشت از ما بخواهند و ما همه‌ را برداشته بودیم که فقط رای بدهیم. تنها خواسته‌مان رای دادن بود و اینکه تمام رویاها و آرزوهایمان را روی برگه به اسم کسی بنویسیم و بندازیم در صندوق تاریک. دلمان نمی‌آمد در صف بايستیم. همه جا شلوغ بود. بعضی صف‌ها چند بار پیچیده بود در کوچه‌های اطراف و مردم و جوانان هم با چشمان براق و امیدوار منتظر بودند تا فریادشان را روی کاغذ بنویسند. مردم در صف با هم شوخی می‌کردند. بعضی‌ها نگاه‌ها را می‌شد مثل شعار خواند. مردی با صدای بلند تعریف می‌کرد که اولین بار است در جمهوری اسلامی می‌خواهد رای بدهد.

همه چیز خوب بود. همه چیز به طور باور نکردنی خوب بود. در اتاق رای دادن همه شوخی می‌کردن با صدای بلند. برای خودکار و اینکه با خودکار حوزه ننویسند. آن روز دلم می‌‌خواست تمام مردم ایستاده در صف را از اول تا آخر ببوسم. همه مهربان بودند و احساس ارتشی را داشتند که یکپارچه می‌خواستند به جنگ اعزام شوند. رایمان را که دادیم عکس هم گرفتیم. و آن شب آخرین شبی بود که در پوست خودم نمی‌گنجیدم. شب آمدم خانه اخبار را خواندم که به ستاد موسوی در قیطریه حمله کرده‌اند. کسی در دلم رخت می‌شست. به کاغذ مظلوم و بی‌صدایم فکر می‌کردم که الان در صندوق تاریک چکار می‌کند. نمی‌دانستم آرزوهای یک ملت قرار است به آتش کشیده شود.

دیشب که الله و اکبر گفتیم با صدای گرفته با مامان رفتیم پیاده‌روی. بهش گفتم یادت هست پارسال در همچین شبی همین‌جا بودیم با هم و من داشتم اس‌ام‌اس می‌زدم و پیامک‌ها قطع شد؟ یادش نبود. این تنها من هستم که مناسبت‌ها را به طرز شگفت‌انگیزی فراموش نمی‌کنم. یک ساعت راه رفتیم و من به سرنوشتمان فکر کردم. به اینکه کاش ما هم جهان سومی و دیکتاتورزده نبودیم و لازم نبود برای یک زندگی عادی و کمی آزادی لباس مهاجرات بر تن کنیم و همه‌ی نگاه‌های آشنا را در شهرمان تنها بگذاریم.

Send   Print
باید در دستگاه ماهور و به ریتم لطفی و صدای شجریان امروز به دنیا سلام کنیم. باید بعد از سی سال از اجرای تصنیف در دانشگاه ملی دوباره بر لب بخوانیمش. چندین باره و با لبخند. باید زمزمه‌کنان و با دلی سبز پای صندوق‌ها قدرت خود نشان دهیم و به دوستان سبز‌پوشمان با مهر بنگریم که این روزها، نادر اند و کمیاب. هر سی سال یکی شکوفه‌ای در تاریخ به گل می‌نشیند. از روزهای پرتلاطم مصدق تا شب‌های تکرارنشدنی اواخر دهه‌ی پنجاه و اینک در آستانه‌ی تحولی دیگر، بر لب بام سرنوشت، ایران دوباره و چندباره ایستاده است.

آنانکه سخن از تحریم می‌گویند تنهایند. و این سیل جمعیت را چشمان دگم‌شان شاید نبیند. اینک برای بهتر بودن، برای ارزش نهادن به هنر و هنرمند و معلم و کارگر و استاد و دانشجوی محروم باید بد را به شیاد ترجیح داد. پرواضح است این انتخاب بد و بدتر دیگر نیست. باید امروز نشان دهیم دیگر خواهان دروغ و خواری و ذلیل بودن در دنیا نیستیم. ما خواهان انگشت‌نگاری و متهم‌ دایمی بودن در فرودگا‌ه‌های دنیا نیستیم. ما سینما می‌خواهیم کمی ادبیات بی سانسور، کمی ‌شادی و فریاد با هر رنگی، سبز و قرمزش فرقی ندارد برایمان. ما دچار کمبود خنده شده‌ایم و حالا نوبت ماست که برای حق‌مان تلاش کنیم که سیاه‌پوشان با نیزه، خواهان خاموشی ما هستند تا بساط دیکتاتوری را کامل بر سفره‌ی ایران بچینند.

و اینک نوبت ماست که در گذرگاه به لباسمان ایراد گرفتند و بغض کردیم، نوبت ماست که سینمایمان را کنار خیابان حراج کردند، نوبت ماست که کتاب‌های نازنین‌مان را – تنها دریچه‌های رو به نور را – سانسور کردند و دم نزدیم، نوبت ماست که ستاره‌دارمان کردند و تنها گریستیم، نوبت ماست که سهمیه بستند بر جنسیت‌مان و خندیدند بر توقیف روزنامه‌هایمان. شاید امروز فقط وقتش باشد و دیگر حقی نداشته باشیم. شاید برای کمی خنده و عشق و دانایی، امروز وقت داشته باشیم. این فرصت را از دست نمی‌دهیم. سیاه‌پوشان در لجن افکارشان بی‌صدا غرق خواهند شد. زنده‌باد لبخند سبز این روزهای جوانان ناامید و خسته. زنده‌باد خنده‌های تلخ پدرانی که چندین بار تاریخ برسرشان چون امروز نازل کرده و هر بار مایوس‌تر از قبل در میانه‌ی راه برگشته‌اند. به ‌امید شادی بیشتر، صلح و دوستی با دنیا.

+ گوش کنید: ای ایران. شجریان
+ عکس: Yaldabox
+ صدای تو خوب است
+ گزارش کریستین امانپور برای سی‌ان‌ان
+ به خاطر این‌که روزی می‌خواسته معمار و نقاش و روزنامه نگار باشد
+ ازاین‌طرف آن‌طرفِ این‌روزها
+ یادآور سی سال قبل

پ.ن. پارسال 12 جون 2009 روز انتخابات

Send   Print

بگذارید اعتراف کنم این سخت‌ترین پست سرزمین رویایی بود در این پنج سال. از دیروز که بیانیه‌ی مشترک صادر شد تا امروز تمام واکنش‌ها و نقد‌ها و نظرات را خواندم و فکر می‌کنم روزهای حساسی در پیش است. سبزها که تنوع گوناگونی دارند و همه از رادیکال‌ترین‌ها تا محافظه‌کارترین‌ها زیر رنگ سبز جمع شده‌اند در روزهای حساس با هم اختلاف نظر پیدا می‌کنند. راه‌هایی که در پیش رو است اگر به دو دسته‌ی پر خطر رادیکال و بی‌خطر تقسیم شوند می‌توانند بیشتر افق پیش رو را شفاف کنند.

راه‌های رادیکال و پرخطر راه‌های انقلاب‌گونه اند. اعتراضات خیابانی. همچون سایر انقلاب‌ها و خون و شهدای گمنام و همان‌که موسوی و کروبی از آن بیم داشتند خطرات مالی و جانی از عوارض آنهاست. راه‌های رادیکال سریع‌تر به تیتر اول روزنامه‌های دنیا تبدیل می‌شوند. در انتهای شدت و قدرت قرار دارند و فرض بر این است که در این راه مردم بی‌سلاح بتوانند حکومت تا دندان مسلح و دارای مجوز کشتار را عقب برانند. فرضی که در اغلب مواقع تاریخ دیکتاتورهای دنیا، به افزایش آمار کشته‌های بی‌نام و نشان افزوده و گاهی نیز به پیروزی رسیده است.

راه‌های کم‌خطر و آهسته. همان مثال ره‌رو آنست که آهسته و پیوسته رود است. اثربخشی کمتری در اخبار روز دنیا دارند اما عمیق‌ترند. در سطح و با شدت همراه نیستند. این روزها آگاهی و اطلاع‌رسانی بین مردم جزو این راه‌ است. فرستادن اخبار با ای‌میل یا تقسیم‌کردن هرنوع مقاله و خبر در فیس بوک و تویتر و گودر می‌تواند جزو این دسته قرار گیرد. همانطور که عده‌ی زیادی از پیروان جنبش سبز قریب یک سال است با نوشتن شعار‌های امید‌بخش روی اسکناس‌ها و فریاد الله و اکبر شبانه و دیوارنویسی و اطلاع‌رسانی در این راه کم‌خطر اما پیوسته‌تر قدم گذاشته‌اند.

حال با توجه به بیانیه‌ی مشترک هنوز گروهی معتقد به اعتراضات خیابانی‌اند. راهی که از سوی موسوی و کروبی غیرممکن اعلام نشده و طرفداران خاص خودش را نیز دارد. گروهی دیگر راه دوم را برمی‌گزینند و چند شبی است باز صدای الله و اکبر شبانه‌شان در محله‌های شهر نور امید را در دل‌ها زنده می‌کند. اما نکته‌ی قابل توجه اینجاست که سبزها آنقدر بی‌شمار هستند که راه‌های مختلف مبارزه‌ی آنها با دیکتاتوری نمی‌تواند اثر‌بخشی جنبش فعال و زنده‌ی آنها را کمرنگ کند. این روزها هرکس به نوبه‌ی خودش و در حد توانش می‌تواند بار سنگین آزادی و عدالت را بر دوش کشد و امید را در دل‌های دیگران بیشتر از پیش روشن نگاه دارد.

+ لغو راهپیمایی معترضان، نشانه قدرت یا ضعف؟
+ شیرین عبادی: برای جلوگیری ازخونریزی، به ابتکارات تازه بیندیشیم
+ ویدیوی جدید صحنه‌ی کشته شدن ندا آقا سلطان

Send   Print
از دیشب تا الان سه نفر تحریمی را راضی به رای دادن به موسوی کردم. طرفداران موسوی به وضوح شهر را در تصرف خودشان دارند. زنجیره‌ی سبز دیروز این را به خوبی نشان داد. شهر تب دارد انگار، همه چیز ملتهب است و همه برای رفتن احمدی‌نژاد بی‌تابی می‌کنند. همه هم در عین حال می‌ترسند از احتمال تقلب. با وجود اس‌ام‌اس و فیس‌بوک و بلاگ‌ها فاصله‌‌ی مردم و اخبار کمتر از چهارسال قبل شده است. کوچکترین خبرها برای دوستان اس‌ام‌اس می‌شود. حالا دیگر مامان و باباها هم به طور حرفه‌ای اس‌ام‌اس باز شده‌اند.

همه امیدوارند تقلبی نباشد تا شنبه جشن پیروزی بگیرند. با وجود بازی تیم‌ملی فوتبال در عصر امروز پیش‌بینی می‌شود در صورت برد یا حتا باخت، آخرین روز تبلیغات رسمی شلوغ‌ترین روز خیابان‌ها هم باشد. بعضی‌ها هم امیدوارند که موسوی و احمدی‌نژاد به دور دوم بروند تا این کارناوال‌های شادی و رقص شبانه و آزادی مردم و داخل آدم حساب شدن و نبودن گشت ارشاد یک هفته‌ای بیشتر ادامه داشته باشد. هرچه باشد این روزها به مردم خوش می‌گذرد.

+ زنجیره‌ی سبز انسانی روز دوشنبه از تجریش تا را‌ه‌آهن
+ عکس: نگاه سبز

پ.ن. پارسال 10 جون 2009

Send   Print
به جز جمعه سه روز دیگر باقی است. سه روز سرنوشت ساز. امشب من در چهارراه‌ها در ترافیک‌ها حتا با ماشین کناری صحبت می‌کردم تا اگر تحریمی بودند بتوانم از همان فرصت کم استفاده کنم و یک جای خالی را به یک رای سبز تبدیل کنم. شهر از ساعت پنج عصر به بعد عملن فلج است. همه گویا کاری واجب‌تر از کسب و کار دارند. مردم وسط خیابان‌ها راه می‌روند. همه جا سبز است و امروز زنجیره‌ی انسانی سبز از تجریش تا راه‌آهن شهر را سبز کرد.

اگر هر کدام از ما در سه روز باقی‌مانده هر روز دو نفر از دوستان نا‌امید تحریمی را به رای سبز تبدیل کنیم هر کدام شش رای در روز جمعه خواهیم ساخت. شاید دوستان ما قلبن تحریمی باشند اما با اصرار با خواهش و درخواست ما قبول کنند به رسم دوستی فقط، جمعه رای‌شان را سبز بیاندازند. برای اطمینان دوستانمان می‌توانیم قول دهیم اگر با ریاست جمهوری موسوی اوضاع بدتر شد تقصیر ما باشد و اگر بهتر شد به کام خودشان. از امروز شروع کنیم. با هر میزان تقلب وقتی سونامی سبز، جمعه بر سرشان ویران شد دیگر توان شیادی و دروغ‌گویی نخواهند داشت.

+ به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند
+ ديوانگی در تهران يا نگاهی به شعارهای اين روزهای مردم
+ شب های تهران حال و هوای روزهای انقلاب دارد اما…
+ خیابان‌های تهران و انتخابات
+ نگاه سبز
+ باهم‌بینانه‌ی این‌روزها
+ حوزه‌های رای‌گیری در امریکا
+ شعارهای ولی‌عصر / زنجیره سبز حامیان موسوی
+ فریاد تاریخی آی دزد
+ پیام میرحسین موسوی به ایرانیان مقیم خارج از کشور

پ.ن. این طرح را منتشر کنید و به دوستانتان اطلاع دهید تا تحریمی‌ها‌ی بیشتری را سبز کنیم.

پ.ن. پارسال 9 جون 2009

Send   Print
سراومد زمستون، شکفته بهارون گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون کوهها لاله زارن، لاله‌ها بيدارن تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو ميکارن توی کوهستون، دلش بيداره تفنگ و گل و گندم داره مياره توی سينه‌اش جان جان جان يه جنگل ستاره داره، جان جان، يه جنگل ستاره داره سراومد زمستون، شکفته بهارون گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون لبش خنده نور، دلش شعله شور صداش چشمه و يادش آهوی جنگل دور

شاید باید نامش را تغییر بدهیم و بگوییم: سر میاد زمستون. اما هر چه بنامیم‌اش خود خوب می‌دانیم که به کفر می‌ماند به ظلم نه. همین بس است. تمام ورژن‌های قطعه‌ی سراومد زمستون یا آفتاکاران جنگل را به ترتیب سال ساخت از قدیم به جدید با گرامافون سرزمین رویایی می‌توانید گوش کنید و این روزها زیر لب بخوانید که به یاد بیاوریم هر زمستانی روزی سر می‌آید.

+ گوش کنید: ورژن اول. آفتابکاران جنگل
+ گوش کنید: ورژن دوم. آفتابکاران جنگل
+ گوش کنید: ورژن سوم. ( ورژن رایج روزهای انتخابات) سراومد زمستون
+ گوش کنید: ورژن چهارم. ( ورژن رایج روزهای انتخابات) سراومد زمستون
+ گوش کنید: ورژن پنجم. ( اجرای زنده) سراومد زمستون
+ گوش کنید: ورژن ششم. ( اجرای اکوستیک) صدای سیاوش. سراومد زمستون
+ گوش کنید: ورژن هفتم. ( اجرای ارکستر ملی) صدای شاهکار بینش‌پژوه. سراومد زمستون
+ گوش کنید: ورژن هشتم. ( اجرای بعد از انتخابات و کودتا) سراومد زمستون

Send   Print
کروبی و موسوی با کمک هم مشت پینوکیو را مقابل چشم همه باز کردند. یکی از بیادماندنی‌ترین شب‌های بهار 88 یا حتا چهار سال اخیر. و ده دقیقه‌ی پایانی موسوی در اعتراض به مجری با لحن محکم و استوار و عصبانی قصر شنی احمدی‌نژاد را با موجش فرو ریخت. زیر باران شدید نیمه‌‌شب تهران جوانان برای تشکر از اتحاد استراتژیک دو کاندید اصلاح‌طلب باز هم به خیابان‌ها ریختند و بر علیه دروغ و کینه و دیکتاتوری شعار دادند.

+ ما رای می‌دهیم
+ ستاره‌های سبز
+ فیلم تبلیغاتی موسوی ساخته داریوش مهرجویی

پ.ن. مهمان دیسکوی سرزمین رویایی باشید: موزیک پایانی فیلم برای الی

پ.ن. پارسال هشتم جون 2009

Send   Print

نترس هرچقدر چشمانمان نگران و هراسان باشد دستانمان که با هم است. امروز بعد از یک روز خسته‌کننده، ساعت 11 شب تا 1 رفتم دیوارنویسی بعد از چند ماه. آخ که کاش می‌دانستید چه لذتی دارد وقتی با صدای اسپری و سکوت کوچه احساس می‌کنید دارید کاری انجام می‌دهید که نور امید را در دل چند رهگذر فردا صبح زنده می‌کنید. وقتی احساس می‌کنید نسبت به همه‌ی آن خون‌های ریخته‌شده‌ی بیگناه وظیفه‌ات را انجام می‌دهی. راستش را بخواهی بدجوری در دلم کسی می‌گوید که پیروزی نزدیک است و این ما هستیم که هنوز باید برویم و برویم تا به دشت سبز آزادی‌مان برسیم. در این روزهای حساس نوشتن از ناامیدی اشتباه بزرگی است. دستت را به من بده، من امید‌های کوچکم را به قلبت هدیه می‌کنم.

+ با گرامافون سبز سرزمین رویایی گوش کنید: ایران سبز

Send   Print
کار دوستان من در شب‌های اخیر رفتن به پارک وی از ساعت 11 شب تا 3 صبح است. داغ‌ترین نقطه‌ی تبلیغاتی تهران. در شهر‌های دیگر هم کارناوال‌های جوانان به نفع کاندیدا‌‌ها تا پاسی از شب به تبلیغ و فریاد و خواندن شعار‌های تند مشغول‌اند. شاید نبودن آزادی برای به راه‌انداختن کارناول‌های شادی در 30 سال اخیر دلیل این وضعیت باشد. آنطور که پیداست طرفداری از کاندیدایی خاص و تبلیغ برای او بهترین سرگرمی دختران و پسران جوان در روزهای در پیش روست.

+ عکس: بی‌بی‌سی
+ باهم‌بینانه‌های این روزها

پ.ن. پارسال ششم جون 2009

Send   Print

روزهای خاکستری سال‌های قبل از دوم خرداد 76 را همه به یاد داریم. ما دبیرستانی بودیم و آن روزها پوشیدن جین هم در مدرسه ممنوع بود و هم احتمال دستگیر شدن توسط بسیحی‌ها و گشت‌ها را به دنبال داشت. یکی از عصرهای پاییز بعد از تمام شدن کلاس بعداز‌ظهر، با بچه‌های مدرسه در راه خانه و اتوبوس سوار شدن بودیم که در هوای نیمه‌تاریک غروب چند نفر بسیجی یک دفعه از پشت درخت‌ها بیرون آمدند و همه‌ی ما را با هم گرفتند و سوار ماشین بیوک‌شان کردند.

چند تا از بچه‌ها به حالت گریه می‌گفتند آقا ما که کاری نکردیم و ما داشتیم می‌رفتیم خونمون و این طور چیزها. ما را بردند در حیاط مسجد همان نزدیکی و دیدیم در حیاط پر از جوانانی است که مثل ما دستگیر شده‌اند و رو به دیوار ایستاده‌اند. کسی حق حرف زدن نداشت. تقریبن همه بسیار زیاد ترسیده بودند. من هم خودم را باخته بودم و تاکنون همچین توهینی را به یاد نداشتم. حیاط که پر شد بعضی‌ها را بردند درون توالت مسجد. آن روزها داشتن حتا یک نوار کاست جرمی بود نابخشودنی. داخل کیف همه را گشتند و ما را یکی یکی به داخل اتاقی بردند که حاج‌آقا نشسته بود. اسم و نام پدر و مادر و شغلشان را سوال کرد. من همه را دروغ گفتم. حتا به عقلش نرسید که سندیت حرف‌های من را با نام اصلی‌ام روی کتاب‌های مدرسه چک کند.

کمی ترساندنمان که دیگر در خیابان‌ها الاف نباشید و چنین و چنان و بعد آزادمان کردند. دیر شده بود و ما می‌ترسیدیم نکند پدر و مادر‌هایمان بویی ببرند و سریع به خانه برگشتیم. اما هیچ وقت خاطره‌ی آن استرس وحشتناک و آن توهین‌ها را رو به دیوار ایستادن‌ها و خوارشدن‌های گروهی جوان بی‌گناه را فراموش نکردم. گاهی از مقابل آن مسجد که عبور می‌کنم احساس تنفری در من بیدار می‌شود که دست خودم نیست. شاید هیچ کس مثل این دوستان ملقب به حاجی و بسیجی‌ نمی‌توانست اینچنین ما را از دین بیزار کند.

Send   Print
What I'm saying is - and this is not a come-on in any way, shape or form - is that men and women can't be friends because the sex part always gets in the way. Because no man can be friends with a woman that he finds attractive. He always wants to have sex with her.

+ When Harry Met Sally
Rob Reiner

Send   Print

در زندگی زخم‌هایی هست که خوره نیستند تا روحت را آهسته در انزوا بخورد و بتراشد، آنها درد جانکاهی هستند که از دانستن یک حقیقت تلخ که زیاد هم به تو مربوط نیست بر تو خودش را غالب می‌کند و تو تا زمانی که می‌دانی و آلزایمر به فریادت نرسیده است، باید احساس درختی را داشته باشی که موش کوری ساقه‌‌ی تنومند و پیرش را با دندان‌های نادانی‌اش سوراخ می‌کند.

Send   Print
شهر در دست آرزوهای ماست. در دست رویاهای جوانان ناامید. این روزها شهر می‌خندد. پر از رنگ است و پر از شور و شوق فردای نزدیک. روبان‌های سبز، سنجاق سینه‌های رنگارنگ، میدان‌های شلوغ و چهارراه‌های پرهیجان جای همه‌ی روزهای گرم و تف‌زده‌ی خاکستری گذشته را گرفته‌اند. کسی به کسی اخم نمی‌کند، کسی نمی‌پرسد از نسبت دو جوان با هم و کسی شک نمی‌کند به ایستادن و خندیدن در پیاده‌روهای پرسر و صدا.

شهر در دامان ما می‌خندد. هوا سودای گرم شدن ندارد و باد خنک اواخر بهار آدم‌های شهر ما را وسوسه می‌کند. پرنده‌ها روی سیم‌های برق از این آزادی کوتاه‌مدت استفاده می‌کنند و قفس را فراموش کرده‌اند. ون‌های سبز و آجان‌های سر چهارراه برای لباس من و تو، انگاری هیچ وقت نبوده‌اند. هرکس روبانی بر دست دارد و سربندی بر سر، یا شاید از ماشین‌اش نوارهای سبز آویزان کرده است، یا حتا عکس‌های آن شیخ شجاع را. همه می‌خندند. پنداری قراری با هم دارند و نقشه‌ای در سر که هنوز مانده‌ تا اجرایش کنند.

چشم‌ها با هم سخن می‌گویند و دل‌ها در تب و تاب فردایی آزادتر، بی‌دروغ‌تر، انسانی‌تر، قانونی‌تر، می‌سوزند. کنار زمان ایستاده‌ام و به جوان‌ها فکر می‌کنم و خوشحالم. کاش همیشه شهر ما اینقدر خوشحال بود، زنده بود، نفس می‌کشید، می‌خندید و آدم‌ها از اینکه انسان‌اند و حقوقی‌ دارند در دلشان رنگ شادی می‌گرفتند. کاش بعد از تمام شدن وعده‌ها و آرزوهای موعود برای مردم این سرزمین، کارناوال‌های شادی برپا باشند و بیاموزیم که باید بخندیم و بیاموزیم که می‌شود طریق دیگری هم زیست، با رنگ، با شور، با شادی، با احترام به خود و دیگران. چنین باد.

+ كاش هميشه انتخابات رياست‌جمهوری بود
+ عکس: از اینجا

پ.ن. پارسال سوم جون 2009

Send   Print

دیکتاتورها بر دو نوع اند:

اول: آنها که کودتا می‌کنند برای دوام قدرتشان اما بعد سرنگون می‌شوند.
دوم: آنها که کودتا نمی‌کنند برای دوام قدرتشان و سرنگون می‌شوند.

Send   Print

حتا روزهایی که خورشید روی درخت آلبالوی حیاط چرت می‌زد و من پنج سال بیشتر نداشتم هم از شیرینی نخودی خوشم می‌آمد. آن روزها شیرینی نخودی فقط برای نوروز به خانه‌ها می‌آمد و من جدا از این مسئله که در خانه‌هایی که عید دیدنی می‌رفتیم شیرینی‌های نخودی‌شان را یواشکی در جیبم می‌گذاشتم در خانه‌ی خودمان هم دلم برای نخودی‌هایی که برایم چشمک می‌زدند لک می‌زد. مشکل بزرگ همیشه مامان بود که شیرینی‌هایش فقط زمانی از کمد قفل‌دارش بیرون می‌آمد که قرار بود مهمان بیاید. و باز بلافاصله به داخل کمد می‌رفتند برای مهمان بعدی.

اما من خوب می‌دانستم کی وقت کش رفتن شیرینی‌هاست. بهترین زمان وقتی بود که آنها تا دم در مهمان‌ها را بدرقه می‌کردند یا وقتی که بعد از رفتن مهمان هنوز نوبت مراسم قفل‌کردن شیرینی‌ها نشده بود. مخفیگاه من برای قایم کردن نخودی‌های خوشمزه زیر مبل قرمز‌های هال بود. یادم هست یکبار چند روز بعد مامان کنار مبل قرمزها نشسته بود و دستش شانسی خورد به نخودی‌های عزیز من زیر مبل روی موکت. و بعد با چشمان گشادش همه‌ی نخودی‌ها را از مخفیگاهشان کشید بیرون. به اضافه‌ی دو عدد قرصی که من برای کنجکاوی برداشته بودم و قایم کرده بودم. بعد از آن من چنان تنبیه شدم که اثرش هنوز روی دست راستم مانده است. امشب بعد از مدت‌ها نخودی خوردم و یاد مبل‌های قرمزی افتادم که هیچ‌وقت برای من مخفیگاه خوبی نبودند.

+ به یاد شیرینی نخودی‌های له شده روی موکت کامنت‌ها باز است.

Send   Print

گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است

+ سایز بزرگتر را اینجا ببینید.

Send   Print

اتوبان را شرق به غرب می‌رویم. دستان من تو را می‌کاوند. غرب به شرق تو چشمانت را بسته‌ای. دستانم آزادند. شرق به غرب صدای ناله‌های کوتاه‌ات را می‌شنوم. احساس می‌کنم روی کپه‌ای ابر سفید در آسمان می‌رانم. ماشین روان است و چپ و راست می‌شود. آسمان در مقابل و ما به آخر بی‌انتهای قصه‌ها می‌تازیم. با چشمان پر از لذت تو و دستان حریص من. نوبت من که می‌شود شرق به غرب می‌رویم. می‌خندی و پاهایم سست می‌شوند. دلم می‌خواهد ابر بعدی پیاده شوم و روی سفیدی پنبه‌گون ابرها بخوایم.

دستانم بوی عطر تو را می‌دهند. عطر تن تو که شب‌بوها را شرمنده می‌کند. به من آرامش می‌دهد و کمی غرور که تو را داشته‌ام هرچند به قدر چند شرق به غرب اتوبان لعنتی. با همان عطر کار می‌کنم و شام می‌خورم و هروقت دلم برایت تنگ می‌شود دستم را بو می‌کنم. تو نزدیکی به من. نزدیک‌تر از این عطر جادویی. این متن را برایت می‌نویسم با همان عطر مسخ‌کننده‌ی تن‌ات. عطر تن تو کلمه‌های همین دو پاراگراف را هم سست می‌کند.

+ برای بانو الف