June 17, 2010
داستان زندگی پسری که رویایی بود. نهم

تابستان‌های دور قدر این سال‌ها گرم نبود و دنیا بزرگتر بود. مدرسه که تمام می‌شد روزهای خوش با طعم گوجه سبز و زردآلو و آلبالو و با بوی پوشال کولر شروع می‌شد. و ما آنقدر رویا و بازی‌های گوناگون داشتیم که تا پایان تابستان بس باشد. روزهایش با خمیازه درخت انگور حیاط شروع می‌شد و ظهرها با گرمای لذت‌بخشش روی خاطرات کودکی‌مان شاید به آبتنی در حوض کوچک وسط حیاط و شاید به یک ماشین‌بازی آرام با ماشین‌های پلاستیکی روی نقش‌های فرش هال ختم می‌شد.

ظهر‌ها بعد از نهار دو انتخاب بیشتر نداشتیم یا تا شروع برنامه‌های کودک تلویزیون بخوابیم یا ساکت در اتاق سرد و کوچک خود بازی کنیم. و همیشه کسی بود که در گوشمان بگوید دومی را انتخاب کن کیفش بیشتر است. دومی انتخاب می‌شد، یواشکی با خواهر به زیرزمین رفتن و آنجا با دوچرخه‌هایی که از گرمای حیاط نجات پیدا کرده بودند دور اتاق چرخیدن. گاهی به اتاق انباری می‌رفتیم که پر از رختخواب‌های مهمان‌ها بود و روی تخت فنری آن بالا و پایین می‌پریدیم و کشک‌های پنهان شده‌ی انباری را پیدا می‌کردیم و لیس می‌ِزدیم و سر اینکه کدام تخت مال کداممان باشد بحث می‌کردیم. گاهی آنقدر در حالیکه هر دو رو به سقف روی تخت‌ها درازکشیده‌ایم حرف می‌ِزدیم و خسته نمی‌شدیم از جملات تکراری که کم‌کم خوابمان می‌گرفت. آن تخت‌های فنری با تخت‌خواب‌ها و بالشت‌ها و پتوهای سنگین‌اش به ما احساس تعلق می‌داد. وقتی مال ما می‌شدند. دیگر این قرارداد تا چندین سال معتبر بود و می‌شد روی حرف‌هایمان حساب کرد. زیرزمین سرد بود و اولین پناهگاه ما تا ساعت 4 بود که برنامه‌ها با نشان‌دادن گمشده‌ها و بی‌نام‌ونشان‌ها شروع می‌شد و تا ساعت پنج ما باید انتظار می‌کشیدیم.

گاهی خواهرم حوصله‌ی زیرزمین را هم نداشت و در اتاقش کتاب داستان می‌خواند و منم به سراغ ماشین‌‌ها و تراکتورم می‌رفتم. برای من تمام تقش‌های فرش تبدبل به خیابان می‌شدند و من باید همه‌ی‌ قوانین را رعایت می‌کردم. برای همین یک روز به بابا گفتم می‌توانم رنوی پنج سفیدش را برانم و او را شوکه کردم. اما بعد خودم خندیدم. خواستم اعتماد به نفسش را بسنجم. روزهای خوب تابستان رویایی کودکی اینگونه بود ....

+ آخرین شب دهه‌ی بیست


http://www.dreamlandblog.com/2010/06/17/p/02,58,53/