June 29, 2010
داستان شربت آلبالو و تکه ابر سفید

ما در کشوری زندگی می‌کنیم که تابستان‌های گرمش پشت ترافیک، صدای بلند بوق‌های ماشین‌های عقبی تو را از رویاهایت بیرون می‌آورند حتا اگر کلاغی از آن بالا قارقار مرگ را هوار نزند و تکه ابر سفید و رها راهش را از بالای سرت به سوی سرزمین‌های دور کج نکند.

باید اعتراف کنم بعد از یک سال و اندی مطالعه‌ی هر روزه‌ی اخبار سیاسی سرزمین جهنمی‌مان کمی خسته شده‌ام و این روزهای داغ با طعم سیاه استبداد کمی دلم شربت آلبالو و کتاب و فیلم و داستان می‌خواهد. کمی رفیق شفیق مسافر از آن سوی دنیا، کمی گپ زدن‌های بی‌پایان شبانه و کمی آرامش، دوری از اخبار زننده‌ی لعنتی، و ادامه‌ی کلاس پیانو و ورزش هر روزه و نشستن پای بازیهای آرژانتین.


http://www.dreamlandblog.com/2010/06/29/p/03,46,06/